تا لشگر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به فدا میفرستمت
هر دم مرا غمی فرست و بگو به ناز
این تحفه از برای خدا میفرستمت
نمایش نسخه قابل چاپ
تا لشگر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به فدا میفرستمت
هر دم مرا غمی فرست و بگو به ناز
این تحفه از برای خدا میفرستمت
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زبن نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا توانی دلی به دست آور
دل شكستن هنر نمی باشد
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بي سر و سامان که مپرس
سرم بدنی عقبی فرو نمی آید
تبارک الله ازین فتنه ها که در سر ماست
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
دلم ز پرده برون شد کجائی ایمطرب
بنال هان که از این پرده کارمابنواست
تنت را ديد گل گوئي كه در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن