تا توانی دلی به دست آور / دل شکستن هنر نمی باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
تا توانی دلی به دست آور / دل شکستن هنر نمی باشد
دریای لطف بودی و من مانده با سراب
دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
تو را ناديدن ما غم نباشد - که در خيلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روي - وليکن چون تو در عالم نباشد
سعدي
در كتاب چار فصل زندگي
صفحه ها پشت سرِ هم مي روند
هر يک از اين صفحه ها، يک لحظه اند
لحظه ها با شادي و غم مي روند...
قیصرامین پور
درود از من بدان رخ سار مه وش ... که دارد جانم از محنت بر آتش
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست...
چون روز شد او بمُرد و بیمار، بزیست...
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟
یک شب اتش در نیستانی فتاد
[alaghemand][golrooz]
سوخت چون اشکی که برجامی فتاد
[nadidan][golrooz]
شعله تا سرگرم کار خویش شد
[narahat][golrooz]
هر نی ای شمع مزار خویش شد
[shaad][alaghemand][golrooz]
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
شهریار
تورامن چشم درراهم شباهنگام