-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد
ساقیا! جام مِیام ده؛ که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
فریدون مشیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بيچاره من ياد كن امروز :
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
***
هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
***
هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
اي كودك من ! مال بيندوز !
وان علم كه گفتند مياموز !
*****
شاعر گرانقدر : ملک الشعرای بهار
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
سعدی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا حاجت موری به علم غیب بداند
در بن چاهی به زیر صخره صما جانور از نطفه میکند شکر از نی
برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما از همگان بینیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
مولوی [golrooz]
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو زراهی بر لب دریا نشست
دلق خود می دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خُلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملک شگرف
برگزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع می کند
چون گدا بر دلق سوزن می زند
شیخ واقف گشت بر اندیشه اش
شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش
شیخ سوزن زود در دریا فگند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی الله ایی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
گفت الهی ،سوزن خود خواستم
واده از فضلت نشان راستم
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهر است این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی تو بیست
شاعر گرانقدر : بابا طاهر همدانی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
به دریا بنگرُم دریا تِ بینُم
به صحرا بنگرُم صحرا تِ بینُم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعناتِ بینُم
از حافظ
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دیریست که دلـدار پـیـامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پـیـکی ندوانـیـد و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهو روشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهدشدنم مرغ دل ازدست
وز آن خط چون سلسه وامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچــم خبر از هـیـچ مـقـامی نفرستاد
حافظ بادب باش که او خواست نباشد
گـرشـاه پـیـامی به غــلامـی نفرستاد
فرخی عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گر جان منست
نظامی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت
به دشت انجرک آرام کردند
بنوشانوش میدر جام کردند
در آن صحرا فرو خفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست
چو روز از دامن شب سر برآورد
زمانه تاج زرین بر سر آورد
بر آن پیروزه تخت آن تاجداران
رها کردند می بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دیر پری سوز
پریدند آن پریرویان به یک روز
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند
شهریار
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای صبا با تو چه گفتند كه خاموش شدی؟
چه شرابی به تو دادند كه مدهوش شدی؟
تو كه آتشكده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت كه خاكستر خاموش شدی؟
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
كه خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دل ها هم گوش
چه شنفتی كه زبان بستی و خود گوش شدی؟
خلق را گرچه وفا نیست و لیكن گل من!
نه گمان دار كه رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست
تو هم آمیخته با خون سیاووش شدی
حافظ
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هر آنكه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
كه آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دودست دعا نگه دارد
گرت هواست كه معشوق نگسلد پيمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بيني
ز روي لطف بگويش كه جا نگه دارد
چو گفتمش كه دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خيزد، خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فداي آن یاری
كه حق صحبت مهر و وفا نگه دار
غبار راه راهگذارت كجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
شهریار
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
رهی معیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
یاری که مرا کرده فراموش تویی تو
با مدعیان گشته هم آغوش تویی تو
صد بار بنالم من و آن یار که یک بار
بر ناله زارم نکند گوش تویی تو
ما زهره و خورشید به یک جا ندیدیم
خورشید رخ و زهره بنا گوش تویی تو
در کوی غمت خوار منم زار منم من
در چشم دلم نیش تویی نوش تویی تو
ما رند خرابیم و تویی میر خرابات
ما اهل خطاییم و خطا پوش تویی تو
مدهوشی و مستی نه گناه دل زار است
چون هوش ربای دل مدهوش تویی تو
خون می خوری و لب به شکایت نگشایی
همدرد من ای غنچه خاموش تویی تو
صیدی که تو را گشته گرفتار منم من
یاری که مرا کرده فراموش تویی تو
سپهری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عكس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
((هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد كه برد.***
به درك راه نبردیم به اكسیژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولی آن نور درشت،
عكس آن میخك قرمز در آب
كه اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
***
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.))
***
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
شاعر گرانقدر : باباطاهر همدانی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
فلك! در قصد آزارم چرايي
گلم گر نيستي خارم چرايي
تو كه باري ز دوشم برنداري
ميان بار، سر بارم چرايي
حسین پناهیhttp://goftomanedini.com/images/smil...9a4b8aa328.gif
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتممن می خوام برگردم به کودکی !!
من می خوام برگردم به کودکی !!
دیگه چی؟
کم و کسری نداری؟ دیگه چیزی نمی خوای؟
کمکم کن نازی.
ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم فردا , برسیم به کارمون !
اگه ما کار نکنیم چطوری جوراب و شلغم بخریم؟
های, های, به هیچی اعتماد نکن
اگه خواستی از خونه بری بیرون
بی چراغ دستی و بی کلاه و شال , بیرون نرو!
ممکنه , خورشید یه هو سقوط کنه
یا یهو یخ بزنه
ما چرا می بینیم؟
ما چرا می فهمیم؟
ما چرا می پرسیم؟
خودتو میشناسی؟
من خودم یک سایه م.
منو چی؟
یادت می آم؟
سایه ای در سایهء یک سایه.
چت شده یهوکی؟
چیزی نیست!
تو سرم, تو سرم, روی شاخ ممکن , بوف کور میخونه ,
اون ورش تو جادهء ناممکن برف ریز می باره
تو هستی پیچ اضافی آوردم
نمی دونم اون پیچ مال بود یا نبود؟!
گمونم باز فلسفم عود کرده!
آخ خدا مرگم بده! "هگلت"؟
نه بابا !
"هگل" رو یه بار عمل کردم رفت پی کارش,
با پول گوشواره های تو و عینک ته استکانی خودم!
سرت خارش نداره؟ نمی خوای شاخ در آری؟
مگه من کرگدنم؟
آدمی چون عاقله به شاخ نیازی نداره!
البته یادم هست
این که ما مستعد تبدیلیم.
نگاه کن!
منو فرشته می بینی؟
نه بابا! تو آدمی
رنگ چشمم؟
میشی
قد؟
قد یه سرو!
اصل و تبار ایرانی.
ما چرا دماغمون پنگوله؟ رنگمو قهوه ایه , پاهامون باریکه؟
چون که از نژاد زرتشت هستیم.
خسته ای از هیات رنگینم؟
نازی جان ....
مرغ عشق از کفسش دررفته
شیرین خانم تو حموم سونا حوصلش سر رفته
اون هم فرهادش
دیش شو داده به اسمال آقا
جاش یه دیزی خورده بی نعنا , بی نعناع
مفشو رو گل رز فین میکنه
قسم بخور....!
جان.....سکوت....!
بیباکی یا بزدل؟
می ترسی از فردا؟
روز نو , روزی نو؟ راه نو , گیوهء نو؟
می ترسی؟
می دونم!
باز داری جوش می زنی که زبونت لال لال , یه وقت ارسطوم نباشه.
واه واه واه...!
افاده ها طوق طوق
سگا به دورش وق و وق
خودشو با کی طاق میزنه؟!
خودمو با کی دارم طاق میزنم؟
ارسطو آدم بود , دندون داشت , تو خونش آهن بود ,
مثل یک سنگ که آهن داره , وقتی که خواب کم داشت ,
چشماش قرمز می شد,
فلسفه یعنی رنج!
افتخاره که بگی رنجورم؟
رنج یعنی خورشید !
اگه خیلی دلخوری از اغراق , رنج یعنی فرمول !
رنج یعنی امکان
رنج یعنی خانه
یعنی شربت و قرص و دوا
رنج یعنی یخچال
رنج یعنی ماشین
سنگ چخماق بهتره یا کبریت؟
پیه سوز روشن تره یا چاچراغ؟
تلفن راحت تره یا فریاد؟
وقتی فهمیدم زمین , توی تسبیح کرات , یکدونه ست....
جنسش هم از خاکه
سنگش هم جور واجوره , ماهی و علف داره , بهار و پائیز داره ,
خیالم راحت شد.
دیگه وقت زایمان , نمی ترسم از " آل" ,
چون به بازوی چپم , سرم خون می زنند
نمی ترسم از غول
نمی ترسم از سل
چون که در کودکی واکسینه شدم
خوشبختم , خیلی هم خوشبختم.
کار کردن یه چیز و خوشبختی یه چیز دیگه ست !
عاشق خرابه و تاریخی؟
کاروانهای شتر , خمره های کهنه , سکه های زنگار؟
یعنی چه این حرفا؟
شرق ذهنت , ابن خلدونت نیست؟
تو اصلا ویرانه می بینی تا برای سوسمارش جا تعیین بکنی؟
من گفتم ویرانه , منظورم تجزیه بود , جای سوسمارش هم تحلیلم.
حالیت نیست؟ مثل این که بعضی چیزا حالیمه!
کهنه در برکهء نو غلت می زنه و نو میشه!
قلبت بهتر از چشات می بینه؟
چی چی یو؟
حقیقتو؟
حقیقت یه لحظه ست: تفسیر یک تعبیره
نمی شه یه لحظه رو کشش بدیم؟
کش به درد تنبون " کانت " میخوره!
کش یعنی سردرد ! کش یعنی سیگار , کش یعنی تکرار ,
کش یعنی لیسیدن یک کاغذ بی مصرف که یه روز لای اون
شکلات پیچیده بود.
ما چرا می بینیم؟
ما چرا می فهمیم؟
ما چرا می پرسیم؟؟؟؟؟
سردمه!
مثل موری که زیر بارون تند ,
رد بوی خط راه لونه شو می جوره!
عین هستی و زوال
این قدر پا پیچم نشو!
بینمون دو تا ننو میشه گذاشت.
باقلا بار بذارم هستیتو تغییرش بدم؟
"پرودون" معده هستی رو داغون می کنه , عینهو " کارل ماکس "
که به جای ارزن , تخم مرغ به خورد مرغا می ده !
ده!!؟
جون تو !!
ده , اگه " پاتانجالیه " الک بدم روحتو پالایش بدی؟
اسب دریائی روحم , تو ساحل برق میزنه عین سراب.
روح من پاکه
مثل دل تو
مثل چش سگ
مثل دست نوزاد
سردمه !!
مثل آغاز حیات گل یخ.
جشن مرگم برپاست! این هم از همراهم ؟
من به دنبال دوای خودمم , ورنه اینو ازبرم ,
این که هر کی خودشه!
چه کنم؟ ها ؟ چه کنم؟
شلغم و لبوی هیچ وقت , از کجا گیر بیارم؟
برم از " گینه بیسائو " , خاک بیارم بریزم روی سرم؟
خاک وطن که بهتره.....!!
توی هر نیم وجبش هزار تا فامیل داریم.
سعدی و فردوسی
نادر و سبکتکین
لطفعلی خان و رهی
سگ اصحاب کهف
گاو سامری ها
خر عیسای مسیح
زین فرسودهء رخش رستم
کهش های چنگیز
خنجر اسکندر
جیگر پاره سهراب و دل تهمینه
چرکنویس غزلای حافظ
مهر باران شستهء مولانا
اشک مجنون و مزار لیلی
صورت قرضای شیخ ابو سعید
تسبیح گسسته عین القضات
قرصای سر درد و سردرد و سر ابوعلی
سکه های حاج آمیز حاتم (آقا به تو چه)
صندوق جواهر خانم ملوک(دبیا)
تابلوی رنگ روغن استاد(به به چی چی شد؟)
جوهر مکتوبهء مرقومهء منظورهء اخراج تاتار , با ید منصورهء
ممدوحهء شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان
ابن سلطان ابن سلطان(وای خدا مرگم بده)
تراش مدادای رابرت گراند
فندک اسقاطی جان کندی
کاغذ لی لی پوت مارکوپولو
فتق بند پدر سلطان حسین
هسته خرما های سعد وقاص
استکان نعلبکی حلق طروش
آخور اسب و الاغ منصور
بی شمار بابای شل از سگدو
بی شمار مادر کور از گریه
بی شمار کودک اسهالی بی سوت سوتک
بی نهایت تابوت !!
تازه جنس خاکشم مرغوبه ,
روی سر میچسبه , عین شاخ رو سر گاو
عین شب رو دل خاک
عین چشما و نگاه!
مگه با توپ و تفنگ جداش کنن.
جوهر وجود سر , ذات خاک وطنه !
سردمه !!
مثل یک سیب لهیده توی یخچال سونی.
عین آمال و محال
این قدر پاپیچم نشو !
بینمون دوتا ننو می شه گذاشت....
دوست داری بریم بیرون؟ یه کم گردش بکنیم؟
همه چیو از یاد ببریم؟ دستا رو حلقه کنیم؟ سفارش بلال بدیم...
بغل دریاچه ها , عکس رنگی بندازیم , قوها رو نگاه بکنیم , ابرا را ,
یاذته میگفتی : ما شعور مطلق آفاقیم؟
چیمون از خرسای قطبی کمتره؟
چطوره وام بگیریم و خرده بورژوا بشیم؟
بی خیال تاریخ !
بی خیال انسان !
بی خیال تشنه ها و دریا ! بی خیال گشنه ها و صحرا!
خیلی خوبه خدا......
نوکر و کلفت می گیریم هفده تا !
تو برای نوکرات چکمه بخر
همه لباسامو یه جا میدم به کلفتام.
شام که خواستی بخوری , دستمال بزن به گردنت.
در و دیوار و پر از تابلو کنیم.
تابلوی رود و درخت,
تابلوی فرشای تپلی!
هر وقت دیدم خسته ای
من موزیک " باخ " می ذارم,
درشکه سوار می شیم
من می گردم دنبال چترم.
تو منو صدا بزن: " آنا کارنینا " بیا
این دستمو اینجور می گیرم
تا که میشی و ماشا ماچش کنند
بعدش هم , بشون می گم: برین خونه بچه ها
قهوه تون سرد می شه ها !!
بشتابیم ولی آهسته....
" ل-تولستوی " با زبونی که به نافش می رسه
تو کویر جنگ و صلح
یه گوشه نشسته و خربزه قاچ قاچ می کنه
سرش عین سردار
ریشش عین پرچم
دلش عین " سایگون " در اولین شب سقوط
زنده یعنی زندگی ! این دیگه فلسفه نیست
از قضا فلسفه " دیویده " !
خوب؟ عیب و ایرادش چیه؟
دجیگر ....!!
" هنری دیوید " جیب بره.....!!
همه اش برای بال و پرواز ملودرام می بافه تا به بشر
حالی کنه , سی سنت پول قرض می خواد ,
که بره " والدن پوند " یه بال فرشتهء مرغ بخوره,
احساس بودن بکنه
بستنی لیس بزنه
بود و بقا اسطوره است
زیبائی اسطوره است
یا که آن سرخی سیب
یا که این خنجر سرخ
بندهء چند تا خدا باید بشیم؟؟؟؟!!!
تو دلت تاریکه؟
تو...
تو دلت تاریکه....!!!
" توماشو " نشی یه وقت
بگیرن به جرم بی دینی
بیست و هفت سال زندونت کنن؟
ما که " اوربانوس هشتم " نداریم
تا که شفاعتت کنه؟
به خدا ایمان داری ؟؟؟؟؟؟
من:خدا , تو جوانه انجیره
خدا , تو چشم پروانه است وقتی از روزنه پیله
اولین نگاهش به جهان می افته...
خدا بزرگتر از توصیف انبیاست
بام ذهن آدمی , حیات خانه خداست,
خدا به من نزدیکه , همین قدر که تو از من دوری!
برم ؟ برم زیر آسمون
روسری مو وردارم؟
موهامو افشون بکنم؟
مریم حیدرزاده
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
بیا در كوچه باغ شهر احساس
شكست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در كوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب كنار نور یك شمع
به فكر پیچك همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یك رز تنها بباریم
بیا در باغ بی روح دلی سرد
كمی رویا ی نیلوفر بكاریم
بیا در یك شب آرام و مهتاب
كمی هم صحبت یك یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شكستیم
بیا یك بار با احساس باشیم
بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه از روی محبت
كمی از درد لیلی بخوانیم
بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یك گل لادن بچینیم
كنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم
بیا یك شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا كبود است
شبی كه بینوا می سوخت از تب
كنار او افق شاید نبوده ست
بیا یك شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
برای آسمان این دل پاك
بیا یك بار مهتابی بسازیم
بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم
كنار هر دلی یك شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم
بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشك از چشمی بشوییم
بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم
بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم
بیا از قلبمان روزی بپرسیم
كه تا حالا در این دنیا چه كردیم
بیا یك شب به این اندیشه باشیم
به فكر درد دلهای شكسته
به فكر سیل بی پیایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته
به فكر سیل بی پایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته
به فكر اینكه باید تا سحرگاه
برای پیوند یك شب دعا كند
ز ژرفای نگاه یك گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا كرد
به او یك قلب صاف و بی ریا داد
كه در آن موجی از آه و تمناست
پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شكیباست
بیا در خلوت افسانه هامان
برای یك كبوتر دانه باشیم
اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم
بیا با یك نگاه آسمانی
ز درد یك ستاره كم نماییم
بیا روزی فضای شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماییم
بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم
اگر دل را طلب كردند از تو
مبادا كه بگویی ما نداریم
بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم
بیا دلهای عاشق را بگردیم
كه شاید ردی از قلبش بیابیم
بیا در ساحل نمناك بودن
برای لحظه ای یكرنگ باشیم
بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم
كنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید
و باران قطره های آبیش را
به روی حجم احساس پاشید
اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم
بیا با آسمان پیمان ببندیم
كه تا او هست ما هم با وفاییم
بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشك پاك و ساده باشیم
بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم
اخوان ثالث
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهی بیروزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزههای باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پردههای برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبهی بیروزن شب
شب توفانی سرد زمستان
امین پور
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
مهرداد اوســتا[golrooz]
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم
وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم
كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم
مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم
چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم
بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
سهراب سپهری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
مرغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
بیراهه فضا راپیمود
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست
تپشهایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
گیاهی در آن رویید
گیاهی تاریک و زیبا
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش کدر شده بود
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود
وزشی بر تار و پودش گذشت
گیاهی در خلوت درونش رویید
از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد
زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت
اوجی صدایش می زد
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشنی بیرنگی پر بود
برابر محراب
وهمی نوسان یافت
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود
خودش رادر مرز یک رویا دید
به خک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر بر داشت
محراب زیبا شده بود
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا
ناشناسی خود را آشفته دید
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد
زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاری دررگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد
مردتنها بود
تصویری به دیوار اتاقش می کشید
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردنکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
ایا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
مرد در بستر خود خوابیده بود
وجودش به مردابی شباهت داشت
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شکاف سینه اش به درون نگریست
تهی درونش شبیه درختی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت
درختی میان دو لحظه می پژمرد
تاقی به آستانه خود می رسید
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود
سبزواری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
گفتم به ماروم آی ننه
عاشق یک دختریوم
گفت آخ نمیری ننه جان
تور چه به ای گی خاردنا
باگذه پیرت بیایه
تا به پیرت باگایوم
چوره ده استینت کنه (آی پسره ای تیر ور سینه)
تور چه به ای گی خاردنا
دختره صدامو شنوف
امه دری بومو گف
تور که ننه ات نمگذره
تور چه به ای گی خاردنا
گفتم ده زر چارت چی شیس
گفت یا سیب یا شفتالو
بارا یره بچه ننه
تور چه به ای گی خاردنا
گفتم عجب لوای دری
یک بوس از لوات بته
گفت برا یره ای چس ننه
تور چه به ای گی خاردنا
مصطفی رحماندوست
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
صد دانه یاقوت دسته به دسته [tashvigh]با نظم و ترتیب یک جا نشسته[shaadi]
هر دانه ای هست خوشرنگ و رخشان
قلب سفیدی در سینه آن
یاقوت ها را پیچیده با هم
در پوششی نرم پروردگارم
هم ترش و شیرین هم آبدار است
سرخ است و زیبا نامش انار است "[shademani]
سعدی عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
اول دفتر به نام ایزد دانا |
|
صانع پروردگار حی توانا |
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم |
|
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا |
از در بخشندگی و بنده نوازی |
|
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا |
قسمت خود میخورند منعم و درویش |
|
روزی خود میبرند پشه و عنقا |
حاجت موری به علم غیب بداند |
|
در بن چاهی به زیر صخره صما |
جانور از نطفه میکند شکر از نی |
|
برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا |
شربت نوش آفرید از مگس نحل |
|
نخل تناور کند ز دانه خرما |
از همگان بینیاز و بر همه مشفق |
|
از همه عالم نهان و بر همه پیدا |
پرتو نور سرادقات جلالش |
|
از عظمت ماورای فکرت دانا |
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش |
|
حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا |
هر که نداند سپاس نعمت امروز |
|
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا |
بارخدایا مهیمنی و مدبر |
|
وز همه عیبی مقدسی و مبرا |
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن |
|
با همه کروبیان عالم بالا |
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت |
|
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا |
پروین اعتصامی عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
رهائیت باید، رها کن جهانرا |
|
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا |
بسر برشو این گنبد آبگون را |
|
بهم بشکن این طبل خالی میانرا |
گذشتنگه است این سرای سپنجی |
|
برو باز جو دولت جاودانرا |
زهر باد، چون گرد منما بلندی |
|
که پست است همت، بلند آسمانرا |
برود اندرون، خانه عاقل نسازد |
|
که ویران کند سیل آن خانمانرا |
چه آسان بدامت درافکند گیتی |
|
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا |
ترا پاسبان است چشم تو و من |
|
همی خفته میبینم این پاسبانرا |
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید |
|
ببین تا بدست که دادی عنانرا |
ره و رسم بازارگانی چه دانی |
|
تو کز سود نشناختستی زیانرا |
یکی کشتی از دانش و عزم باید |
|
چنین بحر پر وحشت بیکرانرا |
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد |
|
تو باری غنیمت شمار این زمانرا |
فروغی ده این دیدهی کم ضیا را |
|
توانا کن این خاطر ناتوانرا |
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی |
|
تو ای گمشده، بازجو کاروانرا |
مفرسای با تیرهرائی درون را |
|
میالای با ژاژخائی دهانرا |
ز خوان جهان هر که را یک نواله |
|
بدادند و آنگه ربودند خوانرا |
به بستان جان تا گلی هست، پروین |
|
تو خود باغبانی کن این بوستانرا
فریدون مشیری |
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
من سکوت خويش را گم کرده ام .
لاجرم در اين هياهو گم شدم .
من که خود افسانه ميپرداختم ,
عاقبت افسانه مردم شدم !
حافظ
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
amin_745
حافظ
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو میافتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بیعیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سایلی بود
بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکتهدان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
فریدون مشیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
***در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،حافظ راتشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !ما، اينك از اعماق آن گرداب،از ژرفاي آن غرقاب،چنگال توفان بر گلو،هر دم نهنگي روبرو،هر لحظه در چاهي فرو،تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،***صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
پدر شعر نو نیما یوشیج
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ترا من چشم در راهم،شباهنگام. در آن نوبت که بندد دست نیلوفر،به پای سرو کوهی دام. گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
باباطاهر
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود
نظامی عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه
تو بکس و کس بتو مانند نه
آنچه تغییر نپذیرد توئی
وانکه نمردهست ونمیرد توئی
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بارگران برگرفت
هرکه نه گویای تو خاموش به
هرچه نه یاد تو فراموش به
غنچه کمر بسته که ما بندهایم
گل همه تن جان که بتو زندهایم...
ملک الشعرای بهار
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
اینکه خاک سیهش بالین است/اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید/هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز/سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند/دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد/هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی/آخرین منزل هستی این است
آدمیهر چه توانگر باشد/چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند/چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن/دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه/خاطری را سبب تسکین است
مشیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چرا از مرگ می ترسید؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین،روی گردانید؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟ کجا آرامشی از مرگ خوشتر،کس تواند دید؟
نه فریادی،نه آهنگی،نه آوایی! نه دیروزی،نه امروزی،نه فردایی! جهان آرام و جان آرام، زمان در خواب بی فرجام، خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند!
"مولانا"
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک…
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرکِ کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گمشدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم بهراه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیام یکدم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لایلای سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شُسته از من لرزههای اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
فروغ فرخزاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»
hoseine safa
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک…
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرکِ کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گمشدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم بهراه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیام یکدم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لایلای سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شُسته از من لرزههای اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
فروغ فرخزاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»
shaere aziz: hoseine safa
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
شعر از حسین صبا
دلت که می لرزید من با چشام دیدم
تو ذل ِ تابستون چقد زمستونه
هوا گرفته نبود دلم گرفت اون شب
به مادرم گفتم هنوز بارونه
قطار رد شد و رفت مسافرا موندن
مسافرا که برن قطار می مونه
تو برف بارونی قطار قلب منه
قلب شکسته ی من تو برف مدفونه
دونه به دونه غمی ریل به ریل شبم
غم توی خونه ی من هر شبو مهمونه
بگو شب بخوابه من بیدارم
من شبو زنده نگه می دارم
یه شب که سردم بود به مادرم گفتم
هوا که سرد میشه یاد تو میفتم
طفلی دلش لرزید دلش دوباره شکست
تو زل ِ تابستون تو کوچه برف
نشست
مسافرا شعرن تو برف و بارونی
قطار قلب منه چشم تو پنجره هاش
پنجره ها بسته ن مسافرا خسته ن
ببار تا دم صب به فکر هیچی نباش
دونه به دونه غمی غصه یه غصه شبم
کاشکی یه روز صب شه کاش فقط ای کاش
ملک الشعرای بهار
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خستهای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
سپهری عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
روزی که دانش لب اب زندگی میکرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی
خوش بود
در سمت پرنده فکر میکرد بانبض درخت نبض او میزد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان
در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی
اواز غریب رشد در مفصل ترد لذت میپیچید
زانوی عروج خاکی می شد
ان وقت
انگشت تکامل در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند
لطفا از وحشی بافقی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
آه تا کی ز سفر باز نیایی بازآ/اشتیاق تو مرا سوخت کجایی بازآ
شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد/گر همان بر سر خون ریزی مایی بازآ
کرده ای عهد که بازآیی و ما را بکشی/وقت آن است که لطف بنمایی بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان/جان من اینهمه بی رحم چرایی بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی/گرچه مستوجب صدگونه جفایی بازآ
شاعر عزیز : رضا بابک