پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
قلبم تير مي کشيد! حتما سرما مي خورد!
يه ربع گذشت!
چه حالي داشت؟!
چطور دلم راضي مي شد که زير بارون ولش کنم؟!
اون بايد مي رفت! وجدانم اينو بهم مي گفت! درستش اين بود!
پس بايد صبر کنم تا خسته بشه و بره!
ساعت ده شب بود!
يه ساعت مي شد که زير بارون بود و بارونم نم نم مي اومد!
الان ديگه مي ره! مگه چقدر مي تونه صبر کنه؟!
اما چطور؟!
من که بالا تو خونه م بودم برام رو پا ايستادن سخت بود چه برسه به اون که ايستاده بود و خيس!
من داشتم نگاهش مي کردم و برام دلگرمي بود ! اما اون چي؟!
بيست دقيقه ديگه م گذشت!
چه آدم مزخرفي هستم من!
داره منو شکست ميده!
داره اراده م رو متزلزل مي کنه!
و اون چقدر قويه!
تا حالا جلو خودمو گرفته بودم!
اما گريه خودش اومد!بي اجازه!
دوستت دارم پويا! به اندازه ي تمام قطره هاي باروني که چکيد روت!
اما تو رو خدا خسته شو و برو!
تو دلت دو تا فحش م به من بده و برو!
تو حيفي! نمي خوام از هم متنفر بشيم!
وقتي چند سال بگذره و من شکسته تر بشم ،اون موقع ازم متنفر مي شي! نمي خوام اون روز رو ببينم!
برو عزيزم!
براي هميشه دوستت دارم!
و فراموش نمي کنم که چقدر خوب و آقايي!
و گوشه ي پرده رو انداختم!
صورتم رو تو دستام گرفتم و گريه کردم!
از ته دل! براي چيزي که خودآگاه از دستش دادم!
و مقاومت کردم در مقابل قلبي که بهم مي گفت دارم اشتباه مي کنم!
بايد برم چند تا قرص خواب بخورم و مثل نعش بيفتم تا به حرف دلم گوش نکنم و صداشو نشنوم!
به طرف آشپزخونه حرکت کردم که از بيرون صداي آژير اومد!
مثل برق برگشتم طرف پنجره و نگاه کردم.
يه ماشين پليس بود.دو تا مأمور ازش پياده شدن و با پويا حرف زدن! بعد يکي شون دست پويا رو گرفت و خواست بکشه اما پويا دستش رو کشيد عقب!
ديگه در اختيار خودم نبودم!
پنجره رو باز کردم و داد زدم!»
_سرکار!سرکار!
«همه بالا رو نگاه کردن! دوييدم و مانتو و روسري م رو برداشتم و مثل برق رفتم پايين!
نفهميدم کِي رسيدم بهشون که يکي از پليس ها گفت»
_شما ايشون رو مي شناسين؟!
_بله! ايشون نامزد من هستن!
_مي بخشين اما همسايه ها شک کردن و به ما زنگ زدن!
_ايشون نامزدم هستن!
_آخه به اين صورت که...
_يه خرده با هم اختلاف پيدا کرديم!
«مأمور لبخند زد و گفت»
_شيريني زندگيه! انشاله خوشبخت باشين اما بهتره ايشون برن! شمام باهاشون آشتي کنين!
_چشم!
«بعد يه نگاهي به هر دومون کردن و رفتن طرف ماشينشون.لحظه ي آخر دوباره گفت»
_ما يه دور مي زنيم! وقتي برگشتيم لطفا...
_چشم! چشم!
«بعد سوار شدن و رفتن! با نگاه چراغاي قرمز و آبي شون رو تعقيب کردم.وقتي پيچيدن تو يه خيابون ديگه ،برگشتم طرف پويا و گفتم»
_خيس شدي!
_مهم نيست!
_الان برمي گردن!
_بازم مهم نيست!
_حتما همه ي همسايه ها دارن ما رو نگاه مي کنن! اين يکي م برات مهم نيست؟!
_چرا اين يکي برام مهمه! به خاطر تو!
_پس برو! منم خيس شدم!
«سرش رو انداخت پايين و گفت»
_بگو چقدر دوستم داري تا برم.
_خيلي ! خيلي زياد!
_بگو که بهم نه نمي گي!
_بذار فکر کنم ! باشه؟!
«سرش رو بلند کرد و لبخند زد!»
_موبايلت رو هم روشن کن!
«در ماشين رو باز کرد و گفت»
_تو برو تو.منم مي رم.
«برگشتم طرف خونه و رفتم ت.ماشين رو روشن کرد و با سرعت رفت.منم برگشتم بالا.مانتو و روسري م خيس خيس شده بود. در عرض چند دقيقه! حالا اونو بگو که نزديک دو ساعت زير بارون مونده بود!
کتري رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و وقتي جوش اومد يه نسکافه براي خودم درست کردم و رفتم تو سالن نشستم.
بايد تصميم رو مي گرفتم.جديِ جدي!
کمي نسکافه از فنجونم خوردم.سعي کردم ذهن م رو متمرکز کنم!
براي يه آينده ي خوب چه فاکتورهايي لازمه؟!
نه! براي ازدواج چه فاکتورهايي بايد در نظر گرفته بشه؟!
نه! براي يه ازدواج خوب که آينده ي خوبي داشته باشه بايد چه چيزهايي رو ملاک قرار داد؟!
اينم نه!
يه دختر و پسر چند درصد بايد روي مسائل تفاهم داشته باشن تا بشه گفت مي تونن با هم يه زندگي رو شروع کنن؟!
من چه مقدار از زندگي گذشته ي پويا رو بايد بدونم تا بشه در موردش قضاوت کنم؟!
پويا از من چه انتظاراتي به عنوان همسرش داره؟!
من چه انتظاراتي از اون دارم؟!
به چه چيزهايي علاقه داره؟!
چه نوع لباسي؟! چه نوع غذايي؟!
شب زنده داره يا اينکه مثل خودم شب زود مي خوابه؟!
رفيق چي؟رفيق بازه؟! يعني ممکنه هفته اي يکي دو شب رو بخواد با دوستاش بگذرونه؟!
ولخرج يا خسيس؟!
اهل کار هست؟!
عصبيه يا آروم؟!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
بچه چي؟! اين يکي خيلي مهمه! در سن و سال من که کمي هم برام دير شده؟!
واي!اين از همه مهم تره!
خونواده ش چي؟! چه جوري هستن؟! خواهرش رو که ديدم!
بعد از ازدواج تغيير نمي کنه؟!
آدم باثباتيه يا دم دمي مزاج؟!
واي خدا جون! از کجا مي شه اين همه چيز رو فهميد؟!
وقتي م که مي خواستم با سعيد ازدواج کنم به اين چيزا فکر مي کردم و اهميت مي دادم يا نه؟!
ترسو شدم! شايد اينم از علائم بالا رفتن سن و ساله!
تجربه!محافظه کاري!ترس!
آدم وقتي سنش زياد مي شه عاقلانه تر فکر مي کنه و محتاط تر مي شه!
يعني مي ترسه! آره! معنيش همون ترسه!
اين همه سوال فقط به خاطر ترسه!
ولي ترس از چي؟! از اينکه يه روزي ولم کنه و بره؟! از روزي که مجبور بشيم از همديگه جدا بشيم؟! اون وقت چي مي شه؟!
تنها مي شم! مثل الان!
چي رو از دست مي دم؟!
هيچي!
تازه به الانم مي رسم!
مگه اين همه سال تنها نبودم؟!
شايدم اينطوري نشه؟! چرا بايد فقط جنبه هاي منفي رو در نظر بگيرم؟! اينم حتما به خاطر اينه که عاقل تر شدم!
مُرده شور اين عقل رو ببرن!
من دوستش دارم! چرا بايد اين فکرارو بکنم؟! مي دوني الان چند تا دختر آرزوي يه همچين موقعيتي رو دارن! اون وقت من دارم چيکار مي کنم؟!
صدا زنگ Message اومد! تند موبايلم رو برداشتم و نگاه کردم!
Che moddat vaght baraaye fekr kardan laazem daary? _
«خنديدم و شماره ش رو گرفتم که بلافاصله جواب داد!»
_سلام!
_سلام.
_قول دادی جواب بَد بهم ندی! یادت هست؟
«خندیدم و گفتم»
_یادمه.
_خب حالا بگو چقدر وقت لازم داری تا فکرات رو بکنی؟
_تو تازه رسیدی خونه! فکر نکنم هنوز لباسای خیست رو عوض کرده باشی!
_عوض کردم!
_پویا بذار فکر کنم!
_آخه چه فکری؟!
_ازدواج مسئله ی مهمی یه!
_خب چون مهمه باید زود بهش پرداخت دیگه!
_مثل بچه ها حرف نزن!
_آدم وقتی بچه س روحش پاکه!
_من می ترسم پویا!
_منم می ترسم!
_تو از چی می ترسی؟!
_از اینکه با تو نباشم!
_من از اینکه با تو باشم می ترسم!
_مثل امشب تو پیاده روی جلوی آسایشگاه ؟! اونجام ترسیده بودی!سردت نبود!
_شاید!
_نتونستم مواظبت باشم که نترسی!
_چرا،اما!
_می تونم همیشه اینطوری مواظبت باشم!
«سکوت کردم! هنوز اون طعم گس و داغ مثل خواب رو ،رو لب هام حس می کردم!»
_فکر می کنی اَمن تر از عشق من جایی برات هست؟
«و اون لحظات کوتاه اما قشنگ و اَمن وجودش رو به خاطر آوردم!»
_از همین می ترسم! می ترسم که یه روزی اون آغوش امن مال من نباشه! چه تضمینی وجود داره؟!
_تضمین عشق،خودِ عشقه!
_اگه نبود چی؟!
_مثل یه سفر! سفری که چند روز بیشتر نیست اما همیشه با به یاد آوردنش لذت می بریم و خاطره ش برامون شیرینه! اگه اینطور نبود که هیچ کس مسافرت نمی رفت! چون می دونست که زود تموم میشه و باید برگرده!
_تو منو درست نمی شناسی پویا! شاید آدم خوبی نباشم! شاید من بَد باشم و تو رو اذیت کنم!
_تو الان داری منو اذیت می کنی!
_من نمی خوام چیزی خراب بشه!
_چرا خراب؟!
_نمی دونم!
_به من اعتماد نداری؟
_اگه بهت اعتماد نداشتم باهات به دهکده نمی اومدم!
_پس بازم بیا! نترس ! من تا آخرش هستم!
_شاید من تا آخرش نباشم!
_توام هستی!
_من می ترسم پویا! می ترسم!
_ما یه سفری رو با هم شروع می کنیم! یه سفر چند ساله! بعدشم هر کدوم برمی گردیم خونه مون!
«نفهمیدم چی میگه!»
_یه سفر پنج ساله! تو خودت رو برای این آماده کن! مثل همون چند روزی که رفتیم دهکده! مگه تو فکر می کردی تا ابد اونجا می مونیم؟! هان؟!
_نه!
_پس می دونستی که بعد از چند روز باید برگردیم اما اومدی! درسته؟
«جواب ندادم که گفت»
_حالا بهم بگو ،چقدر از یادآوری خاطره ش لذت می بری؟!
«هیچی نگفتم اما خاطره ی اون سفر رو در یک لحظه تو ذهن م مرور کردم ! همونطور که بارها این کارو کرده بودم و لذت برده بودم!»
_اینم یه سفر مثل اون! و بعدش خاطراتش! حالا بازم می ترسی؟!
_بعدش چی؟!
_اگه سفر خوبی بود،ادامه ش می دیم! اما فعلا قرار می ذاریم که پنج سال با هم باشیم! یه سفر قابل تمدید! برای هر مدت که دلمون خواست! تا هر وقت که همدیگرو دوست داشتیم! و خواستیم با هم باشیم!
مونا! من حاضر نیستم به خاطر یه ترس،یه سفر خوب رو از دست بدم! تو چی؟!
«سکوت کردم.حرفاش منطقی بود! یاد دوران دانشگاهم افتادم.خیلی بهم خوش می گذشت اما می دونستم که یه روز تموم می شه! ولی ادامه ش دادم!الانم وقتی به اون روزا فکر می کنم لذت می برم.منهای خاطره ی سعید!
یاد پدر و مادرم افتادم! می دونستم که یه روز اونا رو از دست می دم اما این از لذت هایی که در کنارشون بودم کم نمی کرد!
و خیلی چیزای دیگه!
یه سفر چند ساله! با پویا! پویایی که دوستش دارم!
چرا باید بترسم! داریم از الان قرار می ذاریم! پنج سال با هم بودن! می تونم انتخاب کنم! آره یا نه!
اون چه وقتیِ که آدم احساس می کنه حق و حقوقش پایمال شده؟!
وقتی که کسی رو تا آخر عمر برای خودش بخواد و وسط راه طرف بخواد قرارداد رو فسخ کنه!
اما ما الان داریم قرار یه سفر چند ساله رو با هم می ذاریم! اینطوری ا اول می دونیم که ما برای چه مدت باید با هم باشیم! پس بعدش گله و شکایتی نمی مونه! این ترس نداره! آخرش دوباره می رسم به الانم!»
_مونا؟!اونجایی؟!
_دارم فکر می کنم!
_هنوزم می خوای فکر کنی؟!
«سرش داد کشیدم! با صدای بغض آلود!»
_بذار حداقل یه روز وقت داشته باشم!
«خندید و گفت»
_بی تو بودن یه روزشم برام زیاد و طولانیه!
_تو که اینقدر از تنهایی متنفری ،چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!
_من از تنهایی متنفر نیستم! از بی تو بودن متنفرم!
«یه مرتبه زدم زیر گریه و گفتم»
_من تو رو برای چند سال نمی خوام!
_منم تو رو برای چند سال نمی خوام! اونا رو گفتم تا تو خیالت راحت بشه و دیگه نترسی ! مونا! من بعد از سالها کسی رو پیدا کردم که احساس می کنم نیمه ی واقعی خودمه! تو نیمه ی فکر منی! تو نیمه ی خواسته های منی! تو نیمه ی احساس منی! تو ادامه ی راهی هستی که من نصفش رو رفتم! اینو ازت دیدم! چند بار! من به تو احتیاج دارم تا تموم بشم! با تو بودن برام یه مسأله جنسی نیست! من به روح تو احتیاج دارم! تو مثل بقیه نیستی! تو مثل دخترای دیگه نیستی ! کسایی که منو می خواستن برای سرمایه گذاری رو آینده شون!
_منم همینو می خوام!
_نه،تو عشق منو می خوای! تو عشق منو برای همیشه می خوای! یادته اون شب شعر؟! با اون لباس و کفش ها،پیاده باهام اومدی؟! می تونستی وقتی دیدی من ماشین ندارم برگردی!
«با همون حالت گریه گفتم»
_مجبور بودم!
تا آخر صفحه ی 280
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
281 تا 290
- نه اجباری نداشتی! دهکده چی؟ اونم مجبور بودی؟! میوه چیدن بدون دستکش!
- تو برام دستکش نیاورده بودی!
- ولی می آوردم! غذا خوردن با بقیه چی؟ همین امشب! جلو پلیس آ! اونجا نترسیدی! نه از آینده و نه از همسایه ها!
بازم همونجور که گریه می کردم گفتم:
- حوصله ندارم بهش فکر کنم؟
- می خوای منو تنها بذاری؟
- نه!
- پس بازم باهام می آی؟!
هیچی نگفتم که گفت:
صدات موقع گریه کردن خیلی قشنگه!
با همون حالت گفتم:
گریه نمی کنم.
خندید و گفت:
- دروغی ام که می گی قشنگه.
- خب دارم گریه می کنم!
- کاش اونجا بودم الان! اشک هات رو پاک می کردم و موهای قشنگت رو ناز می کردم! دستات را تو دستام می گرفتم و آروم...
و با یه موج از رویا رفتم. رفتم تو یه جنگل. یه جنگل سبز. شایدم تو باغ های دهکده! من بودم و پویا! فقط!
یه موج دیگه اومد و منو برد تو اسمون، تو اسمون ابی ابی، پر از ابرهای سفید و پنبه ای! من و پویا بودیم و ابرهای پنبه ای!
یه موج دیگه اومد و منو با خودش برد به یه دریا! یه دریای سبز قشنگ که ماهی هاش از بالای آب دیده می شدن!
من بودم و پویا! فقط!
و آغوش پویا که امن بود و راحت!
صدای اب مثل لالایی برام بود!
مثل اون شب، تو پیاده روی نزدیک اسایشگاه!
ساعت هشت صبح بود یا هفت! چشمام درست عقربه ها رو نمی دید. تلفن همچنین زنگ می زد که انگار بعد از سالها تازه به حرف اومده بود و دلش می خواست حرفای چند سال رو تو چند لحظه بزنه!
زنگ! زنگ! پشت سر هم!
بین خوای و بیداری بودم! نمی فهمیدم کجام و تو چه زمانی!
دستم رفت برای گوشی1 برش داشتم! از دستم افتاد روی زمین شرق صدا داد!
تو تختخواب غلت زدم! دوباره برش داشتم! این بار سر و ته دم گوشم گذاشتم! خواب خواب بودم! گوشی رو برگردوندم و جواب دادم!
- بله!
- الو! مونا جان؟!
صدا را می شناختم اما انقدر خواب الود بودم که نمی تونستم تشخیص بدم کیه؟
- بله؟!
- مونا! خودتی؟
تازه شناختمش اون یکی خاله ام بود!
- سلام خاله جون!
- خواب بودی؟!
- ای همچین!
- ببخشین عزیزم! اما ساعت هشت و نیمه! فکر می کردم بیداری!
- مهم نیست خاله جون! تو چطوری؟
خاله کوچکم بود! شاید ده دوازده سال از من بزرگتر بود. زن روشنی بود. با خصوصیات متفاوت از اون یکی!
- من خوبم.
- ببینم مونا جون، بلند شدی یه تلفن به من بکن!
- بیدارم خاله جون بفرمایید.
یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:
- راستش کارت داشتم! یعنی می خواستم باهات حرف بزنم!
- در مورد چی؟
- یه خرده برات نگران شدم!
- چرا؟!
- چه جوری بگم! یعنی من اصلا دلم نمی خواد تو زندگی کسی دخالت کنم اما از دیشب تا حالا! خاله ت دیوونه ام کرده!
- آخه چرا؟! به خاطر اینکه به برادر شوهرش جواب رد دادم؟!
- جواب رد برای چی دادی؟
- مگه شما نمی دونین؟
- نه!
- با خاله اومده بود خواستگاری من!
- اون؟! برای خودش؟!
خندیدم که گفت:
اونکه هم سن و سال پدر خدا بیامرزته!
بازم خندیدم که گفت:
- عجب آدمیه این زن! چه کارایی می کنه! بذار حالا ببینمش تا حسابی خدمتش برسم!
- پس اگر به خاطر اون نیست برای چیه؟
- نمی دونم به خدا! یه چیزهایی دیشب به من گفت! بعدم از ساعت هفت صبح دوبار من زنگ زده!
- که چی؟!
- تو مشکلی برات پیش اومده؟
- نه!
- پس جریان پلیس چی بود دیشب؟!
یه آن جا خوردم! اونا از کجا فهمیده بودن؟! چقدر سریع؟!
با کمی مکث گفتم:
- شما از کجا می دونین؟!
- خاله ات گفت.
- می دونم! منطورم اینه که اون از کجا فهمیده؟!
- قول می دی اگه بگم خودت رو کنترل کنی؟
- قول می دم!
- یکی از همسایه هات!
دوباره سکوت کردم! پس جاسوسم دارم! یعنی خاله ام داره!
- کدومشون؟
- چه فرقی می کنه؟
- برای من فرق می کنه!
- راستش اینو دیگه به من نگفت!
- دیگه چه چیزایی به شما گفته؟
با کمی تردید ، آروم گفت:
- یه مردی اومده، خونه ات! با گل!
خندیدم و گفتم:
دیگه چی؟1
اونم خندید و گفت:
غذا و این چیزا تو اسانسور!
این دفعه هر دو با هم خندیدیم و بعدش گفتم:
پس خاله جون واقعا لازم شد که با هم صحبت کنیم! من یه ربع دیگه بهتون زنگ می زنم!
با تعجب گفت:
- می خوای چیکار کنی؟
- هیچی! یه نسکافه درست کنم دست و صورتم را بشورم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
خندید و گفت:
- فکر کردم می خوای به خاله ات زنگ بزنی!
- نه بابا! می خوام با شما صحبت کنم! یعنی مشورت!
- پس خبرایی یه!
بعد خندید!
- ای!
- منتظرم! زود زنگ بزن! خیلی خیلی کنجکاو شدم و خوشحال!
ازش خداحافظی کردم و گئشی را گذاشتم و از جام بند شدم!
عجب شهر شلوغیه اینجا! . چه جاسوس بازیایی!
دست و صورتم را شستم و آب رو جوش آوردم و یه نسکافه درست کردم.
باورم نمی شد آدما آنقدر بیکار باشن که زندگی دیگران را زیر نظر بگیرن و گزارش بدن! حتما بعدشم خودشون رو اینطوری راضی می کنن که خیر آدمو می خوان! فضولی به عنوان کار خیر!
می تونستم حدس بزنم کار کدوم یک از همسایه هامونه. اما برام مهم نبود! چون هر کسی می تونست باشه! این همسایه یا اون یکی!
تلفن را برداشتم و شماره خاله ام رو گرفتم و بعد از یه سلام و احوالپرسی کوتاه و مجدد گفت:
خب! بگو دیگه طاقت ندارم!
خندیدم و جریان را مختصر برایش تعریف کردم! تو تمام مدت ساکت بود!
یعنی اولش صدای ظرف و این چیزا رو می شنیدم! می فهمیدم که همزمان داره کارهاشم انجام میده اما بعدش دیگه سکوت برقرار شد.
یه جا نشسته بود و گوش می داد! وقتی به جریان مسافرت رسیدم با تعجب گفت:
-آرهً بهم گفت که انگار چند روزی نبودی! دختر تو نترسیدی تنها باهاش رفتی! حداقل یه خبری چیزی به من می دادی که بدونم کجایی!
آروم آروم بقیه رو براش تعریف کردم! رفتن برگشتنم را! چیزایی که اونجا دیده بودم! کارهایی که پویا کرده بود! چیزایی که گفته بود! زندگی که پویا برام عوضش کرده بود و خیلی چیزهای دیگه!
اومدن سعیدم گفتم. وقتی حرفام تموم شد گفت:
- تمام این اتفاقات تو همین چند روزه افتاده؟!
- آره، دقیقاً!
- بعد از اینکه خاله ات اینا اومدن؟
- آره.
- پس سبب خیر شده و خودش خبر نداره!
دوتایی خندیدیم که گفتم:
- راستش حالا واقعا نمی دونم چی کار کنم؟
- چی رو چی کار کنی؟!
- همین جریان رو!
- به دلت گوش بده! ببین پیش کیه و کی رو می خواد!
- اون که معلومه! اما مساله سن و سال مطرحه!
- ببین مونا! هیچ چیزی توی این دنیا صددرصد نیست! نه خوشبختی و نه بدبختی! نه شادی و نه غم! نه امید و یاس! نه درست و نه غلط! همه شون نسبی هستن! هیچ کدوم مطلق نیست!
- متوجه نمی شم.
- ببینم! همین خاله ات که مثلا خوشبخته و می خواست تو رو هم خوشبخت کنه! تا حالا و تا اونجایی که من می دونم سه چهار بار تا پای طلاق رفتن! همین خود من. مثلا سر خونه و زنگیم هستم! و خوشبخت! اما تو و بقیه فقط دارین از بیرون تماشا می کنین! مثل دیدن یه فیلم تو سینما! از پشت صحنه کسی خبر نداره مگه اینکه نشونش بدن! اون موقع می فهمه که فیلم فقط یه فیلمه و برای نمایش! نمایش جلوی بقیه! اونم برای اینکه مردم یه مدت سرشون گرم باشه و لذت ببرن و اونام به پول برسن. فیلم، فیلمه! پشت صحنه اش واقعیته که خرابی داره، اشتباه داره، اختلاف داره، قهر داره، اشتی داره و هزار تا مشکل دیگه تا فیلم بشه!
زندگی هم همینه! منم پشت صحنه هزار تا مشکل دارم اما ظاهر رو حفظ می کنم چون نمی خوام کسی بدونه که تو خونه ام چی می گذره!
من شیش سال از علی کوچکترم! پس باید همه چی برام درست باشه! طبق اون جیزی که تو میگی ولی اینطور نیست! نمی خوامم واردش بشم اما اینو گفتم که تو بدونی! پس اینکه تو از ویا بزرگتری رو ملاک چیزی قرار نده! متاسفانه چون انتخاب با ما خانمها نبوده شاید این رسم بنا گذاشته شده! اگه انتخاب با ما بود شاید یه جور دیگه می شد! یعنی منم بدم نمی اومد که مثلا با یه مردی ازدواج کنم که چند سال از من جوونتره! اگرم مردی بخواد همسرش را تنها بذاره و بره سراغ کس دیگه، چند سال کوچیکتر بودن همسرش هیچ چیز رو عوض نمی کنه! چون همیشه دخترای خیلی خیلی کوچیکتر از زن یه مرد وجود دارن!ممکنه حالا یه درصدی در قضیه فرق کنه اما صددرصد نیست!
- می دونی خاله جون، من از بعدش وحشت دارم! از اون روزی که یه همچین اتفاقی بیفته و بعدش هزار تا حرف و ....
- یعنی الان برات هیچ حرفی نیست؟! پس بذار یه خرده راحت تر باهات صحبت کنم! الانم همه می گن مونا ترشیده شده! حالا خیالت راحت شد؟!
یه خرده سکوت کردم و بعد گفتم:
- اره اینم هست.
- معلومه که هست! همون موقعی ام که پدر و مادرت زنده بودن، بود! هیچکس تو فکر ادم نیست که بفهمه چی بوده و چی شده که یه دختر مجرد مونده! شاید به خاطر عشقش! شاید به خاطر وفاداری! شاید به خاطر وجدانش و شاید به خاطر خیلی چیزای خوب دیگه! اما مردم فقط یه مارک به ادم می زنن! اونم از دور و بدون اجازه ی دفاع دادن به ادم! پس این چیزها رو بهانه نکن! اکر واقعا تو رو دوست داره، توام دوستش داشته باش! و اینم بدون که حتی در مورد سعیدم هیچ تضمینی وجود نداره! ممکنه بعد از اینکه باهاش ازدواج کردی ، فیلش یاد هندوستان کنه و بخواد دوباره با مادر بچه اش زندگی کنه! اتقافا این وسط چندتا بهانه ام وجود داره! بچه اش! خانواده اش! خانواده زنش!
- نمی دونم چی بگم به خدا!
- مونا یه زن تنها مشکلاتی داره! اولش همین! تا یه مرد می آدت خونه ات و گزارشش همه جا پخش می شه! تا دو روز خونه نیستی و همه می فهمن! اونم با چیزای بد! هسچکس فکر نمس کنه که شاید اون مرد مثلا برای تشکر از یه کار خوبی که تو براش انجام دادی با گل اومده خونه ات!
تا وقتی پای هیچ مردی به خونه یه زن مجرد نرسیده، خبری نیست اما بعدش حتی مردای تو ساختمان یه جوری ادمو نگاه می کنن! دیگه حتی بقال سرکوچه ام از ادم توقعاتی داره! می فهمی که چی می گم؟!
- می فهمم!
- پس چرا این همه مساله به نظرت نمی آد و فقط اینکه چند سال از پویا بزرگتری رو بهانه کردی؟!
بهتر فکر کن مونا! روشن تر فکر کن! چیزی رو از دست نمی دی! یعنی در نهایت احساسی رو خواهی داشت که الان داری! چون همین الان می خوای از دستش بدی!
- آخه الان هنوز چیزی پیش نیومده!
- اومده! خودتم می دونی! تو عاشقش شدی و اونو عشق خودت می دونی! اگر از دستش بدی همون قدر ضربه می خوری که بعدا خواهی خورد! همین طور که در مورد سعید ضربه خوردی! اونم عشق تو بود! یه چیزی رو هم بدون! جدایی اونطوری هام که تو فکر می کنی سخت نیست! زیادی دوراندیش هم نباش! ازارت می ده! گاهی اوقات باید ادم دل رو به دریا بزنه!
برو خوب فکر کن! هر وقتم خواستی من هستم! بیا اینجا تا با هم صحبت کنیم! به حرفای خاله خانم باجی ها هم توجه نکن! مردم عادتشونه که پشت سر این و اون حرف بزنن!تو زندگی خودتو داری!و تویی که می خوای زندگی کنی!این چیزا مال سه نسل پیشه!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
عادتشونه که پشت سر این و اون حرف بزنن!تو زندگی خودتو داری!و تویی که می خوای زندگی کنی!این چیزا مال سه نسل پیشه!
"کمی سکوت کردم و بعدش گفتم"
-مر30 خاله جون!خیلی بهم کمک کردین!
-مونا!
-بله؟
-یادت نره!تو دختر قشنگی هستی!برای همه جای تعجب داره که چرا دختر قشنگی مثل تو باید مجرد بمونه!همه فکر می کنن که ایرادی داری!می فهمی چی دارم بهت می گم!
-می فهمم!
-پس محکم برو جلو و نترس!اگه پویا تو رو انتخاب کرده حتما علت داره!
تو می تونی اونو خوشبخت کنی!پس ذهنیت رو هم که ازش بزرگتری از کله ت بریز بیرون!شاید برای پویا این یه مزیت باشه!نه عیب!بیخودم به این مساله حساس نشو!
"خندیدم و گفتم"
-چشم!
-خیالم راحت باشه!
-حتما!
-تو حتما خوشبخت میشی!حتی اگه به یه سری از مسائل معتقد باشم !تو سالها از مادر و پدرت نگهداری کردی!پس حتما دعای خیر اونا پشت سرته!واین دعا شاید همین باشه!هان؟!
"دوباره خندیدم و گفتم"
-شاید!
-منتظر خبرای خوش هستم!
-ممنون خاله جون!
-مواظب خودت باش!
-شمام همین طور!
"وبا چند جمله ی قشنگ دیگه از هم خداحافظی کردیم و با یه انرژی خوب و + تلفن رو قطع کردم!چقدر تفاوت بود بین یه ادم بدبین و منفی و یه ادم روشن و +!هر دو خواهر!
شاید تقریبا قانع شده بودم و اخرین تایید رو می خواستم که گرفتم!
عصری با پویا قرار داشتم.
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به غذا پختن به امید اینکه مثل اون دفعه نشه!بعدشم حمام کردم و موهامو درست کردم.
می خواستم کم کم ناهار بخورم که زنگ خونه رو زدن!تو دلم یه جوری شد!سریع رفتم طرف ایفون !یه خانمی بود!حدس زدم با یکی از همسایه ها کار داره و زنگ رو اشتباه زده.گوشی رو برداشتم"
-بله؟
-سلام.
-سلام.بفرمایین.
-مونا خانم؟
-بله شما؟!
-من رفعت هستم.مادر پویا!
"دو تا کلمه ی اخرش مثل یه صاعقه بود که از تو سیم های ایفون رد شد و به دستم رسد و مرتعشش کرد و از تو دستم وارد مغزم شد!یه لحظه جلوی چشمام یه نور شدید و بعدش یه صدای افجار تو گوشم شنیدم و یه ایست برای تمام سلولهای مغزم!نمی دونستم چی باید بگم فقط اروم گفتم"
-بله؟!
-می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
"صحنه ی اومدن پدر سعید جلو چشمم بود و حرفایی که بهم زد و بعدش همه چی تموم شد!پس ای یکی م داشت تموم می شد!و تکرار و تکرار!اما نه!این نباید تکرار یه تکرار باشه!هیچ کس حق نداره منو تهدید کنه یا باهام بد صحبت کنه!اون روزی که پدر سعید اومد دم خونه گذشت!من اون موقع خیلی خیلی جوون بودم اما حالا نه!
در رو باز کردم و رفتم در اپارتمان رو باز کردم و منتظر ایستادم.اسانسور اومد رفت طبقه ی بالا.دکمه ی طبقه رو اشتباه زده بود.یه لحظه بعد برگشت و ایستاد و درش رو باز کشد!منتظر بودم که ببینم با چه کسی مواجه میشم!یعنی با چه جور ادمی!
نه بابای لات با ته ریش و اخم های تو هم رفته که مرتب با تسبیحش بازی می کنه و نگاه تحقیر امیزی داره؟!
یه مادر بد دهن که احساس می کنه یه دختر داره پسرش رو گول می زنه و به خاک سیاه می شونه؟!
زیاد طول نکشید؟!
یه خانم خیلی شیک پوش و خوش تیپ با یه روسری نازک که تقریبا داشت از سرش می افتاد و موهای های لایت شده ی خیلی خوشگل که معلوم بود کار هر ارایشگری نیست با یه بخند که مشخص نمی کرد پشتش چی می تونه باشه!
رفتم جلو و سلام کردم!یه نگاه نافذ مکمل لبخندش شد و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت"
سلام عزیزم !ببخشین که بدون اطلاع قبلی اومدم!
-خواهش می کنم!بفرمایین!لطف کردین!
-ممنون!
"راهنمایی کردم تو خونه و بردمش تو سالن که رو اولین مبل نشست و گفت"
-اپارتمان قشنگی دارین!
"بعد یه نگاه دیگه کرد"
-وبا سلیقه تزیین شده!
-ممنون متشکر!ببخشین که چند لحظه تنهاتون می زارم!
-خواهش می کنم!
"تند رفتم تو اشپزخونه.خوشبختانه زیر کتری رو خاموش نکرده بودم.سریع چایی دم کردم و از تو یخچال یه لیوان اب پرتقال ریختم و بردم تو سالن و تعارفش کردم.برداشت و گفت"
-زحمت نکش عزیزم بیا بشین!
-چشم الان می ام.
"برگشتم تو اشپزخون و از اونجا می دیدمش.خدارو شکر این یکی مودب بود وبا تربیت!
سریع تو یه طرف میوه گذاشتم و با زری دستی و ظرف چاقو و چنگال بردم تو سالن و گفتم"-باید ببخشین که رست نمی تونم پذیرایی کنم!
-انتظار ندارم چون بی خبر اومدم!فقط می خواستم کمی باهات حرف بزنم!
"نشستم که کمی از لیوانش خورد و گفت"
-اول بگم که پویا نمی دونه که من اومدم اینجا.ادرس رو از راننده گرفتم.
"بعد همینطور که منو نگاه می کرد یه لبخند زد و گفت"
-سلیقه ی پویا همیشه خوب بوده!
"با خجالت گفتم"
-ممنون شما لطف دارین!
-تعارف نمی کنم در اینکه دختر قشنگی هستی حرفی نیست!
-ممنونم!
-اما من موافق نیستم!
"نگاهش کردم که ادامه داد و گفت"
-با ازدواج تو و پویا!(تو غلط کردی)
"سرم رو انداختم پایین انتظار این حرف رو داشتم وتعجب نکردم.همین که یه صحبت ملایم و یه هم صحبت با کلاس و با فرهنگ در مقابلم بود جای شکر داشت."
-تنها زندگی می کنی؟
-بله .پدر و مادرم فوت کردن.
-روحشون شاد.
-ممنون
-مونا جان می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-خواهش می کنم!
-تو پویا چی دیدی که حاضر شدی باهاش ازدواج کنی؟
-نوز مطمئن نیستم که بخوام جواب + بهش بدم!
-یعنی فکر می کنی که نسبت به اون برتری داری؟
"یه ان تصمیم گرفتم که خودم باشم و صادق و راحت!"
-نه فکر می کنم برعکسه!نه از نظر مالی چون در موقعیتی هستم که احتیاج مالی ندارم.
-چند سال از پویا بزگتری؟
-سه چهار سال اما در مورد سوالتون!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
پویا واقعا یه پسر خوب و با تربیت عالیه!محکم و قوی با اعتماد به نفس زیاد و متکی به خود.بسیار مهربو ن .فهمیده.خیلی م خوشتیپ و خوش قیافه.
"لبخند زد و گفت"
-تعریفای هورا از شما بی مورد نبوده!
-هورا جان لطف دارن اون چند روز خیلی بهتون زحمت دادم.
-نمی خوای بپرسی چرا با ازدواج شما دوتا مخالفم؟(چون که مرز اسفرو سافرین داری)
-راستش نه!
-انقدر به خودت اعتماد داری؟
-موضوع این نیست به این دلیله که می خوام بهش جواب رد بدم.
"نگاهم کرد و گفت"
-واقعا!
"سرم رو تکون دادم و همونجور که از جام بلند می شدم گفتم"
--با اجازتون برم چایی بیارم.
-نه نه!من چایی نمی خورم.
-نسکافه؟
-نه!ممنون!ترجیح می دم این لحظات رو با صحبت کردن بگذرونیم نه با خوردن!باشه؟!
"لبخند زدم و نشستم"
-اگه بهش جواب منفی بدی علتش رو ازت می خواد!
-قبلا علتش رو بهش گفتم.گفتم که ازش بزگترم!
-این دلیل نمی تونه پویا رو قانع کنه!
-شما بفرمایین چه دلیلی براش بیارم!
-چرا انقدر زود تسلیم شدی؟(برا اینکه خر و گاگول تشریف داره)
-تسلیم نشدم.من عشق پویا رو می خواستم که دارم.چون خیلی دوستش دارم.می خوام که خوشبخت بشه همین!
-یعنی فکر می کنی با کسی غیر از تو خوشبخت می شه؟
"خندیدم وگفتم"
-مگه شما به همین دلیل اینجا تشریف نیاوردین؟
"یه خرده از لیوانش خورد و همونجور که سرش رو تکون می داد گفت"
-چرا!چرا!
"اروم بهش گفتم"
-من می م کنار!خیالتون راحت باشه!حالا به هر صورت که باشه!
"دوباره نگاهم کردو گفت"
-تو چه جور ادمی هستی؟
-یه ادم مل بقیه!
-نه مثل بقیه نیستی!اصلا ازت انتظار یه همچین برخوردی رو نداشتم!یعنی با چیزی که از هورا شنیدم باید می دونستم!شاید کیش و مات شدم!
"خندیدم و از روی مبل روبه رویی بلند شدم و رو مبل کناریش نشستم و گفتم"
-خودتونو ناراحت نکنین!شما حق دارین!مادرین!من کاملا درکتون می کنم!
-من دخترم رو از دست دام!نمی گم حامد پسر بدیه اما اینطوری دلم نمی خواست بشه!دلم می خواست دخترم پیش خودم باشه!
"بعد یه خنده ی تلخ کرد و گفت"
-پاک مثل یه روستایی شده!
-هورا خوشبخته!
-اینطور فکر می کنی؟
-کاملا!تو اون چند روز خ.شبختی رو دیدم و شناختم!هورا اونجا خیلی خوشبخته!در کنار یه کوچولو ی قشنگ!شوهری که می پرستدش و مردمی که دوستش دارن و بهش فوق العاده احترام می زارن!دیگه یه زن از زندگی چی می خواد؟!من می دیدم که ره صبح با عشق از خواب بلند می شه و هر شب با عشق می خوابه!یه دنیا خوشبختی دور و برش هست!ماد و پدرشم خیلی دوست داره و بهشون افتخار می کنه!اینو بارها بهم گفت!
هورا و حامد تکیه گاه اون ادمان!دختر شما یه تکیه گاهه!
"یه فکری کرد و گفت"
-اسینطورسی تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
"بعد نگاهم کرد و گفت"
-شاید باید نگاهم رو عوض کنم!می شه یه نسکافه بهم بدی؟
-حتما!
"بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و دو تا فنجون نسکافه درست کردم و برگشتم و بهش تعارف کردم"
-یه قاشق شکر بیشتر نریختم.
-ممنون کافیه.
"فنجونش رو گرفت و شروع کرد به هم زدن و گفت"
-شاغل که نیستی؟!
-نه یه اپارتمان دارم که اجاره دادم یه مقدار پول تو بانک دارم.بهرهش رو می گیرم!احتمالا حقوق پدرمم تا چند وقت دیگه درست می شه!
"یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
-اون چیزی رو که گفتی بهش عمل می کنی>؟
-چی رو؟
-اینکه از زندگیش بری بیرون؟
"خندیدم و گفتم"
-اینکارو می کنم بهتون قول می دم!
"دوباره نگاهم کرد و گفت"
-تو خیلی خوبی!شاید اگه منم جای پویا بودم تورو انتخاب می کردم.
-می خوام خوشبخت بشه.
"خندید "
-عشق به خاطر عشق نه به خاطر خودخواهی!روح بزرگی داری عزیزم!
-چون خیلی دوستش دارم!
"یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
-پس واقعا دوستش داری!
"سرم رو تکون دادم که گفت"
-با همه ی محاسن و معایبش؟
"نگاهش کردم که فنجونش رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد.منم بلند شدم که گفت"
-سر قولت هستی؟
-هستم!
"یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد کیفش رو از روی مبل برداشت و گفت"
-هر چند با این شخصیتی که ازت دیدم و قولی که دادی لزومی به گفتن این مساله نیست اما بد نیست بدونی!پویا صرع داره!
"مات شدم بهش!"
-بهت نگفته بود؟
"بازم مات نگاهش کردم که گفت"
-نمی خواستم ناراحتت کنم!
"بعد رفت طرف در !توانایی اینکه دنبالش برم رو نداشتم!لحظه ی اخر.قبل از اینکه در اپارتمان رو باز کنه برگشت و گفت"
-می دونم احتیاج مالی نداری اما اگه پویا ب هر صورت برگرده پیش من.حتما جبران می کنم!هر جوری که بخوای!در ضمن من خودم به پویا می گم که اومدم اینجا!
"انقدر ذهنم مغشوش بود که معنی حرفش رو درک نکردم!اصلا نفمیدم کی رفت!چی گفت!برام مهم نبود!تنها چیزی که تمام فکرم رو گرفته یه کلمه بود!یه کلمه ی بزرگ که به سختی ذهنم می تونست تحمل کنه!
-صرع!غشی!غشی!
-نمی دونم چرا بی اختیار صحنه هایی تو مغزم تکرار می شد!صحنه های بد!صحنه هایی از چند تا فیلم ادمایی که صرع داشتن و غش می کردن و می افتادن رو زمین و از دهنشون کف می اومد بیرن و زبونشون رو گاز می گرفتن و یه عده م دورشون جمع می شدن و بسم الله بسم الله می گفتن و با چاقو دورشون رو خط می کشیدن و می گفتن جن رفته تو تنشون و مسخره می کردن و پول خرد می ریختن دورش رو زمین!
اصلا نمی واستم اینطوری فکر کنم@می خواستم مثل یه ادم با فرهنگ به این قضیه نگاه کنم اینم یه بیماری بود که هر کسی می تونست بهش مبتلا بشه و حتما یه نوع درمانم داشت!اما هر کاری می کردم نمی تونستم این صحنه ها رو از فکرم بیرون کنم!
دست بهش نزن جنی می شی!بسم الله بگو!لال از دنیا نری صلوات بگو!دورش خط بکش!اه!کثافت استفراغ کرده!نه دل و جیگرشه ذره ذره داره از دهنش می اد بیرون!بابا بنده ی خدا گناه داره!چشمش کور شب ابجوش بی بسم الله نریزه!یه خرده برین عقب بتونه بدبخت نفس بکشه!این پوست پیاز رو اتیش زده!این حرفا چیه بابا طرف غشیه!
300....
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
زبونشو ببين! داره گازش مي گيره! آدماي بي انصاف يه چيزي بذارين لاي دندوناش! مسريِ آخه! واگير داره! غش که واگير نداره بابا! جن که داره! دست بهش بزني مي افته به جون آدم! پس حداقل به اورژانس زنگ بزنين! آقايون خجالت داره! اين حرفا چيه؟! اين بنده خدا صرع داره! صرع چيه؟! رعشه ايه! دورش رو خالي کنين! بايد هوا بهش برسه! حمله ايه! بابا دورش يه خط بکش در جا خوب ميشه! زنگ بزنين اورژانس! اَه گندش بزنن! خودشو خراب کرد! واخ واخ چه بو گند خوبي! نخندين بابا! گناه داره! کبود شده! خفه نشه؟! لباساشو ببين! کثافت شد! الان مي افته تو جوب آب!پاشو بگير بکش اين ور! خودشو خراب کرده دستم نجس مي شه!
خنده،خنده،خنده! مسخرگي ! لودگي!
مغزم داشت منفجر مي شد! آخه چطور يه همچين چيزي امکان داره؟! چرا پويا؟! شايد مادرش بهم دروغ گفته باشه! نه! امکان نداره! شايدم راست گفته باشه!
_سرم داره مي ترکه! تمام سالن داره دور سرم مي چرخه!
_صرع واگير داره؟!
_ارثيه؟!
_حمله س !يه حمله ي عصبي!
_خيلي زشته!
_از پدر و مادر منتقل ميشه؟!
_غشي يه بابا!
_نه،جن زده شده! دعا نويس مي خواد!
_کف دهنش رو ببين!
_دورش خيط بکشين!
_زبونش لاي دندوناش مونده!
_چه دست و پايي مي زنه!
_از پاشنه ي پا داره جون مي ده!
_بابا مسخره نکنين!
_منع نکنين بابا،خودتونم مي گيرين آ!
_دور از جون،دور از جون!
_داره خودشو مي زنه!
_نخندين آقايون! گناه داره!
_الان جيباشو مي زنن!
_چرخ،چرخ،چرخ!سرگيجه! حالت تهوع! تنفر!
_رو به قبله ش کنين!
_مگه ميشه نيگرش داشت!
_لقد مي زنه ناکارمون مي کنه!
_آقا عمليه! جنس بهش نرسيده!
_يا زيادي رسيده!
_جنس شم اعلا بوده!
_نقشه س بابا!
_مسه!
_رفيق يه پياله کمتر!
_آقايون اين مريضه ! بيماره!
_يکي به اين بدبخت کمک کنه آخه!ثواب داره به خدا!
_مَردي خودت برو جلو کمک کن و ثوابش رو ببر!
_حالا هي بخندين تا يخه ي خودتونم بگيره!
_آره والا! به روز آدم مي آد آ!
حرف حرف حرف! مزخرف،مزخرف،مزخرف!
اينا چيه تو مغز من؟!تو کدوم فيلم ديدم شون!
تو هيچ فيلمي!
دارم از خودم در مي آرم!
خودم دچار حمله شدم!
حمله ي عصبي!
دويدم طرف آشپزخونه!
نفهميدم چطوري ظرف دارو ها رو پيدا کردم و در آوردم!
يکي،دو تا،سه تا قرص خواب!
بدون آب!
مثل ديوونه ها شدم!
چرا؟!
انتظار همه چيز رو داشتم جز اين يکي! مگه اين چيه؟! اينم يه نوع بيماريه ديگه! اما يه بيماري زشت! شايد به خاطر اينه که اِسماي بَد روش گذاشتن! غشي ،رعشه اي،حمله اي!
چشمامو بستم ! نمي خواستم به چيزي فکر کنم . اما دست خودم نبود! تو فکرم پويا رو مي ديدم که افتاده کنار خيابون و دست و پا ميزنه و کف از دهنش بيرون مي آد و يه عده م دورش ايستادن و مسخره ش مي کنن!
چشمامو باز کردم! همه چيز دور سرم مي چرخيد! نشستم رو مبل! مبل داشت جابه جا مي شد!ميز هم همين طور! خودمم همينطور! خونه هم همينطور! همه شون انگار صرع داشتن! بايد دور همه شون خط بکشم! دور خودمم بايد خط بکشم! دور خودم و زندگيم!
به زحمت از جام بلند شدم و خودمو رسوندم به اتاق خواب و افتادم رو تخت! يه ضعف عجيب تو تمام تنم حس مي کردم! داشت از پاهام مي اومد بالا!
يه ضعف که وقتي به معده م رسيد احساس تهوع کردم و وقتي به سينه م رسيد احساس خفگي و وقتي به سرم رسيد احساس مرگ!
ديگه چشمام کار نمي کرد ! فقط مغزم و گوش هام!
صدا! صدا! صدا!
صداي همهمه!صداي وهم! صداي ترس!
تو ذهنم پُر از کف يود!
پُر از تکون خوردن و دست و پا زدن!
داشتم دست و پا مي زدم که خودمو نجات بدم!
مغزم دچار صرع و حمله شده بود!
احساس مي کردم تشنج دارم!
دست و پام هي مي پريد و با هر پرِش رو تخت جابه جا مي شدم!
مادر پويا اومد بالا سرم! مي گفت تو صرع داري! اگه بچه دار بشي ،بچه تم غشي ميشه!
نه! سعيد بود! مي گفت چرا بهم نگفتي صرع داري! خاله م اومد! با کريم آقا بود و يا با رحيم آقا؟!
مي گفت ديدي؟! ديدي؟! اگه زن اين شده بودي صرع نمي گرفتي!
کريم آقا به يه چاقو اومده و مي خواد دورم خط بکشه!
همه جا رو کف گرفته!
زبونم لاي دندونام مونده و دارم گازش مي گيرم!
صداي صلوات مي آد!
صداي بسم اله بسم اله!
صداي حرف و همهمه!
صداي يه عده که دارن مسخره م مي کنن!
صداي خنده!
آدما دورم جمع شدن و بهم مي خندن!
مي خوام از جام بلند شم و فرار کنم اما پاهام به فرمانم نيست!
مي خوام حرف بزنم اما زبونم لاي دندونام گير کرده!
دارم گريه مي کنم!
آدما دارن حرف مي زنن!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
همه با هم!
تمام بدنم داغ شده!
عرق کردم!لباسام خيسه!
سرم داره منفجر مي شه!
از صدا!
صداي حرف!
صداي خنده!
کريم آقاست يا رحيم آقا!
مي خواد دورم خط بکشه!
خاله م برام دعانويس آورده!
دارم خفه مي شم!
نمي تونم نفس بکشم!
دارم مي افتم!
از يه بلندي!
از بالاي يه ساختمون!
يکي دستمو گرفته!
نگاهش مي کنم!
پوياس!
محکم دستمو نگه داشته!
بهم لبخند مي زنه!
رعنا از لاي جمعيت مي آد جلو!
يه سبد هلو دست شه!
پدرم بغلم کرده!
سرم رو پاهاي مادرمه و داره نازم مي کنه!
رعنا بهم هلو تعارف مي کنه!
پويا کنارم نشسته و بهم لبخند مي زنه!
حالا ديگه صدايي نيست!
همه رفتن!
فقط صداي زنگ!
هر کدوم يه جور!
چند تا بلند چند تا کوتاه!
حالا ديگه هيچکس پيشم نيست!
همه جا سفيده!
سفيد و ساکت!
من يه گذشته م!
تو يه آسايشگاه سفيد!
رو يه تخت با ملافه هاي سفيد!
پويا بالاي سرم ايستاده!
داره گريه مي کنه!
بازم صداي زنگ که تو گوشم مي پيچه!
چند تا بلند،چند تا کوتاه!
بعد ديگه هيچي !
سکوت!
و سياه! مثل ته چاه!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل يازدهم
خيلي وقته چشام بازه اما حس اينکه از جام بلند شم رو ندارم! همه جا تاريکه! يه نور از پنجره ي اتاق خوابم به ديوار روبه رو تابيده!
کجاي شبه؟اولش يا آخرش؟!
صداي زنگ تو سرم مي پيچه!
دنگ دنگ دنگ!
صداي آيفون يا صداي تلفن؟!
هيچکدوم!
صداي فکرمه! صداي خوابم!
سرم حرکت نمي کنه!
با چشمام ساعت رو نگاه مي کنم!
به زحمت تو تاريکي معلومه!
دوازدهه!
و حتما شب و تاريک!
انگار رو يه تخته م تو دريا!
هي بالا و پايين مي رم!
مثل ننو!
ميذارم خواب منو با خودش ببره!
دوباره سکوت و سياهي !
ديگه صداي دنگ دنگي رو که مي آد نمي شنوم!
صداي آيفون،صداي تلفن يا صداي مغزم!
تمام بدنم باد کرده!
مثل بادکنک!
احساس سبکي و بي وزني مي کنم!
مي رم بالا!
رو ابرهام!
و لاي يه توده ي پنبه اي گم مي شم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل دوازدهم
_چقدر طول مي کشه؟!
_دارن انجامش مي دن! مراحل اداريه! آقاي متين داره سريع کاراشو مي کنه!
_الان دو ساعته!
_تموم مي شه!
_ژيلا!
_بگو!
_هيچي!
_خسته اي؟
_نمي دونم!
_دراز بکش!
_امروز چند شنبه س ؟
_چهارشنبه!
_پنج روز !
_زودتر نمي شد! موافقت نمي کردن!
_الان تمومه همه چيز؟!
_تمومه!
_پس چرا نمي آن؟
_مي آن ،صبر داشته باش!
_خيلي به زحمت افتادي ! نمي خواستم تو رو درگير کنم!
_ديوونه!
_به خاطر همه چي ممنون!
_تشکر نکن! يه سر قضيه خودم بودم!مثل سگ پشيمونم الان!
_ديوونه!
_همه ش تقصير من بود!
_مگه من بچه بودم؟!
_شروعش با من بود!
_پس کي تموم مي شه!
_تموم مي شه! خيلي زود!
_بيرون چه خبره؟
_خاله مهتابت خيلي زحمت کشيد! تمام آپارتمانت رو تميز کرد و چيد! ريخته بودنش به هم!
_مي ريم خونه ديگه؟!
_خونه ي من!
_نه ژيلا! خونه ي خودم راحتم!
_تنها بري اونجا چيکار؟!
_خونه ي خودم راحتم! آزادم!
_فعلا دراز بکش!
_مگه خيلي ديگه کار داره؟
_نه ولي تو دراز بکش!
_تو اينجايي ؟
_آره،هستم ! خيالت راحت باشه! بيا! بگير بخواب! داغون کردي خودتو!
«دراز کشيدن ! چه استعاره اي !بي معني! يه قرارداد با دو کلمه! و وقتي چندين روز و چندين شب بايد ازش استفاده کني و همه ش دراز بکشي برات زجرآور مي شه!
تا آخر صفحه 310