پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
چه مهتاب باشد
چه شب بی نهايت
برای دلِ تنگ فرقی ندارد ...
===
شانههایت دم صبح
خنکایی دارد
که سر داغ مرا مرهم ازوست ..
===
دیـشب ِ خستگیام را
ای کاش
صبح ِ زود ِ لبِ تو ...
===
مرا دو سطر از آن بوسه هات مهمان كن
از آن دو مطلب خیس
برای من بنویس ..
===
بند نمی آیند ...
نه زخم کهنه بند میآید ،
نه برفِ پشت پنجره ،
نه خاطرات تو ...
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# صبا کاظمیان
سرت ادامه ی دریاست
که موج موج
به سنگ می خورد
و باز
عاشق ِ باد است!
===
در این شهر دلتنگ
بازوان تو
میدان تحریر بغضهای من است
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# محمدعلی بهمنی
چه صدایی ست
-شعر؟
می اندیشم و شنیده می شوم.
===
عکاس که نیستی
نقاش که نیستی
شاعری!
و نمی توانی پرنده ی در قفس را شعر کنی
===
از پلکان ابر
بالا می رفتم؟
یا
از سرسره ی خاک
پایین می آمدم؟
تنها
تنهایی
به یادم مانده است!
===
کلاغ خبرچینی کرد
برگ از درخت
رنجید
*
کلاغ
خوشخوانی کرد
باغ خشکید
===
من آن سنگم
که دیوانه ای به چاه انداخت
===
از ارتفاعِ خواب
پرت شده ای؟
درک ام کن
از بلندای شعر
فرو که می اندازی ام!
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# ریموند کارور
فرض بگویم تابستان و
بنویسم مرغ مگس خوار
بعد نوشته را بگذارم توی یک پاکت
ببرم پایین تپه و بیندازم توی صندوق پست
آن وقت نامه ام را که باز کنی
یاد آن روزها می افتی و
یاد این که
چقدر، واقعاً چقدر
دوستـت دارم.
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# مژگان عباسلو
سالهای سال
روی این نیمکت ،
در همین ایستگاه
چشم دوختم
به راه
تا مسافری ..
مسافری که
هیچگاه ...
===
میبوسمت
چه فرق میکند
پشت گوشی
یا پشت گوشت
پرنده
روی سیم هم
پرنده است !
===
به من آموخت
آنکه خنجر در دست ندارد
هنوز به مدرسه نرفته است ..
و آنکه دروغ نمیگوید
لال به دنیا آمده است ..
او زیاد درس خوانده بود
و خوب حرف میزد ..
===
عشق ما گوزن بود !
بزرگ و قوی ...
اما چیزهای قویتری هم وجود داشت
مثل قطار
که تو را با خود برد
و از گوزن لاشهای روی ریلها باقی گذاشت ...
===
باران مرا خیس میکند
توفان میترساند
و پاییز افسرده میسازد
تو اما ...
چیزی از من باقی نمیگذاری ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
لهجه ات ، نه شمالی است
نه جنوبی
اما حرف که میزنی
باد از شمال می وزد
و پرندگان از جنوب باز می گردند ..
===
دست مرا بگیر
همین یکبار ..
توی همین شعر با من قدم بزن ..
شاید همین الان سیلی در راه آمدن باشد
زلزله ای در شرف وقوع
و من هنوز به تو نگفتم :
دوستت دارم ..
===
چه قدر چای که ننوشیدهام
در کافههایی که با تو نرفتم
و چه نیمکتها
که مرا کنارِ تو ،
ندیده فراموش کردند!
===
خسته ام ....
از زمین و از زمان ؛
مــــــرا
V کوچکــــــی بکش در آسمان !!
===
شعر هم اگر نگویم
مرا که هیچ گلی
همنامم نیست ،
و هیچ خیابانی به نامم
چگونه به یاد خواهی آورد ؟
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
در عشق باید
درد دوری کشید
غم یار خورد
ترس رقیب داشت
و زیر بار این همه له شد،
خوشه ی دست نخورده ی انگور زیباست
اما مست نمی کند ... !
===
قـــــوی ترین مـــردان جهان
پستچــــی ها هستند ...
که نمیدانند
چه حجــــم عظیمی از درد و اندوه را
با خــــود حمل میکنند !
از آنهــــا قوی تر ...
تویـــی !
که میتوانی
تنـــــها با چند کلمه
کمــــر مرا بشکنی !!
===
نه چتر با خود داشت
نه روزنامه و نه چمدان!
عاشق شدم از کجا باید می دانستم
مسافر است
===
بهار است
بگذار برای تو چای بریزم
و جایی غیر از شعر
دوستت بدارم.
===
در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه...
کم کند
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# شهریار بهروز
من
نگرانِ نیامدنت نیستم
نگرانم بیایی و من را
با این ابروهایِ گره خورده
گونه هایِ فرو رفته
با این لبهایِ سیاه
پیشانیِ چروک
به جا نیاوری
نشناسی ..
من
نگران نیامدنت نیستم
نگرانم بیایی
و من را به جا نیاوری
نشناسی ...
===
به گذشته فکر می کنم
نبوده ای
امروز هم که نیستی ؛
دیگر چرا به آینده فکر کنم
وقتی قرار است آنجا هم نباشی ..
===
در عین حال که از این شرایط خوش حالم
آه که چقدر دلم برایت می سوزد
تو چقدر از خودت محرومی !
که اگر می توانستی لبهات را ببوسی
محال بود معشوق کسی شوی ..
===
از غروب که برگردد
صلاة ظهر را که مچاله کند
سحر می شوم
چای می ریزم برایش
و خواهم گفت :
" همه چیز یک سوء تفاهمِ ساده بوده عزیزم "
از غروب
اگر برگردد
همه چیز را خواهم گفت ..
===
وقتی نیستی
معطل می مانم ..
خانه یا خیابان
هر جا که باشم
سرِ قراری هستم انگار
که دیگری دیر کرده است ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
دکتر ,
گوشی را رویِ سینه ام جابجا می کند :
نفسِ عمیق
عمیق تر
وَ می گوید :
حجمِ شش هایِ شما کم شده است !
من اما فقط ,
دلم برای تو تنگ شده است ..
===
هر جا که من هستم
تو نیستی
هر جا که تو هستی ،
من نه !
شده ایم آدم برفی و آفتاب
مگر نارنج وُ بهار عیبی داشت !
===
زندگی ,
سرگرمی مرگ است ؛
مثل پلنگی که پیش از کشتن
با غزال زخمی
بازی می کند ..
===
من برای دوست داشتنت
مدت ها است آماده ام
اما
امان از تو
امان از زن ها
که همیشه دیر حاضر می شوید ..
===
بگو تاریکی
تو هم مثل من
دلت برای سایه ات تنگ می شود؟
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# سارا محمدی اردهالی
زنی بود
در تمام کافهها
دونات تمشک سفارش میداد
نمیدانست
پاییز یعنی چه
عشق بیفرجام یعنی چه
زنی که
مدام عاشق میشد
و همیشه خیال میکرد
بار اول است
دونات تمشک سفارش دادهاست ..
===
لباسم را اتو میکنم
پشت پنجره
کوه
زیباترین لباسش را پوشیده است ..
===
اشتباه از شما نبود !
تقصیر من هم نبود !
به جان مادرم
خودکشی هم نبود ..
زنگ که زدم
اشتباهی
پنجره را
جای در باز کرد ..
گفتم از شیراز نامه دارید
به جای پلهها
باز اشتباهی
مثل پرندهها از پنجره پرواز کرد ..
===
دلم می خواهد
پیرزنی شوم
آلزایمر بگیرم
زنگ بزنم
انگار
پسرم هستی
بگویم
چقدر
دلم
برایت تنگ است ..
===
خستهام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
میخواهم بخوابم
یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی …