پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
http://amouzegar.persiangig.com/Cyrus.jpg
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر.
یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد.ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است.در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد:من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد.پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند،پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود.ولی ماه،با این که نزدیک به نظـر می رسید،همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند.
ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع،تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند.ولی همگی آن ها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.
تقدیم به عاشقان واقعی
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.
اینم از انعکاس زندگی
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه.
گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت.گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: « من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.»اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند،کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.» خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی،بزرگتر از آن چه فکر می کنی.حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی.خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»
دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.سالهای بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
باز بگین چرا کمتر میای سایت [shaad]
با تشکر از باشگاه مهندسان
چون از اونجا کپی کردم
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
وزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟” مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و بها و طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را دیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغونْ نِگاه ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. ساعت چهار و پنج دقیقه بود!
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
وقتي گروه نجات ، زن جوان را زير آوار پيدا كرد او مرده بود اما كمك رسانان زير نور چراغ قوه ، چيز عجيبي ديدند.
زن با حالتي عجيب به زمين افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زير فشار آوار كاملا تغيير يافته بود.
ناجيان تلاش مي كردند جنازه را بيرون بياورند كه گرماي موجودي ظريف را احساس كردند.
چند ثانيه بعد، سرپرست گروه ، ديوانه وار فرياد زد: بياييد، زود بياييد! يك بچه اينجا است.
بچه زنده است. وقتي آوار از روي جنازه مادر كنار رفت دختر سه - چهار ماهه اي از زير آن بيرون كشيده شد.
نوزاد كاملا سالم و در خواب عميق بود.
گزارش ايسكانيوز مي افزايد ، او در خواب شيرينش نمي دانست چه فاجعه اي وطنش را ويران كرده
و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قرباني شده است.
مردم وقتي بچه را بغل كردند، يك تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد كه روي صفحه شكسته آن اين پيام ديده مي شد:
عزيزم، اگر زنده ماندي، هيچ وقت فراموش نكن كه مادر با تمامي وجودش دوستت داشت. http://clip2ni.com/fa/images/smiles/icon_idea.gif
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
جذابیت انسانی
دختر دانش آموزي صورتي زشت داشت . دندان هايي نامتناسب با گونه هايش ، موهاي کم پشت و رنگ چهره اي تيره . روز اولي که به مدرسه جديدي آمد ، هيچ دختري حاضر نبود کنار او بنشيند . نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداري بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد :
‘ميدوني زشت ترين دختر اين کلاسي ؟ ‘
يک دفعه کلاس از خنده ترکيد …
بعضي ها هم اغراق آميزتر مي خنديدند . اما تازه وارد با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جوابش جمله اي گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه اي در ميان همه و از جمله من پيدا کند :
‘ اما بر عکس من ، تو بسيار زيبا و جذاب هستي . ‘
او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان ترين فردي است که مي توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جايي رسيد که براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند با او هم گروه باشند .
او براي هر کسي نام مناسبي انتخاب کرده بود . به يکي مي گفت چشم عسلي و به يکي ابرو کماني و … . به يکي از دبيران ، لقب خوش اخلاق ترين معلم دنيا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترين ياور دانش آموزان را داده بود . آري ويژگي برجسته او در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود که واقعاً به حرف هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه هاي مثبت فرد اشاره مي کرد . مثلاً به من مي گفت بزرگترين نويسنده دنيا و به خواهرم مي گفت بهترين آشپز دنيا ! و حق هم داشت . آشپزي خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توي هفته اول چگونه اين را فهميده بود .
سالها بعد وقتي او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به ديدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهري اش احساس کردم شديداً به او علاقه مندم .
پنج سال پيش وقتي براي خواستگاري اش رفتم ، دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش مي دانستم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت :
‘براي ديدن جذابيت يک چيز ، بايد قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم . دخترم بسيار زيبا ست و همه از زيبايي صورتش در حيرتند .
روزي مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبايي دخترمان در چيست ؟
همسرم جواب داد :
‘من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم . ‘
و مادرم روز بعد نيمي از دارايي خانواده را به ما بخشيد .
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود،
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم