دلــم آرامــش می خــواهد
در بـــی دلهـــره تـــرین آغـــوش دنیـــا
تقدیم به همه مادارن عزیز
http://www.farsbook.ir/file/pic/phot...9962a8_500.jpg
نمایش نسخه قابل چاپ
دلــم آرامــش می خــواهد
در بـــی دلهـــره تـــرین آغـــوش دنیـــا
تقدیم به همه مادارن عزیز
http://www.farsbook.ir/file/pic/phot...9962a8_500.jpg
رد شدی از بغل مسجد و حالا باید یا بچسبیم به تو
یا به مسلمانی خویش ...
-حسین زحمتکش
دلتنگم...
دلتنگ خودم...
خودی كه مدتهاست گم كرده ام..
به ما گفتند باید بازی کنید
گفتیم با کی ؟؟
گفتند با تیم دنیا
تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟
سوت آغاز بازی رو زدن . فقط فهمیدیم خدا تو تیم ماست
بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد
ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم امتیاز ها برابر بود
تو همین فکر بودم که خدا زد پشتم و خندید و گفت :
نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن
گفتم آخه چطوری ؟؟؟
بازم خندید و گفت : خیلی ساده . فقط پاس بده به من
باقیش با من .....
بـرای شـاعـر بـودَن..
و نـوشـتـن..
نـیـازے بـه بـهـانـه نـدارَم..
کـافـیـسـت نـبـاشـے . .
http://8pic.ir/images/icp0f3a25lq9zq0voa78.jpg
خدایا چنان مرا یاری کن تا از پس گزند تمامی نیش های روزگار برایم و تمامی زندگی مارا سرشار از لطف کن
نه حرف و آخرش سکوت ریتم نهایی شان می شود و من عجب این ریتم ساده را دوست دارم که بارها در خود مرورش میکنم و کسی نباید در کنار این سکوت سوت کوتاهی حتی با لب های ترک خورده اش بنوازد تا من از عمق مرثیه ای که خواستنی ست جدا شوم......
من مانده ام و یک دنیا واژه هایی که نه قافیه پیدا می کنند و نه شعر می شوند و
چه فرقی می کند زمان از عبورهای بی محابای او هم شتابان تر می گذرد و من هرچقدر شمارش بلد باشم
باز هم در کناراین حجم نا برابر رفتن ها کم می آورم و هنوز کوچه های باران نخورده در حسرت مانده اند و من هم همه آن واژه ها را به اصرار تکرار می کنم و باز تکرار می کنم
یک اتفاق ساده می افتد
من دفتر خاطراتم از برهنگی واژه ها نجات پیدا میکنند و دست هایم از بی عاری خلاص می شود
و می نویسم و می نویسم و باز می نویسم
آنقدر که یک نفر تو را صدا می زند و وادارت می کند معنا کنی همه نوشتن های بی وقفه را.. چون فقط یک نفر می داند چه
می شود که می شود اینگونه بی زمان و شاید اندیشه نوشت و نوشت و نوشت
و من می نویسم و می نویسم و می نویسم
تو اما هنوز نیامده ای که بخوانی
سيمين
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینك هزار بار ، رها كرده بودمت
زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی
در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت
هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیكن هزار جامه بر اندام او كنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب كنی و مرا رام او كنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او كنی
تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریغ كه چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
نادر نادرپور
از آمدنم نبود گردون را سود،
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود،
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
-خیام
آفرینش
وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو راپیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمان ها میکشید
وقتی عطش طعم تو رابا اشک هایم می چشیدمن عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلیچیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلییک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرااز عمق چشمانم ربودوقتی که من عاشق شدمشیطان به نامم سجده کرد!آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم، سجده کرد! من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی…
افشین یداللهی