دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من؟
نمایش نسخه قابل چاپ
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایـــــم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار بنام من دیوانه زدند
دل تمنا میکند تا من بسازم خانه ای
عاشقان کی خانه دارن دل مگر دیوانه ای؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راز این گفته فقط باد صبــــــــــا می داند
دارمت دوست به قدری که خدا می داند
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما در دل دیوانه نهادیم
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
صد بار بگفتم من
کم خور دو سه پیمانه
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُر بر آرد ز آب و لعل از سنگ
گذشت و دلنوازی را عزیزم از درخت آموز
که سایه از سر هیزمشکن هم وا نمیگیرد