این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که برگردن یاری بوده است
نمایش نسخه قابل چاپ
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که برگردن یاری بوده است
در دیاری که تو آنجا باشی...
بودن آنجا کافیست...
آرزوی دیگر. اوج بی انصافیست.....
به سراغ من اگر می آیی....
نرم و آهسته بیا[esteghbal]
مبا دا که ترک بردارد[taane]
چینی نازک تنهایی من...[golrooz]
سهراب
Hichvaqt nakhah bab eile afrad bashy khodet bash
اوقات خوش آن بـود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بـود
خوش بود لب آب و گل وسبزه و نسرین [SIZE= 2] [/SIZE]افسوس که آن گنج روان ، رهگذری بـود
زندگی یعنی:یک سار
پرید
از چه دلتنگ شدی؟!
دلخوشی ها کم نیست:مثلا این خورشید
کودک
پس فردا
کفتر ان هفته
...
جایی از خوابهایم با من قرار بگذار....
دستم که به بیداریت نمیرسد....
ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیال است که دیدن نگذارند
صد شربت شیرین زلبت خسته دلان را
نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند
گفتم شنود مژده دیدار تو گوشم
آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند
بخشای بر آن مرغ که خونش گهی بسمل
برخاک بریزند و تپیدن نگذارند
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست
می سوزم و می سازم فریاد رسی نیست
کاش به شهر خوب تو. مرا همیشه راه بود
راه به تو رسیدنم. همین پل نگاه بود
مرا ببر به شهر خود. که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من. هر دو شکنجه بود و بس
http://jazzaab.ir/upload/1/0.3752460...jazzaab_ir.jpg