ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
نمایش نسخه قابل چاپ
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
یعنی نمی شود که بگویم سحر رسید ؟
درس غربت غیبت کبری به سر رسید ؟
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
من از بی قدری خار ســــــــــــــر دیوار دانستم
که ناکس ، کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
هرکاو شراب فرقت دیری چشیده باشد
داند که سخت باشد قطــــع امید واران
نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
یا رب مددی کن و ندایی بفرست
طوفانزده ام راه نجاتی بفرســـت
تو به دادم برس ای عشق، که با این همه شوق
چاره جز آن که به آغوش تو بگریزم نیست
تا نگرید کودک حلوا فـــــــــــروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش