ناله را هرچند میخواهم که پنهانی کنم........سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن
نمایش نسخه قابل چاپ
ناله را هرچند میخواهم که پنهانی کنم........سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت / دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد.........بچاره دلم در غم بسیار افتاد
دورگردون گر دو روزی برمراد مانرفت
دائما یکسان نباشدحال دوران غم مخور
روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
من نگویم که کنون باکه نشین وچه بنوش
که توخود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب...........تا من به رغم شمع سر و جان بفشانمت
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تابود فلک شیوه اوپرده دری بود
ما یار نداریم و غم یار نداریم.........ما یار بجز حضرت دادار نداریم
می خورکه عاشقی نه بکسب است واختیار
این موهبت رسید زمیراث فطرتم