ما ز بی جاییم و بی جا می رویم
ما ز بالاییم و بالا می رویم
نمایش نسخه قابل چاپ
ما ز بی جاییم و بی جا می رویم
ما ز بالاییم و بالا می رویم
می بهشت ننوشتم زجام ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم
مرا دردیست در سینه که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور......کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ܓܨ
رانـدند مـردم از دل پر کـیـنه ، عــــشـق را
گفتند: جایِ مـست در این خانقاه نـیست ...
ܓܨ
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بسراید غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همـــه تا دامنــــه ی کــــوه تحمــــــل دارند
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد ، که عزم سوی ما کن
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد