دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
نمایش نسخه قابل چاپ
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست
گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
یا بفرما به سرایم
یا بفرما به سر آیم
من که مشتاق وصالم
چه تو آیی چه من آیم ...
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
نیازارم زخود هرگز دلی را
که میترسم در او جای تو باشد