پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
نيلوفر
از مرز خواي مي گذشتم
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
در پس درهاي شيشه اي روياها
در مرداب بي ته آيينهها
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بود م
يك نيلوفر روييده بود
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم
بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر بر گرد همه ستونها مي پيچد
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
نيلوفر روييد
ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد
من به رويا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه مي دويدم
هستي اش درمن ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
مرغ افسانه
پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
رغ افسانه از آن بيرون پريد
ميان بيداري و خواب
پرتاب شده بود
بيراهه فضا راپيمود
چرخي زد
و كنار مردابي به زمين نشست
تپشهايش با مرداب آميخت
مرداب كم كم زيبا شد
گياهي در آن روييد
گياهي تاريك و زيبا
مرغ افسانه سينه خود را شكافت
تهي درونش شبيه گياهي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش كدر شده بود
چرا آمد ؟
از روي زمين پر كشيد
بيراهه اي را پيمود
و از پنجره اي به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سينه او را شكافت
و به درون رفت
او از شكاف سينه اش نگريست
درونش تاريك و زيبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود
وزشي بر تار و پودش گذشت
گياهي در خلوت درونش روييد
از شكاف سينه اش سر بيرون كشيد
و برگهايش را در ته آسمان گم كرد
زندگي اش در رگهاي گياه بالا مي رفت
اوجي صدايش مي زد
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند
بالهايش را گشود
و خود را به بيراهه فضا سپرد
گنبدي زير نگاهش جان گرفت
چرخي زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشني بيرنگي پر بود
برابر محراب
وهمي نوسان يافت
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
و همه رويا هايش در محرابي خاموش شده بود
خودش رادر مرز يك رويا ديد
به خاك افتاد
لحظه اي در فراموشي ريخت
سر بر داشت
محراب زيبا شده بود
پرتويي در مرمر محراب ديد
تاريك و زيبا
ناشناسي خود را آشفته ديد
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و محراب را در خاموشي معبد رها كرد
زن در جاده اي مي رفت
پيامي در سر راهش بود
مرغي بر فراز سرش فرود آمد
زن ميان دو رويا عريان شد
مرغ افسانه سينه او را شكافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاري دررگهايش صدا مي كرد
و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد
زني از پنجره فرود آمد
تاريك و زيبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگريست
همه خوابهايش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
و نگاهش به سايه آنها افتاد
گفتي سايه پرده توري بود
كه روي وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد
مردتنها بود
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود
وزشي ناپيدا مي گذشت
تصوير كم كم زيبا مي شد
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالي ديد
و خودش را در جاي ديگر يافت
آيا تصوير
دامي نبود
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد
مرد در بستر خود خوابيده بود
وجودش به مردابي شباهت داشت
درختي در چشمانش روييده بود
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد
رگهاي درخت
از زندگي گمشده اي پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شكاف سينه اش به درون نگريست
تهي درونش شبيه درختي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
بالهايش را گشود
و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت
درختي ميان دو لحظه مي پژمرد
تاقي به آستانه خود مي رسيد
مرغي بيراهه فضا را مي پيمود
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
نشاني
خانه دوست كجاست ؟ در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد و به اگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيد به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد
در صميميت سيال فضا خش خشي مي شنوي
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
شب تنهايي خوب
گوش كن دورترين مرغ جهان مي خواند
شب سليس است و يكدست و باز
شمعداني ها
و صدا دار ترين شاخه فصل ماه را مي شنوند
پلكان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسيم
گوش كن جاده صدا مي زند از دور قدمهاي تو را
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلكها را بتكان كفش به پا كن وبيا
و بيا تا جايي كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايي است در آن جا كه تو را خواهد گفت :ـ
بهترين چيز رسيدنم به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است
- - - به روز رسانی شده - - -
در قير شب
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
دود مي خيزد
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر
خويش را از ساحل افكندم در آب
ليك از ژرفاي درياي بي خبر
بر تن ديوارها طرح شكست
كس دگر رنگي در اين سامان نديد
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد
تا بدين منزل پا نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام
تيرگي پا مي كشد از بام ها
صبح مي خندد به راه شهرمن
دود مي خيزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
سپيده
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لبهاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد
خطي ز نور روي سياهي است
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد
ديوار سايه ها شده ويران
دست نگاه درافق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد
- - - به روز رسانی شده - - -
مرغ معما
دير زماني است روي شاخه اين بيد
مرغي بنشسته كو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي ‚ رنگي
چون من دراين ديار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش هميشه پر ز هياهوست
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش
روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف
بام و دراين سراي ميرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدايي گوياست
مي گذرد لحظه ها به چشمش بيدار
پيكر او ليك سايه روشن روياست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگي دور مانده : موج سرابي
سايه اش افسرده بر درازي ديوار
پرده ديوار و سايه : پرده خوابي
خيره نگاهش به طرح هاي خيالي
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نيست
دارد خاموشي اش چو با من پيوند
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست
ره به درون مي برد حكايت اين مرغ
آنچه نيايد به دل ‚ خيال فريب است
دارد با شهرهاي گمشده پيوند
مرغ معما دراين ديار غريب است
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشك
استخوان مرده مي لغزد درون گور
ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور
خواب درمان را به راهي برد
بي صدا آمد كسي از در
در سياهي آتشي افروخت
بي خبر اما
كه نگاهي درتماشا سوخت
گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد به افسون شب
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش
آتشي روشن درون شب
- - - به روز رسانی شده - - -
سراب
آفتاب است و بيابان چه فراغ
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي درخت
در پس پرنده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه
چشم اگر پيش رود مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه
تنش از خستگي افتاده ز كار
بر سر و رويش بنشسته غبار
شده از تشنگي اش خشك گلو
پاي عريانش مجروح ز خار
هر قدم پيش رود پاي افق
چشم او بيند دريايي آب
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
رو به غروب
ريخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ
كوه خاموش است
مي خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود
سايه آميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته پيوند
روز فرسوده به ره مي گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند
جغد بر كنگره ها مي خواند
لاشخورها سنگين
از هوا تك تك آيند فرود
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود
تيرگي مي آيد
دشت مي گيرد آرام
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مي نالد
جغد مي خواند
غم بياميخته با رنگ غروب
مي ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
خراب
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود
دل را به رنج هجر سپردم ولي چه سود
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از اين عمر پرشكست
اين خانه را تمامي پي روي آب بود
پايم خليده خار بيابان
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه
ليكن كسي ز راه مددكاري
دستم اگر گرفت فريب سراب بود
خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به كار روز نشاطم شتاب بود
آبادي ام ملول شد از صحبت زوال
بانگ سرور دردلم افسرد كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود
جان گرفته
ازهجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب
مرده اي را جان به رگ ها ريخت
پا شد از جا در ميان سايه و روشن
بانگ زد برمن : مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟
ليك پندار تو بيهوده است
پيكر من مرگ را از خويش مي راند
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آميزد
در تپش هايت فرو ريزد
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم
مي تراويد از تن من درد
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
دلسرد
قصه ام ديگر زنگار گرفت
با نفس هاي شبم پيوندي است
پرتويي لغزد اگر بر لب او
گويدم دل : هوس لبخندي است
خيره چشمانش با من گويد
كو چراغي كه فروزد دل ما ؟
هر كه افسرد به جان با من گفت
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
خشت مي افتد ازاين ديوار
رنج بيهوده نگهبانش برد
دست بايد نرود سوي كلنگ
سيل اگر آمد آسانش برد
باد نمناك زمان مي گذرد
رنگ مي ريزد از پيكر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه مي لرزد با روي سكوت
غولها سر به زمين مي سايند
پاي در پيش مبادا بنهيد
چشم ها در ره شب مي پايند
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد
بايدم دست به ديوار گرفت
با نفس هاي شبم پيوندي است
قصه ام ديگر زنگار گرفت
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
دره خاموش
سكوت ‚ بند گسسته است
كنار دره درخت شكوه پيكر بيدي
در آسمان شفق رنگ
عبور ابرسپيدي
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر
به راه مي نگرد سرد ‚ خشك ‚ تلخ ‚ غمين
چو ماري روي تن كوه مي خزد راهي
به راه رهگذري
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري
غروب پر زده از كوه
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر
غمي بزرگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون دره تاريك
سكوت ‚ بند گسسته است
- - - به روز رسانی شده - - -
دنگ
دنگ .... دنگ
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي درپي زنگ
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است
ليك چون بايد اين دم گذرد
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها مي گذرد
آنچه بگذشت نمي آيد باز
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است
تند بر مي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتي از كف رفت
قصه اي گشت تمام
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر
وارهانيده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال
پرده اي مي گذرد
پرده اي مي آيد
مي رود نقش پي نقش دگر
رنگ مي لغزد بر رنگ
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
ناياب
شب ايستاده است
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
سر تا به پاي پرسش اما
انديشناك مانده و خاموش
شايد از هيچ سو جواب نيايد
ديري است مانده يك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گويي كه قطعه ‚ قطعه ديگر را
از خويش رانده است
از ياد رفته در تن او وحدت
بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن
سه حفره كبود كه خالي است
از تابش زمان
بويي فساد پرور و زهرآلود
تا مرز هاي دور خيالم دويده است
نقش زوال را
بر هر چه هست روشن و خوانا كشيده است
در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
كه روزهاي رفته در آن بود نا پديد
با ناخن اين جسد را
از هم شكافتم
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پي آن بودم
رنگي نيافتم
شب ايستاده است
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
با جنبش است پيكر او گرم يك جدال
بسته است نقش بر تن لبهايش
تصوير يك سوال