اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ
نبرد جانت را از درد و آزار
نشويد دلت را از داغ و تيمار
چه بايد اين خرد کت داد يزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان
بسوزم چون ترا سوزان ببينم
بپيچم چون ترا پيچان ببينم
خردمند از خرد جويد همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار
ترا يزدان خرد دادست و دانش
وزين دانش ندادت هيچ رامش
به خر ماني که دارد بار شمشير
ندارد سود وي را چون رسد شير
کنون تا کي چنين تيمار داري
چنين بيجاده بر دينار باري؟
مکن بر روز برنايي ببخشاي
چنين اندوه بر انده ميفزاي
به بيگانه زمين مخروش چندين
مکن بر بخت و بر اورنگ نفرين
سروشت سال و مه اندر کنارست
به گفتارت هميشه گوش دارست
سروش و بخت را چندين ميازار
به گفتاري که باشد ناسزاوار
توي بانوي ايران، ماه توران
خداوند بتان خورشيد حوران
جواني را به دريا درمينداز
تن سيمين به تاب رنج مگداز
که کوتاهست ما را زندگاني
نپايد دير عمر اين جهاني
روان بس ارجمند و بس عزيزست
چرا نزدت کم از نيمي پشيزست
عزيزان را بدين آيين ندارند
هميشه خسته و غمگين ندارند
روانت با تو ياري مهربانست
رفيقي با تو وي را جاودانست
مگر تو سال و مه اين کار داري
که يار مهربان را خوار داري
کجا رامين که با تو مهربان گشت
به چشمت خاک راه شايگان گشت
مکن با دوستان زين رام تر باش
جهان را چون درختي ميوه بر باش
بدان برناي دلخسته ببخشاي
هم او را هم تن خود را مفرساي
مکن بيگانگي با آن جوانمرد
بپرور مهر آن کاو مهر پرورد
چو از تو کس نيابد خوشي و کام
چه روي تو چه چشما روي بر بام
چو بشنيد اين سخن ويسه برآشفت
به تندي سخت گفتارش بسي گفت
بدو گفت اي بدانديش و بنفرين
مه تو بادي و مه ويس و مه رامين
مه خوزان باد وارون جاي و بومت
مه اين گفتار و اين ديدار شومت