کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
نمایش نسخه قابل چاپ
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
دگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کو شد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود
کیست آنکس که تو را برق نگاهش
میکشد سوخته لب در خم راهی ؟
یا در آن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمیگردد
ز نا مردمان نرنجید دلم
کز چشم خود هم خطا دیده ام
کبریتی نمناک و چراغی بی روغن و انبانی بی نان
در نگاهمان کوری گرسنه
دیوارهای تاریکی را دست میساید
ديد كه غم يار دگرباره چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد...
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
گران باري به محمل بود بر ني
نه از سر، باري از دل بود بر ني