پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
61
گرگ و بز
گرگی بزی را دید که روی پرتگاهی در حال چریدن بود ، ولی دستش به بز نمی رسید .
گرگ به بز گفت : " چرا نمی آیی این پایین ؟ زمین اینجا صاف تر و علفش خیلی شیرین تر است "
ولی بز گفت : " گرگ ، تو به خاطر این نیست که مرا دعوت می کنی . تو نگران شکم خودت هستی ، نه من . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
62
گوزن
گوزنی بر سر جویباری رفت تا آب بنوشد ، عکس خود را در آب دید و از شاخ هایش که خیلی بلند و باشکوه بودند خوشش آمد . اما بعد نگاهی به پاهای خود انداخت و گفت :
" فقط پاهای ضعیفم مثل چوب کبریت باریک هستند . "
ناگهان شیری از جا جست و به سوی گوزن پرید . گوزن به طرف دشت باز گریخت .
او در حال دور شدن بود ، ولی هنگامی که به جنگل رسید شاخ هایش در شاخه درختان گیر کرد و شیر او را گرفت .
در دم آخر گوزن گفت : " چه ابله بودم من ! آنچه که زشت و ضعیف می دانستم مایه نجاتم شد و آنچه تحسین می کردم موجب هلاکم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
63
گوزن و باغ انگور
گوزنی دور از چشم شکارچی ها در باغ انگوری پنهان شد .
هنگامی که شکارچی ها گذشتند گوزن به خوردن برگ های مو پرداخت .
شکارچی ها متوجه تکان خوردن برگ ها شدند و فکر کردند : " نکند جانوری پشت آن برگ ها باشد ؟ " تیراندازی کردند و گوزن را زدند .
گوزن در حال مرگ گفت : " سزایم همین بود ، چون خواستم برگ هایی را بخورم که جانم را نجات دادند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
64
پیرمرد و مرگ
پیرمردی یک پشته هیزم برید و به دوش گرفت . راه خانه را در پیش گرفت ، راه طولانی بود و او خسته شد . بار را زمین گذاشت و گفت :
" ای کاش مرگم سر می رسید ! "
مرگ به سراغ او آمد و گفت :
" من مرگ هستم ، چه می خواستی ؟ "
مرد هراسان شد و گفت :
" می خواستم این پشته هیزم را برایم بلند کنی . "
ترجمه مهران محبوببی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
65
شیر و روباه
شیر آنقدر پیر شده شده بود که نمی توانست خودش طعمه اش را شکار کند ، این بود که حیله ای اندیشید . او به غاری رفت و دراز کشید و وانمود کرد که ناخوش است . جانوران می آمدند ببینند او در چه حالی است و آنهایی که وارد غار می شدند طعمه شیر می شدند .
روباه پی برد که اوضاع از چه قرار است ، کنار دهانه غار ایستاد و گفت :
" خب ، شیر ، حالت چطور است ؟ "
شیر گفت : " اصلاً تعریفی ندارد ، چرا نمی آیی تو ؟ "
روباه در پاسخ گفت : " چون از جای پاها پیداست آنهایی که وارد غار شده اند هرگز بیرون نیامده اند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
66
گربه و موش ها
خانه ای موش بسیاری داشت . گربه ای وارد خانه شد و به شکار موش ها پرداخت . موش ها دیدند که به دردسر افتادند و گفتند : " دوستان ، بیایید همین بالای سقف بمانیم ! گربه اینجا دستش به ما نمی رسد ! "
هنگامی که موش ها دیگر پایین نیامدند گربه مقشه ای کشید تا آنها را فریب بدهد . او یک پنجه اش را در سوراخ سقف فرو برد و از آنجا آویزان شد و خود را به مردن زد .
یکی از موش ها نگاهی به او انداخت و گفت :
" نه ، برادر جان ! تو اگر به یک جوال بی خاصیت هم بدل شوی من به تو نزدیک نمی شوم ! "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
67
کلاغ و روباه
کلاغ سیاهی تکه گوشتی پیدا کرد و بر سر شاخه ای نشست .
روباهی هم هوس خوردن گوشت کرده بود . او پیش آمد و گفت :
" هی کلاغ ، تو چه موجود زیبایی هستی . با آن قد و بالایت و چشم و ابرویت با پادشاه برابری می کنی . تازه اگر صدای خوبی هم داشتی ، شاید تا به حال پادشاه شده بودی . "
کلاغ منقارش را باز کرد و با تمام قدرت غار غار کرد . تکه گوشت به زمین افتاد و روباه ان را ربود و گفت :
" ای کلاغ ، اگر فقط ذره ای عقل در سرت بود شاید پادشاه می شدی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
68
رفیق نیمه راه
دو پسر از میان جنگلی می گذشتند که ناگهان خرسی به آن دو حمله کرد . یکی از پسرها برگشت و فرار کرد . او از درختی بالا رفت و همانجا نشست . دیگری توی جاده مانده بود و تنها کاری می توانست بکند این بود که همانجا دراز بکشد و خود را به مردن بزند .
خرس بالای سر او آمد و بو کشید . پسر نفسش را در سینه حبس کرد .
خرس صورت او را بو کرد و خیال کرد مرده است و با قدم های سنگین گذشت .
هنگامی که خرس رفت آن پسر دیگر از درخت پایین آمد و لبخند زنان پرسید : " خرس در گوش تو چه گفت ؟ "
" گفت کسی که دوستش را در وقت خطر تنها می گذارد اصلاً آدم خوبی نیست . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
69
دهقان و جن رودخانه
تبر مرد دهقانی به درون رودخانه افتاد . دهقان آنقدر غمگین شد که کنار آب نشست و گریه سر داد .
جن رودخانه صدای گریه مرد را شنید و دلش به حال او سوخت . جن ، تبری طلایی برای مرد آورد و گفت :
" این تبر توست ؟ "
مرد گفت : " نه ، این مال من نیست . "
جن رودخانه یک تبر نقره ای آورد
مرد دوباره گفت : " این تبر من نیست "
بعد جن رودخانه تبر خود مرد را برای او آورد .
مرد گفت : " تبر من همین است "
جن رودخانه به خاطر راستگویی مرد هر سه تبر را به او بخشید .
مرد به خانه رفت ، تبرها را به دوستانش نشان داد و ماجرا را برای آنها نقل کرد .
مردی تصمیم گرفت همان کار را انجام دهد . او به کنار رودخانه رفت ، تبرش را به درون آب انداخت و بنا کرد به گریه کردن .
جن رودخانه تبری طلایی برای او آورد و گفت :
" این تبر توست ؟ "
مرد خیلی شاد شد و گفت :
" بله بله ، مال من است "
ولی جن آب چون مرد به او دروغ گفته بود نه تبر طلایی را به مرد داد و نه تبر خود او را .
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
70
گرگ و بره
گرگی بره ای را دید که کنار جویباری آب می نوشد . گرگ قصد داشت بره را بخورد و دنبال بهانه می گشت تا با او دعوا کند .
پس گفت : " تو داری آب را گل آلود می کنی . اینطور من نمی توانم آب بخورم . "
" وای ، گرگ ، چطور می توانم آب را گل آلود کنم ؟ من در پایین جویبار ایستاده ام و فقط لبی تر می کنم . "
گرگ پاسخ داد : " خب ، چرا تابستان پارسال به پدر من بی ادبی کردی ؟ "
بره جواب داد : " ولی تابستان پارسال من هنوز به دنیا نیامده بودم . "
گرگ خشمگین شد و گفت : " تو برای هر پرسشی جواب داری . ببین ، من گرسنه ام و به همین دلیل هم الان ترا می خورم . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان