خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا
نمایش نسخه قابل چاپ
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا
گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو
فروغ فرخزاد
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق در یایی است بحرش ناپدید
قطره ها ی عشق را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است و خرد
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
....[golrooz]
....[golrooz][golrooz]
...[golrooz][golrooz][golrooz]
عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادر زاد نیست
عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق چون آمد، گریزد عقل زود
غافلگیرم کرد اما ندانست
دلم سالهاست اسیر شده
فقط به دنبال امنیت بودم که
دیدم دنیا غافلگیرم میکند
با حضور ادمهایی که دل به من میدهند
ولی دلم مال هیچ کدامشان نمیشود
آخر هیچ کدامشان مال من نیست
هنوز هم میگردم به دنبالنیمه ای خودم
که آیینه را یافتم
فاجعــــه یعنى…
آنقدر در تو غــرق شـــده ام
که از تلاقـــى نگاهـــم بادیگرى احســـاس خیانــت میـــکنم!!
************************************************** *************************
دست هایـمان را بـهم قفـل کنیم
فقط یـادت باشد
کلیـد را جایـی بـگذاری
که یـاد هیـچ کدامـمان نـماند…