ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی ز او مکانی
شمس تبریزی
نمایش نسخه قابل چاپ
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی ز او مکانی
شمس تبریزی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
برروی مه افتاد که شد حل مسائل
لب سر چشمه ای و طرف جویی/ نم اشکی با خود گفت و گویی
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من ویار نبودیم وخدا باما بود
دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آن است که دل های حزین شاد کند [golrooz]
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر،هیچ مگو
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است [golrooz]
تشنه ی بادیه را هم به زلالی دریاب
به امید ی که دراین ره به خدا می داری