چقدر خوشحال بود
شيطان
وقتي سيب را چيدم
گمان ميكرد فريب داده است مرا
نمي دانست
تو پرسيده بودي
مرا بيشتر دوست داري...
يا ماندن در بهشت را...
نمایش نسخه قابل چاپ
چقدر خوشحال بود
شيطان
وقتي سيب را چيدم
گمان ميكرد فريب داده است مرا
نمي دانست
تو پرسيده بودي
مرا بيشتر دوست داري...
يا ماندن در بهشت را...
اين روزها …
يا به تو مي انديشم،
يا به اين مي انديشم، که چرا !؟
به تو مي انديشم ...!!
چنان فراموش شده ام که گویی از آغاز نبوده ام!!
نمی دانم اینجا دیار فراموشی است
یا قسمت من فراموش شدن است.
خدايا جهنم فرداست چرا امروزميسوزم
برای دلتنگیهایم می نویسم
برای لحظه ای آرامــش
امروز چه بی صــدا بغض خشم خود را به دست آرامش یاد تو سپردم ش
چـــرا باید ؟
من دلتنگـــم !
خسته ام !
چـــرا بیهــوده بر من به انتظار نشسته اید ؟
من اینجــا برای لحظه ای
از ســرمستی الــوند بی تابم
من اینـــجا به وسعت لـوت خاموشم
من اینجـــا ایستاده ام
آدمی که منتظر است
هیچ نشانه ای ندارد
فقط...
با هر صدایی برمیگردد...
سکوتِ من هیچ گاه نشانه ی رضایتم نبود...
من اگر راضی باشم با شادی می خندم، سکوت نمی کنم.
بعضی وقت ها چیزی می نویسی فقط برای یک نفر،
اما دلــت میگیرد وقتی یادت می افتد که هرکســی ممکن است
بخواند جــــــز آن یــــک نـــــــفر...
هر چه میروم ،
نمیرسم !
گاه با خود فکر میکنم نکند من باشم !
کلاغ آخر قصه ها
آهسته گفت:"خدانگهدارت" در را بست و رفت.... آدمهاچه راحت،مسئولیت خودشان رابه گردن"خدا"می اندازند....