پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
ميده. اما با اين حال يك گياه خطرناكه. كي مي تونه بگه چرا؟
هرميون ناگهان دستش را بالا برد و نزديك بود عينك هري را بيندازد. او فوراً گفت:
- فرياد مهر گياه براي هر كس كه آن را بشنوه، كشنده است.
- دقيقاً. ده امتياز ديگر براي گريفندورها . مهر گياه هايي كه امروز آنها را بررسي مي كنيم هنوز خيلي جوان
هستن.
او يك رديف گياه را نشان داد و همه نزديك تر رفتند تا بهتر ببينند. حدود صد گياه پرزدار با گ لهاي بنفش
كه از خاك سر برآورده بودند . آنها به نظر هري اصلاً قابل توجه نبودند و او نمي توانست منظور هرميون را از
فرياد مهر گياه بفهمد.
پروفسور اسپروت گفت:
- همه، يك جفت چوب پنبه بردارين . مواظب باشين گوش هاتون كاملا بسته بشه . وقتي با انگشت
علامت دادم ، خطري وجود نداره و مي تونين چوب پنبه ها را از گوش هاتون در بيارين . فهميديد؟ خوب ، حالا
چوب پنبه ها را در گو شهاتون فرو كنيد.
هري يك جفت چوب پنبه برداشت و آن را با دقت درون گوش ش گذاشت . او حالا ، هيچ چيز ي نمي شنيد .
پروفسور اسپروت هم چوب پنب ه هاي قرمزي را درون گوشش گذاشت ، آستين هاي پيراهنش را بالا زد، يكي از
اين گياهان كوچك را گرفت و آن را محكم از خاك بيرون كشيد.
هري از تعجب فريادي كشيد اما هيچ كس نمي توانست بشنود . گياه به جاي ريشه ، نوزادي بسيار زشت
وخاك آلود داشت . برگ هاي گياه از كله او بيرون آمده بودند. نوزاد پوستي خال خالي به رنگ سبز كم رنگ
داشت و كاملاً واضح بود كه با تمام توان دارد فرياد مي كشد.
پروفسور اسپروت يك گلدان بزرگ از زير ميز برداشت و مهر گياه را درون آن قرار داد و روي آن را با كود
نمناك پوشاند به طوري كه فقط برگ هايش ديده مي شدند. پروفسور دست هايش را خشك كرد . انگشت خود
را بالا برد و چوب پنب ههاي خودش را در آورد.
او كه انگار كار مهمي جز آب دادن گياهان انجام نداده است با خونسردي گفت:
- مهر گيا ه هاي ما هنوز در مرحله نوزاد ي هستن ، فريادشان نمي تونه كسي را بكشه . با اين حال ، آنه ا
مي تونن شما رو به مدت چند ساعت بيهوش كنه . مطمئنم بين شما ، كسي دوست نداره اولين روز مدرسه شو
بيهوش بگذرونه ، پس مراقب باشيد كه چوب پنب ه ها در مدتي كه شما كار مي كنيد سرجاشون باشن . من وقتي
درس تموم شد به تون علامت مي دم. براي هر چهار نفر يك رديف گياه داريم ، گلدان هايي را كه مي خوايد از
اين جا برداريد، كود هم آن جا درون كيسه است، مراقب خارهاي سمي اين گياهان باشيد.
او به يك مهر گياه ضربه زد و دستش را عقب كشيد، خارهاي سمي گياه فوراً سيخ شدند.
هري و رون و هرمي ون به همراه شاگردي از هافلپاف مقابل يك رديف مهر گياه قرار گرفتند . هري اين
پسر را كه موهاي فرفري داشت مي شناخت، اما تا به حال با او حرف نزده بود.
پسر در حالي كه دست هري را مي فشرد با صداي بلند گفت:
- اسم من جاستين فينچ فلتچلي است . البته تو رو مي شناسم، هري پاتر معروف ... و تو هرميون گرنجري
كه هميشه شاگرد اول هستي... (هرميون با او دست داد) و رون ويزلي تو يه اتومبيل پرنده داري؟
رون لبخندي نزد. خاطره نامه عربده كش را هنوز فراموش نكرده بود.
جاستين در حالي كه گلدان ها را از كود اژدها پر مي كرد گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- اين لاكهارت ، عجب آدميه ، شما چي فكر مي كنين؟ يك آدم شجاع . شما كتاب هايش را خوندين ؟
اگه منو با يك آدم گرگ نما درون يك اتاق زنداني مي كردند، از ترس مي مردم. اما او كاملاً خونسرد بوده و ...
بهترين مدرسه ان گليس مي رفتم، اما من اينجا را ترجيح دادم. ابتدا، مادرم « اتون » شگفت آوره ، نه؟ من بايد به
كمي ناراحت شد ، اما از وقتي كتاب هاي لاكهارت را برايش خواندم ، فهميد داشتن يك جادوگر در خانواده
خيلي مفيده...
بعد از آن ديگر فرصتي براي حرف زدن نماند ، آنها چوب پنبه ها را درون گوش هايشان قرار دادند . كاري كه
پروفسور اسپروت انجام داد به نظر آسان مي آمد. اما در واقع ، اين كار اصلاً ساده نبود . مهر گياه ها دوست
نداشتند از خاك بيرون آورده شوند و دوباره به درون خاك قرار داده شوند . آنه ا به همه طرف پيچ و تاب
مي خوردند و دست و پا مي زدند. با مش تهاي كوچك شان ضربه مي زدند و سعي مي كردند گاز بگيرند.
در پايان كلاس ، همه خيس عرق و پرخاك بودند . شاگردان در حالي كه تمام اعضاي بدنشان درد مي كرد
به قلعه برگشتند و حمام كردند، سپس گريفندورها با عجله به كلاس درس تغيير شكل رفتند.
پروفسور مك گونگال هميشه براي شاگردان سخت گيري مي كرد، اما آن روز ، درس به طور خاصي سخت
بود. تمام چيزهايي كه هري سال قبل ياد گرفته بود به نظر مي رسيد از سرش بيرون رفته است . او قصد داشت
يك سوسك را به دكمه لباس تبديل كند ، اما حيوان آن قدر تند مي دويد كه او فرصت نمي كرد چوبدستي
جادويي اش را تكان دهد.
كار رون مشك ل تر بود. او چوبدستي جادويي شكست ه اش را چسب زده بود ، اما به نظر نم ي رسيد تعمير شده
باشد. جرقه هاي همراه با دود غليظ بدبويي بود كه پروفسور مك گونگال از آن خوشش نمي آمد . هري با
شنيدن زنگ پايان كلاس خيالش راحت شد . شاگردان از كلاس بيرون رفتند و هري با رون كه چوبدست ي اش
را با عصبانيت تكان مي داد، تنها ماند.
او فرياد زد:
- اي چوب بدرد نخور!
هري پيشنهاد كرد:
- براي خانواد هات نامه بنويس تا يك چوبدستي ديگه برات بخرن.
چوبدستي جاويي مثل آت شبازي شروع به ترق و تروق كرد.
- عجب فكري! تا برايم يك نامه عربده كش بفرسته. ...تقصير خودته كه چوبدستي جادوييت شكسته...
آنها براي صرف نهار به سالن بزرگ رفتند و هرميون را ديدند كه عجله دارد تا اين كه دكمه هاي بي نقصي
را كه سر كلاس تغيير شكل ساخته بود، به آنها نشان بدهد.
هري براي اين كه مخصوصاً صحبت را عوض كند پرسيد:
- امروز بعد از ظهر چه كلاسي داريم؟
هرميون فوراً جواب داد:
- كلاس دفاع در برابر جادوي سياه.
رون در حالي كه برنامه هفتگي هرميون را مي گرفت پرسيد:
- چرا اين قدر از كلا سهاي لاكهارت خوشت مياد؟
هرميون گون ههايش سرخ شد و كاغذ را از دستش كشيد.
آنها بعد از صرف نهار ، به حياط رفتند . آسمان گرفته و ابري بود . در مدتي كه هرميون غرق در مطالعه كتاب
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
بود، هري و رون از كوييديچ صحبت مي كردند. هري احساس كرد كسي « سفر با مردگان خون آشام »
او را زير نظر دارد . او سرش را برگرداند و چشمش به پسر بچ ه اي با موهاي روشن افتاد كه شب قبل او را
وقتي كلاه انتخابگر روي سرش بود ، ديده بود . پسر به ا و خيره نگاه مي كرد . يك دوربين عكاسي مثل
مشنگ ها در دستش بود . وقتي ديد هري به سمت او نگاه مي كند، از خجالت سرخ شد. اما بعد يك قدم جلو
آمد و در حالي كه نفسش بند آمده بود گفت:
- حالت خوبه؟ اسم من... اسم من كالين كريويه، من از شاگردان گريفندور هستم.
او با نگاهي اميدوارانه، در حالي كه دوربينش را بالا مي برد پرسيد:
- اشكالي ندارد اگر ازت عكس بگيرم؟
هري مات و مبهوت تكرار كرد:
- عكس؟
كالين در حالي كه كمي نزديك تر آمده بود با اشتياق گفت:
- براي اين كه ثابت بكنم با تو ملاقات كردم . من همه چيزو درباره تو مي دونم. از جم له اين كه ، اسمشونبر
سعي كرده تو را بكشه ، تو جان سالم به در برد ه اي و او ناپديد شده . جاي زخم روي پيشانيت و چيزهاي ديگه .
يكي از دوستانم به من گفته اگه فيلمم را درون معجون درستي ظاهر كنم ، عكس متحرك مي شه . اين جا
واقعاً خوبه ، نه؟ من هميشه كارهاي عجيبي انجام مي دادم، اما نم ي دونستم كه جادوگرم تا اين كه نامه هاگوارتز
به دستم رسيد . پدرم يك شيرفروش است ، او اينو باور نمي كرد. حالا سعي دارم تا جايي كه ممكنه عكس
بگيرم و براي او بفرستم. اگر بتونم يك عكس از تو هم بگيرم، عالي مي شه...
او با التماس به هري نگاه كرد.
- اگه دوست شما بتونه عكس بگيره، من مي خوام با شما عكس بگيرم. اونو برام امضا مي كنين؟
- يك عكس امضا شده؟ تو حالا، عكس هايت را امضا مي كني پاتر؟
صداي بلند و خشن دراكو مالفوي در تمام حياط پيچيد . او پشت سر كالين استاده بود و مثل هميشه دو
دوست گردن كلفتش نيز همراه او بودند.
مالفوي خطاب به همه فرياد زد:
- همگي صف ببنديد، هري پاتر عكس امضا شده مي دهد.
هري در حالي كه مشت هايش را گره كرده بود با عصبانيت جواب داد:
- حقيقت نداره! دهنتو ببند مالفوي!
كالين كه دور كمرش به كلفتي گردن كراب نمي رسيد با صدايي بلند گفت:
- تو حسادت مي كني، همين!
مالفوي ديگر نيازي نبود فرياد بزند چون نيمي از شاگردان حاضر در محوطه با دقت به حرف هاي او گوش
مي دادند، او گفت:
- حسادت؟ حسادت به چي ؟ من دوست ندارم اثر يك زخم صورتمو زشت كنه ! من فكر نمي كنم داشتن
يك زخم روي پيشاني براي قو يتر بودن كافي باشه.
كراب و گويل با تمسخر مي خنديدند.
رون با لحن عصباني گفت:
- بهتره بري شيرتو بخوري
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
كراب خنده اش را قطع كرد و با لحن تهديد آميزي دس تهايش را به هم ماليد.
مالفوي با لحن تمسخرآميزي گفت:
- مواظب باش، ويزلي. تو بهتره آرام باشي، و گر نه، مامانت مياد و تو رو مي بره.
او صدايش را نازك كرد و با صداي بلند گفت:
- اگر يك بار ديگر كار احمقان هاي ازت سر بزنه...
شاگردان سال پنجمي اسليترين شروع كردند به خنديدن.
مالفوي با پوزخندي ادامه داد:
- ويزلي خيلي دلش مي خواد كه تو يه عكس امضا شده بهش بدي ، پاتر . او مي تونه اونو گران تر از
خانه شون بفروشه.
رون چوبدستي جادويي تعمير شد ه اش را از جيبش بيرون كشيد . اما هرميون كتابش را محكم بست و
آهسته گفت:
- مواظب باشيد.
- چه خبره، چه مي شنوم؟
گيلدروي لاكهارت با گا م هاي بلند به آنها نزديك شد . پايين رداي فيروز ه اي رنگش پشت سرش در هوا
تاب مي خورد.
او پرسيد:
- چه كسي عكس امضا م يكنه؟
هري مي خواست چيزي بگويد، اما لاكهارت شان ههاي او را گرفت و با لحن شادي گفت:
- من نبايد مي پرسيدم! ما دوباره پيش هم هستيم، هري!
هري كه گونه هايش از خجالت سرخ شده بودند و بي حركت پهلوي لاكهارت ايستاده بود ، مالفوي را ديد ك ه
پوزخندي زد و از آن جا دور شد.
لاكهارت با لبخند گفت:
- بيا اينجا، كريوي. يك عكس دو نفري، هيچ كس توي خوابش هم نمي بينه، ما هر دو اونو امضا مي كنيم.
كالين با ناباوري دوربينش را بالا برد و عكس گرفت. در همين لحظه زنگ شروع كلا سها به صدا در آمد.
لاكهارت خطاب به شاگردان گفت:
- حالا وقتشه كه برين.
سپس همراه هري به طرف قلعه رفت . هري در آن لحظه دوست داشت يك ورد جادويي قوي بلد بود تا
بوسيله آن خودش را غيب مي كرد.
لاكهارت با لحن پدران هاي گفت:
- بهتره كه من در عك سها همراه تو باشم، و گرنه، دوستانت فكر مي كنن كه تو دنبال شهرت هستي.
لاكهارت كه اعتراض هاي هري ر ا نمي شنيد، او را جلوي چشمان بهت زده شاگردان ديگر از راهرو گذراند و
از پله ها بالا برد.
لاكهارت ادامه داد:
- يك توصيه كوچك بهت مي كنم. امضا كردن عكس در اين سن و سال اصلاً عاقلانه نيست . به عقيده
من مردم فكر مي كنند كه تو از خود راضي هستي
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
سپس خنده كوتاهي كرد و گفت:
- شايد روزي برسه كه تو هم مثل من مجبور باشي هميشه تعدادي عكس در جيبت داشته باشي ، اما من
فكر مي كنم تو هنوز به آن مرحله نرسيد هاي.
آنها جلوي در كلاس رسيده بودند ، لاكهارت بالاخره هري را رها كرد و بلافاصله او ته كلاس رفت و
نشست. آن وقت خود را با كتاب هاي لاكهارت كه جلويش انباشته بود سرگرم كرد فقط براي اين كه از نگاه
كردن به لاكهارت اجتناب كند.
به زودي شاگردان ديگر وارد كلاس شدند. رون و هرميون آمدند و كنار هري نشستند.
رون گفت:
- آدم مي تونه روي گون ه هات يك نيمر و بپزه . بايد اميدوار بود كه كريوي با جيني دوست نشه ، و گرنه با هم
نمايشگاه عكس هري پاتر راه مي اندازن.
را بشنود ، حرف او را قطع كرد و « نمايشگاه عكس هري پاتر » هري كه دلش نمي خواست لاكهارت كلمات
گفت:
- ساكت!
وقتي همه شاگردان نشستند ، لاكهارت با سر و صدا گلويش ر ا صاف كرد و سكوت برقرار شد . او دستش را
را از روي ميز نويل برداشت و عكس خودش را كه روي جلد « سفر با مردگان خون آشام » دراز كرد و كتاب
كتاب بود و مرتب چشمك مي زد به همه نشان داد.
او در حالي كه خودش هم چشمك مي زد به عكسش اشاره كرد و گفت:
- اين عكس منه . گيلدروي لاكهارت، عضو افتخاري تيم دفاع در برابر جادوي سياه و پنج بار برنده جايزه
زيباترين لبخند ، اما ما از اين موضوع صحب ت نمي كنيم. باور كنيد ، من خودمو بوسيله يك لبخند ساده از دست
مرده خون آشام خلاص نكردم.
او انتظار داشت همه بخندند، اما فقط چند نفر لبخند زدند.
- مي بينم كه همه شما سري كامل كتاب هاي مرا خريد ه ايد. خيلي خوبه . من فكر كردم در اولين جلسه
كلاسمون يك امتحان كوچك از شما بگيرم . اصلاً نگران نباشيد . فقط براي اينه كه ببينم نوشته هاي مرا
مطالعه كرده ايد و اين كه بدونم چه نمر هاي مي گيريد.
او ورقه هاي سؤال را پخش كرد، سپس برگشت و پشت ميزش نشست.
- شروع كنين. شما نيم ساعت وقت دارين تا به همه سؤالات پاسخ بدين.
هري نگاهي به برگ هاش انداخت و خواند:
1. رنگ مورد علاقه گيلدروي لاكهارت كدام است؟
2. آرزوي دروني گيلدروي لاكهارت چيست؟
3. به عقيده شما، بزرگ ترين كاري كه گيلدروي لاكهارت امروز به انجام رساند چيست؟
به اين ترتيب سه صفحه سؤال وجود داشت و آخرين سؤال اين بود:
54 . روز تولد گيلدروي لاكهارت چه روزي است و به نظرشما بهترين هديه به او چيست؟
نيم ساعت بعد، لاكهارت ورقه ها را جمع كرد و مقابل شاگردان نگاهي به آنها انداخت.
- خوب، خوب، مي بينم كه هيچ كس رنگ مورد علاقه مرا به خاطر نياورده ، اين رنگ بنفش است . من به
گردش با » به اين مسئله اشاره كردم . بعضي از شماها بهتره كتاب « يك سال با يتي » طور واضح در كتاب
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
دوباره با دقت بخونين . من در فصل دوازده اين كتاب توضيح داد م كه بهترين « گرگ هاي انسان نم ا
هديه تولدم برقراري صلح ميان انسان هاست، چه آنها كه قدرت هاي جادويي دارن و چه آنها ندارن.
هري و رون با بي اعتنايي به او نگاه كردند ، سيموس فينيگان و دين توماس يواشكي مي خنديدند. برعكس،
هرميون با دقت به حر فهاي لاكهارت گوش مي داد و وقتي نامش را صدا زد، از جايش پريد.
-... اما دوشيزه هرميون گرنجر مي دونه كه آرزوي دروني من رهايي دنيا از شر جادوي سياه و برقراري
صلح بين انسان هاست. آفرين! عالي است. همه ش صحيحه! دوشيزه هرميون گرنجر كيه؟
هرميون دست لرزانش را بالا گرفت.
لاكهارت لبخند زد و گفت:
- عاليه! واقعاً عاليه. ده امتياز براي گريفندور! حالا، درس رو شروع مي كنيم...
او خم شد و قفس بزرگي را كه با تك هاي پارچه پوشانده بود روي ميزش گذاشت.
- وظيفه منه كه دفاع در برابر ترسناك ترين موجوداتي كه در دنياي جادوگران وجود داره را به شما ياد بدم !
شايد شما در اين كلاس بزرگ ترين ترس زندگيتونو تجربه كنين . اما بدونين تا زماني كه من با شما هستم
هيچ آسيبي به شما نمي رسه. فقط از شما تقاضا مي كنم كه آرامش خودتون را حفظ كنيد.
هري، عليرغم ميلش سرش را از پشت كتاب ها بيرون آورد تا قفس را بهتر ببيند . لاكهارت دستش را روي
تكه پارچه اي كه قفس را مي پوشاند، گذاشت. دين و سيموس خنده شان را قطع كردند و نويل كه رديف اول
نشسته بود محكم به صندليش چسبيد.
لاكهارت با صداي بمي گفت:
- خواهش مي كنم فرياد نزنيد، چون اونا عصباني مي شن.
لاكهارت جلوي چشم شاگردان كه نفسشان بند آمده بود پارچه را از روي قفس برداشت و سپس گفت:
- بله، اين هم همزادهاي خوب و دوست داشتني كه به تازگي لب پرتگاه به دام افتاد هاند.
سيموس فينيگان نتوانست جلوي خودش را بگيرد و با صداي بلند شروع كرد به خنديدن كه حتي لاكهارت
هم آن را با فرياد ناشي از ترس اشتباه نگرفت.
او با لبخند از سيموس پرسيد:
- شما چيزي مي خواستين بگين؟
سيموس در حالي كه از خنده داشت خفه مي شد جواب داد:
- اونا... اونا خيلي خطرناك نيستن.
لاكهارت در حالي كه با ناراحتي دستش را در هوا تكان مي داد:
- مطمئن نباش! اين شيطان هاي كوچك گاهي واقعاً ترسناك مي شن!
همزادها كه قدشان تقريباً بيست سانتي متر بود ، رنگ آبي آسماني داشتند . سر آنها دراز و صدايشان آن قدر
تيز بود كه آدم فكر مي كرد اين صداي طوطي است كه مي شنوند. به محض اين كه لاكهارت پوشش قفس را
برداشت، آنها در حالي كه جيغ مي كشيدند به اين طرف و آن طرف پريده و خودشان را به ميل ه هاي قفس
مي كوبيدند و براي شاگرداني كه مقابل آنها نشسته بودند شكل كهاي عجيبي در مي آوردند.
لاكهارت با صداي بلند گفت:
- حالا، ببينم شما چگونه از پس آنها برمياين.
و در قفس را باز كرد.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
يك بلبشوي واقعي بود . همزادها مثل موشك در همه جاي كلاس پراكنده شدند . دو تا ا ز آنه ا
گوش هاي نويل را گرفتند و او را بالا بردند . دو تاي ديگر شيش ه هاي پنجره را شكستند و فرار كردند و باراني
از خرده شيشه را روي شاگردان رديف آخر ريختند . و اما بقيه همزادها، آنها همچون كرگدني ديوانه عمداً تمام
كلاس را به هم ريختند : شيشه هاي جوهر را برداشتن د و به همه جا پاشيدند ، كتاب ها و كاغذها را پاره پاره
كردند، تابلوها را از ديوارها كندند ، سطل آشغال را وارونه كردند ، كيف ها و كتاب ها را از پنجره به بيرون پرت
كردند. چند دقيقه ، بعد بقيه شاگردان كلاس زير ميز مخفي شده بودند و نويل كه به لوستر كلاس آويزان بود
اين طرف و آن طرف مي رفت.
لاكهارت فرياد زد:
- زود باشيد، اونا رو بگيريد! زود، اونا رو بگيريد، فقط چند تا همزادن.
سپس آستين هايش را تا زد، چوبدستي جادوي ياش را بالا برد و فرياد زد:
- موتين لولين، مالن پستي!
اما ورد جادويي او هيچ تأثيري نداشت . يكي از همزادها چوبدستي جادويي را از دست او قاپيد و از پنجره
بيرون انداخت . گيلدوري لاكهارت از تعجب دهانش باز ماند . او براي اين كه زير نويل و لوستر كه داشتند روي
او سقوط مي كردند له نشود، زير ميزش پناه گرفت.
وقتي زنگ كلاس خورد ، همه شاگردان به بيرون كلاس هجوم بردند . وقتي او ضاع آرام شد ، لاكهارت از
زير ميز بيرون آمد. هري، رون و هرميون فقط درون كلاس بودند. او به آنها گفت:
- از شما خواهش مي كنم بقيه همزادها را بگيرين و درون قفس بندازين.
سپس از جلوي آنها گذشت، از كلاس بيرون رفت و در كلاس را پشت سرش بست.
رون در حالي كه يكي از همزادها داشت گوشش را گاز مي گرفت با عصبانيت گفت:
- نمي فهمم، پس خودش چه كار كرد؟
هرميون دو همزاد را با ورد جادويي بي حركت كرد و آنها را درون قفس انداخت و سپس گفت:
- او فقط خواست كه ما تمرينات عملي انجام بديم.
هري در حالي كه سعي مي كرد همزادي را كه زبانش را براي او در مي آورد بگيرد با تعجب پرسيد:
- تمرينات عملي؟ او اصلاً بلد نبود چه كار بايد بكنه!
هرميون جواب داد:
- حرف هاي احمقانه نزن. تو كتاب هاشو نخوندي؟ كارهاي خار قالعاده اي را كه انجام داده ديدي؟
رون زير لب گفت:
- بله، فقط ادعا مي كنه!
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 7: لجن زاده و صداي عجيب
هري روزهاي بعد ، هر وقت كه گيلدروي لاكهارت را ته
راهرو مي ديد، خود را پنهان مي كرد. اما مشكل تر از آن دوري
كردن از كالين كريوي بود كه انگار برنامه هفتگي هري را
حفظ كرده بود . به نظر مي رسيد هيچ چيزي او را به اين اندازه
خوشحال نمي كرد كه پنج يا شش مرتبه در روز تكرار كند
حتي اگر « سلام كالين » و جواب بشنود « حالت خوبه ، هري »
جواب هري با خشم و عصبانيت بود.
هدويگ هنوز به خاطر فرود نافرجام با اتومبيل پرنده از
دست هري عصباني بود و چوبدستي جادويي رون نيز درست
عمل نمي كرد. هري از اين كه تعطيلات آخر هفته رسيده بود
خوشحال به نظر مي رسيد. او به همراه رون و هرميون قصد داشتند به ديدن هاگريد بروند . آن روز صبح ، هري
ناگهان يك ساعت زودتر از خواب بيدار شد . اين اليور وود بود كه او را محكم تكان مي داد. وود كه شاگرد سال
ششم بود و قد و هيكل درشتي داشت، كاپيتان تيم كوييديچ گريفيندور بود.
هري با صداي خواب آلود گفت:
- چي شده؟
وود جواب داد:
- وقت تمرينه! زود باش، بلند شو!
هري يك چشمي به پنجره نگاه كرد. مه رقيقي در آسمان صورتي رنگ ديده مي شد.
سپس با اعتراض گفت:
- اليور تازه آفتاب زده!
وود كه چشمانش از شوق برق مي زد گفت:
- درسته! ما برنامه جديدي براي تمرين داريم ، جاروتو بردار و بيا ، ما اولين تيمي هستيم كه تمريناتشو
شروع مي كنه!
هري در حالي كه مي لرزيد و خميازه مي كشيد از تخت خوابش بيرون آمد و دنبال پيراهن كوييديچش
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
گشت.
وود گفت:
- آفرين، به تو مي گن يه پسر خوب. يه ربع ديگه توي زمين بازي مي بينيمت!
هري پيراهن قرمزش را پيدا كرد و پوشيد و كلاه بازي را بر سر گذاشت ، يادداشتي براي رون نوشت ، سپس
جارويش را كه نيمبوس 2000 بود روي شانه اش گذاشت و از پله هاي مارپيچ پايين رفت . وقتي مي خواست از
سالن عمومي خارج شود ، صداي قدم هاي تندي را پشت سرش شنيد . كالين كريوي در حالي كه دوربين دور
گردنش بود از پل هها پايين آمد. چيزي دستش داشت.
او گفت:
- شنيدم كسي اسمتو صدا مي كرد، ببين چي آورده ام! بالاخره عكستو ظاهر كردم ! دوست داشتم اونو بهت
نشون بدم...
هري با حالت شگفت زده عكسي را كه كالين جلوي چشمش گرفته بود، نگاه كرد.
اين عكس متحرك سياه و سفيد لاكهارت را نشان مي داد كه هري را با زحمت به سمت خود مي كشاند .
هري با خوشحالي ديد كه توي عكس با شهامت خود را عقب مي كشد و از بودن در عكس خودداري مي كند .
عكس لاكهارت بالاخره او را رها مي كند و خودش نفس نفس زنان به طرف حاشيه سفيد عكس پرت
مي شود.
كالين با اشتياق پرسيد:
- اونو برام امضا مي كني؟
هري به سردي جواب داد:
- نه، متأسفم، كالين، عجله دارم، تمرين كوييديچ دارم.
او از تابلوي بانوي چاق گذشت و وارد راهرو مخفي شد.
- هي، صبركن! من تا به حال بازي كوييديچ نديده ام!
كالين هم پشت سر او به راه افتاد.
هري فوراً گفت:
- بهت گفتم، تماشاي تمرين خيلي كسل كننده است.
اما كالين كه چشمانش از هيجان مي درخشيد، صداي او را نمي شنيد.
كالين كه پهلو به پهلوي هري راه مي رفت گفت:
- تو جوا ن ترين بازيكن كوييديچ در صد سال گذشته هستي ، درسته هري ؟ من تا به حال سوار جارو نشد ه م،
سخته؟ اين جارو مال توئه؟ اين بهترين جاروييه كه ممكنه پيدا بشه نه؟
هري نمي دانست براي خلاص شدن از دست او چه كار بكند. انگار سايه خودش بود كه مدام حرف مي زد.
كالين كه نفسش بند آمده بود گفت:
- من قوانين بازي كوييديچ را خوب بلد نيستم راست ه كه اين بازي چهار توپ داره؟ و دو تا از اين تو پ ها
سعي مي كنه بازيكنان را از روي جاروهايشان بيندازه؟
هري كه نمي خواست مجبور شود قوانين پيچيده كوييديچ را توضيح دهد آهي كشيد و گفت:
- بله، درسته، اسم اين توپ بازدارنده است ، در هر تيم ، دو بازيكن مدافع وجود داره كه هر كدام يك چوب
مخصوص دارن و وظيفه آنها دور كردن بازدارنده است . فرد و جورج ويزلي دو بازيكن مدافع در تيم گريفيندور
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هستن.
كالين سؤال كرد:
- و تو پهاي ديگه به چه دردي مي خورن؟
- سرخگون توپ قرمز بزرگيه كه با آن گل مي زنن. هر تيم شامل سه بازيكن مهاجمه كه سرخ گون را به
هم پاس مي دن و بايد سعي كنن آن را به طرف درواز ه هاي تيم رقيب كه طرف ديگر زمين بازي هستن
برسونن و گل بزنن . دروازه ها تشكيل شده از دير ك هاي خيلي بلند كه روي هر كدوم يك دايره عمودي قرار
داره.
- و توپ چهارم؟
هري توضيح داد:
- توپ چهارم كه توپ طلايي نا م داره ، خيلي كوچك و سريعه و گرفتنش خيلي مشكله . بازيكن جستجوگر
تيم وظيفه داره اونو رديابي كنه و بگيره . مسابقه تا موقعي كه توپ طلايي گرفته نشه ادامه داره . اما وقتي
بازيكن جستجو گر موفق بشه اونو بگيره تيمش يك دفعه صد و پنجاه امتياز مي گيره.
كالين با تعجب گفت:
- و تو بازيكن جستجوگر تيم گريفيندور هستي، درسته؟
هري پاسخ داد:
- بله، و هر تيم يك دروازه بان هم داره، همين.
حالا آنها از قلعه خارج شده بودند و روي چمن هاي شبنم زده راه مي رفتند. اما كالين قانع نشده بود و در
تمامي طول راه مرتب سؤال مي كرد. وقتي به در ورودي رختكن رسيدند هري توانست از دست او خلاص
شود. كالين در حالي كه با عجله به سمت جايگاه تماشاچ يها مي رفت گفت:
- من مي رم تا يه جاي خوب براي تماشا پيدا كنم.
ديگر بازيكنان تيم تازه به رختكن آمده بودند . فرد و جورج با چشم هاي پف آلود و موهاي نامرتب كنار هم
نشسته بودند. آليشيا اسپينت شاگرد سال چهارم كه يكي از مهاجمان تيم بود پهلوي آنها نشسته و سرش را به
ديوار تكيه داده بود . كتي بل و آنجلينا جانسون ، دو مهاجم ديگر تيم ، مقابل آنها روي نيمكت نشسته و خميازه
مي كشيدند.
وود گفت:
- آه، بالاخره اومدي هري ! كجا بودي ؟ خوب، قبل از رفتن به زمين ، مي خوام برنامه جديد تمريناتمان را
بهتون نشان بدم. من تمام تابستانو روي آن كار كرد هام. باور كنيد با اين برنامه، ما جامو مي بريم...
وود نقشه بزرگي را كه زمين بازي كوييديچ را نشان مي داد باز كرد . روي نقشه تعداد زيادي خط و فلش و
صليب به رن گ هاي مختلف ترسيم شده بود . او چوبدستي جادويي اش را در آورد و ضربه كوچكي به نقشه زد و
خيلي زود ، فلش ها مثل كرم شروع به حركت كردند . وقتي وود شروع به توضيح دادن كرد ، فرد ويزلي سرش را
روي شانه آليشيا گذاشت و خر و پفش هوا رفت.
وود بعد از يك صحبت طولاني پرسيد:
- خوب، همه چيز روشن شد؟ سؤالي ندارين؟
جورج كه از خواب پريده بود گفت:
- من يه سؤال دارم، چرا اي نها را ديشب قبل از خواب برامون تعريف نكردي؟