من همگی تراستم مست می وفاستمبا تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
نمایش نسخه قابل چاپ
من همگی تراستم مست می وفاستمبا تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
نه سایه دارم ونه بربیفکنندم سزاست
اگرنه بردرخت ترکسی تبرنمیزند
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
فروغ
ترسیدم وپشت بروطن کردم
گفتم من وطالع نگونسارم
مگو کز شعله ی دیوانه ی تو
مرا دامان چرا باید بسوزد
که گر این شعله خاموشی نگیرد
بسوزد آن چه را باید بسوزد
درآن نفس بمیرم در ارزوی توباشم
بدان امیدجان دهم که خاک کوی توباشم
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد ؟
موج را آیا توان فرمود: ایست !
باد را فرمود: باید ایستاد ؟