كنار آشيانه ات من آشيانه مى كنم
فضاى آشيانه را پر از ترانه مى كنم ،
كسى سوال مى كند به خاطر چه زنده اى ،
و من براى زندگى تو را بهانه مى كنم
__________________
نمایش نسخه قابل چاپ
كنار آشيانه ات من آشيانه مى كنم
فضاى آشيانه را پر از ترانه مى كنم ،
كسى سوال مى كند به خاطر چه زنده اى ،
و من براى زندگى تو را بهانه مى كنم
__________________
لم گرفته است...می خواهم بگريم اما اشك به ميهمانی چشمانم نمی آيد ,تنم خسته و روحم رنجور گشته و ميخواهم از اين همه ناراحتی بگريزماما پا هايم مرا ياری نميكنند . مانند پرنده ايی در قفس زندانی گشته ام .از اين همه تكرار خسته شده ام ,چقدر دلم ميخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم ,چقدر دلم ميخواهد مثل قديم عاشق هم بوديم , چقدر دلم ميخواهدمثل قديم كلمه ی دوستت دارم را هر روز از زبانت بشنوم ,ولی افسوس آن كلمه كه مرا به زندگی اميدوار می كردحال به فرا موشی سپرده شد و جايش را تحقير گرفت
بدون هیچ درخواستی مرا دریاب تا بدانی که وجودم برای توست مرا بخوان
تا بدانی که تمام من به اسم توست
خرسندم که با تو هستم و تو را در کنار دارم
وقتی دنیا با ما سر جنگ داشت
تنها یاد تو برایم راه توشه بود
و اسم تو را
بر تک درخت باغ سرد تنهایی هایم حک کردم
«نه بستهام به كس دل نه بسته كس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها، رها، رها، من
زمن هر آن كه او دور چو دل به سينه نزديك
به من هر آن كه نزديك ازو جدا، جدا، من!»
به همین سادگی رفتی
بی خداحافظ عزیزم
سهم تو شد روز تازه
سهم من اشک کهبریزم
به همین سادگی کم شد
عمر گلبوته تو دستم
گله از تو نیستمیدونم
خودم اینو از تو خواستم
به جون ستاره هامون
تو عزیزتر ازچشامی
هر جا هستی خوب و خوش باش
تا ابد بغض صدامی
تو رو محض لحظههامون
نشه باورت یه وقتی
که دوست ندارم اینو
به خدا گفتم به سختی
من اگه دوست نداشتم
پای غم هات نمی موندم
واست این همه ترانه
از ته دل نمیخوندم
اگه گفتم برو خوبم
واسه این بود که می دیدم
داری آب می شی ، میمیری
اینو از همه شنیدم
دارم از دوریت می میرم ؛
تا کنار من نسوزی
ازدلم نمی ری عمرم
نفسامی که هنوزی
تو رو محض خیره هامون
که نفس نفس خداشد
از همون لحظه که رفتی
روحم از تنم جدا شد
تو كه تنها نمي موني
من تنها رو دعا كن
خاطراتمو نگه دار
اما دستامو رها كن
دست تو اول عشق
بسپرش به آخرين مرد
مردي كه پشت يك ديوار
واسه چشمات گريه ميكرد
گريه مي كرد
گريه مي كرد
و در پس روزهاي ابري نهفته اي
و من بي قرار بارشم
اي ابرها در امتداد انتظارم با يكدگر بر خورد كنيد
تو در پشت برهنگي اندام بيد نشسته اي
و من بي تاب تنپوشي از سبزينه ها هستم
اي بيدها عرياني تان را با شكوفه هاي استقامت من بپوشانيد
تو دركنار كودكي غنچه آرميده اي
و من كهولت شاخه ها بسر مي برم
اي لحظه هاي ناب ، غنچه هاي گمگشته را
در شاخسار خميده ام پيدا كنيد
ین چه رازیست که در میکده عشاق به آن می خندند.
نکند راز من و تو باشد.
نکند عهد شکستی و...
یادمان باشد:
آسمان شاهد عهدیست که با هم بستیمابرها در سفرند آسماناما هست.
وقتی عشق فرمان دهد
"محال" سر تسلیم فرود می آورد.
به نیروی عشقی که در نهان به خدا داشتم،
و به قدرت پارسائی ها که در خلوت خویش ورزیده ام،
و به اعجاز ایمانم به نور،
بر سر این قیامت انفجارهای بی امان فریاد زدم:
آرام!...
شبم روز شد و "نار"م ،"نیروانا".
حریق نمرودی بر من گلستان ابراهیمی گشت.
هر گلوله ی آتشی ، گل سرخی!
روحی که در درد پخته می شود
آرام می گیرد
احساسی که در هیچ گوشه ای از هستن آرام نمی تواند یافت
آرام می گیرد
کسی که می داند کسی از راه نخواهد رسید
به یقین می رسد
غم، هنگامی بی آرامت می کند
که دلواپس شادی هم باشی
آرامش غمگین!
سکوت بر سر فریاد
سکونت گرفتن در طوفان
برای عاشقی دیره
ولی باز دست تقدریه
تا دستامون نره بالا
جایی بارون نمی گیره
دلی که دادمش دستت
دیگه از زندگی سیره
نیومد وقتی ام اومد
فقط گفت که داره می ره
نگفتم من خداحافظ
آخه قلبم هنوز گیره
بدون این قلب دیوونه
دیگه محتاج زنجیره
بمون این زخم رو بدتر کن
عجیب محتاج شمشیره
بریزم اشکام رو شاید
آخه این آخرین تیره
نگی تو اونی که رفته
وجودش غرق تقصیره
فدای او که تو خوابم
من رو تحویل نمی گیره
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار
همه همسایه دیوا ر به دیوار همند.......
جوهری که هویت خویش را نیافته است، جوهر رنج است
کسی که با «خود» نیست!
چه تنهایی سختی
در زندگی طوری باش که آنانکه خدا را نمی شناسند
تو را که می شناسند خدا را بشناسند!
اسمان را بنگر که هنوز بعد صد ها شب و روز
مثل ان روز نخست
گرم و ابي و پر از مهر به ما مي خندد
يا زميني که دلش از سردي شب هاي خزان
نه شکست نه گرفت
بلکه از عاطفه لبريز شد
و
نفسي از سر اميد کشيد
ودر اغاز بهار دشتي از ياس سفيد
زير پايمان ريخت
تا بگويد که هنوز.پر امنيت احساس خداست
ماه من غصه چرا
تو مرا داري و من هر شب و روز
ارزويم همه خوشبختي توست
ماه من..دل به ياس دادن و از ياس سخن گفتن
کار اساني نيست..که خدا را دارد
ماه من..غم و اندوه اگر روزي مثل باران باريد
يا دل شيشه اي ات ..از لب پنجره عشق ..زمين خورد و شکست
با نگاهت به خدا..چتر شادي وا کن
و بگو با دل خود..که خدا هست ..خدا هست
او هماني ست که در تارترين لحظه شب..راه نوراني اميد نشانم مي داد..
او همان است که هر لحظه دلش مي خواهد همه زندگيم غرق شادي باشد....
ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد
معني خوشبختي بودن اندوست..
اين همه غصه و غم..اين همه شادي و شور
چه بخواهي چه نخواهي ميوه يک باغند
ولي از ياد مبر
پشت هر کوه بلند سبزه زاريست پر ياد خدا..
و در ان باز کسي مي خواند..
که خدا هست..خدا هست
و چرا غصه
چرا
فواره وار، سربه هوايي و سربه زير
چون تلخي شراب، دل آزار و دلپذير
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسير
پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگي همه را غرق مي كند
اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير
چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش
با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير...
چند سالی ست دل سوخته ارازن شده است
و فراوان تر از انسان ، غم انسان شده است
آدم از لطـــف فزاینـــده ی عـــلـم بشـــری
زیر مجموعه ای از گونه ی حیوان شده است
مار بر دوش چه بسیــار ولی صد افســـوس
کاوه عمریست در این شهر به زندان شده است
سنگ مجنون به دل واله و شیــدا چه زنـم ؟
غم دلـــدادگی امروز غـــم نـــان شده است
دار در شهر نمانده ست ! کجـــایی منصـــور ؟
به خدا کوس اناالحق زدن آسان شده است
عشق فریــاد برآورده زليخا برگــرد ...
یوسف قصه ات ارزان و فراوان شده است
روزگاری من و معشوق و یک کوچه تنگ
دیرگاهیست که آن کوچه اتوبان شده است
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در ان گوشه چندان غزل خواند ان شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر انند که این مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد انجا بمیرد
شب مرگ از بیم جان انجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز اغوش دریا بر امد
شبی هم در اغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی اغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه، که در دهان گس تابستان است
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
من چه كنم خيال تو منو رها نمي كنه
اما دلت به وعده هاش يه كم وفا نمي كنه
من نديدم كسي رو كه مثل تو موندگار باشه
آدم خودش رو كه تو دل اينجوري جا نمي كنه
مـــا دو تا مســـافریم
تـــــوی راه زنـــدگــی
قلبامون شبـــیه هــم
پر از عشق و سادگی
تو مسیــر این ســـفر
پــــره از گلهــای یاس
تـــن پاک گــــل سرخ
بوسه گــاه ما دوتاس
کوله بارم همه عشق
کوله بارت همه عشق
این سفـــر تموم بشه
دو تایی میریم بهشت
..........................
(شایان نجاتی)
به امــــید تــــو رو دیــدن
چشــام رو هــم میذارم
واســـــه دیدنت تــو رویا
اشــک دلتنگــی میبارم
آرزومــــــه کـــه دوبـــاره
پا بــــذاری تـــوی خوابم
بگـــم آی عـــروس قصه
تـــو فقط بشـــی جوابم
از تو آســمون چشمات
بریزی واســـم ســـتاره
بشــم آســــمونی از تو
بگیـــــرم عــمری دوباره
بخونی واســم تو خوابم
قصــه مجــــنون و لیلی
من بگـــم واست عزیزم
تــــو بگــی البته خیلی!
چی میشه واسم بیاری
یه بغــــــل گـــل شقایق
یه ســــبد گـــــل محبت
تا بدونم شـــدی عاشق
غنچه هـای داغ احساس(شایان نجاتی)
تـــــو خیابــــون گل یاس
چشاشــون پـاک و زلاله
میدرخـشه مثـل الماس
بچه هــــای بـی نشونه
گشنه یـه لقمه نـــــونن
شب بشـه خــونه ندارن
اینو خیلی هــــا میدونن
قطره اشــک چشاشون
همشون شـــدن ستاره
ببینـید تــــــو آسـمــونها
غمـــاشــون دنباله داره!
این گـلای پاک مـــعصوم
سقفشـــون یـه آسمونه
گرچه قلبشون یه دریاس
غمشـــون یـه لقمه نونه
پس دعــا کـنیم براشون
خـواب ببینن تـو بهشتن
تا کــه قلــباشون نمیره
لای تقــــــــویم دلــــت
یه گـــــــل لالـــــه بذار
تازه شــــو، غنـچه بده
زیــــــــــر بارون بــــهار
پر بکــــــش تا آسمون
بــــال ابـــــرا رو بـــگیر
دیـــــگه اینجا برنـــگرد
دوباره میــشی اسیر!
به پرســــتوها بـــگـــو
زود بـــه خــونه برسـن
بگـــــــو آواز بخــــــونن
غنـــــچه ها دلــواپسن
توی لحظه های عشق
واســه من تــرانه باش
گل بـــده مثــله بهــــار
شـــوق عاشقانه باش
دستــــاتو بــده به من
مهرو از دلـــــم بچـین
تو چشـــــام نگاه بکن
عشقو تو چشام ببین
(شایان نجاتی)
صــــدای پای مهتاب
تو کـوچه ها میپیچه
شبهای بی تو بودن
ســـرابه هیچ هیچه
من از نگاه پاکـــــت
به آسمون رسـیدم
از لب هــــر فرشته
اسم تــو رو شنیدم
دیدم که اسم پاکت
رمــــز... در بهـشته
خـدا تــــوی دل من
اســم تو رو نــوشته
به حـــرمت نگــاهت
دل از هــمه بـریدم
تو آســـــمون هفتم
به عشق تو رسیدم
کاشـــــکی که پروانه عشق
از ســــوی آســـــــمون بیاد
کاشــــکی بشــــه ببینمش
بگـــم دلـــم تــــو رو میخواد
یه عمــــــره واسه دیــدنش
نماز حــــــاجت مـــی خونم
دلــــم واســــش پــر میزنه
در انتظارش مــــــی مـــونم
میگـــــن که پـــروانه عشق
دلـــــــها رو عـــاشق میکنه
کـــــویر خـشک دلــــــها رو
دشت شقــــــــــایق میکنه
باز هــم غــروب جمعه شد
بغضی نشـست توی گلوم
آقــا جــــــونم خـــودت بگو
کی میشه غصه هام تموم؟
(شایان نجاتی)
شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن
دلشکـستهام اگـر نـمیپـرم قــبول کـن
ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت
جـا نـمیشود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن
گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را
از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن
در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمیکـشم
بیــش از آنـچه خـواستی نـمیپـرم، قـبول کن
قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمیخورد
گــاه نامه میبـرم میآورم، قــبـول کــن
گفتهای که عشق ما جداست، شعرمان جدا
بـیتـو من نه عاشقم، نه شاعـرم، قبول کن
آب …
وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم
مـن نمیتـوانـم از تـو بـگذرم، قـبول کن
بــا هـر بـهانه و هـوسی عـاشقــت شــــده ست
فرقـی نمی کند چه کسی عـاشقت شده است
چــیــزی ز مــاه بــودن تـــــــــــو کــم نــمی شـود
گـیـرم که بـرکه ای نــفسی عاشـقت شده ست
ای سـیــب ســـرخ غـلــت زنـان در مــسـیــر رود
یـک شهر تـا بـه من برسی عاشقت شده ست
پــــــــر می کــــشی و وای بــه حــال پــرنـده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشـقت شـده سـت
آیـینــــــه ای و آه کـــه هـــــــــــــــرگــز بــرای تــو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
نـه ... روبـه روی تـو بـازنـده انـد حـالا هــم
قــــمـاربـازتـریــــن مــــردهـای دنـــیـا هـــم
زمیــن زدم ورقـی را شـروع شـد بــــــــازی
ولی بـه قـصد- فـقط - رو به رو شدن با هم
اگـرچـه مـی دیـدم – اگـرچـه می دانـستی
در ایـن مـقـابله جـز بـاخـتن نـمی خـواهـم
طـنین قـهـقـهه ات در تـبسـمم مـی ریخت
هـجـــوم زلـزلـه ات در غـــرور گـهــگـــــاهـم
نـمی بـریـد چـرا حـکـم مـن شـروع تـــــو را
نـمی گــرفت چــرا بـی بـی تـو را شـاهـــم
سیـاه و سـرخ گـره خـورده بـود و پـیدا بــود
جـنون دسـت تـو در تـک تـک ورق هــــایـم
در ایـن نـبرد ، فـقط بی بی دلـت کـافیست
بـرای کـشـتن پـنـجاه و یـک ورق بــا هـــــم
بـه دست داشتی آن قـدر دل که می لرزید
دل سـیــاه تـریـن بـرگــه هـای بــالا هــــــم
◘
مـرا بـه بـاخـت کـشانـدی ولـی نـیـفـتــادم
بـه ایـن امـید کـه روز خـداست فــردا هـــم
شـروع مـی شود ایـن بــازی ِ تـمـام شده
اگـــرچـه رو بــکـــنی بــرگ آخــرت را هـــم
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نيستی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت، چرا امشب؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم، تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب
ای ماجرای شعر و شب های جنون من
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب
سحـر در فـصل گـل
بوی تـو آمـد،
خـیال بـال و پـر سوی تـو آمـد
در ایـن جمـع مـبارک جـان ِ مـدهـوش
به رقـص
در آب خواب
روی تـو آمد.
مـه ِ نـو بـسته گیـسو ، سوی دریـا
هـزاران مـوج شب
مـوی تـو آمد.
در ایـن بـن بـست ِ بـاد و بـیم ِ دیـریـن
جهـان هـر سو کـه دیـد
روی تـو آمـد ...
تـا شب زلـف تـو سرفـصل غـزل خوانیهـاست
زنـدگـینـامه ی مـن شـرح پـریـشانیهـــــاست
بــــا تــــو مــن پـنـجـــرهای روبــه طـراوت دارم
كــه بـهـار نـفـسش گـرم گـل افـشانـیهـاست
طـعـم تـصنـیـف تــو در بـــــاور بـلـبـل پـیـچـیـد
كـه سـحر تـا بـه سـحر محو غزل خوانیهاست
از تــو روزی خــبـــــری داد نــسیـمی و هــنــوز
كـــوچــه نــورانـی انــبــوه چـراغــانیهـــــاست
زورق شـعر مـن از چـشم تــو بــیـرون نــــــــرود
رام دریــا نــشدن مـنــطق طــوفــانــیهــاست
مـن بـه كــفـری كــه تـو پــیغـمـبر آنـی شـادم
گـرچـه دنــیا پـر انــواع مـسلـمانــیهـــــــــاست
آی مــجــنون خــیــابـــان ســلامــت بـــــــرگرد
عشق حسی است كه مخصوص بیابانیهاست
مــن در آغــوش سلامت گــل بـاغـی نــشدم
ایــن غـزلهــا هــمه پــرورده ی ویـرانیهاست
حالا دیدار ما به نمیدانمان کجای فراموشی
دیدار ما اصلاً به همان حوالی هر چه باد آباد
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیدهاند
پس با هر کسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی
نمیخواهم آزردگان ساده بیشام و بیچراغ
از اندوه اوقات ما با خبر شوند
قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بیجهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست
نه
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه نامهها و رؤیاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیدهاند
دیدار ما به همان ساعت معلومِ دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست
حالا میدانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت
خواهی رساند , یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس
دیگر سفارشی نیست
تنهاجان تو و جان پرندگان پر بسته ای که دی ماه
به ایوان خانه می آیند
خداحافظ
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ
که با من از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
ار تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام
از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر ازعشق می شود
و من در آستانه
به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد
(از آلبوم پری خوانی-فروغ فرخزاد)
زندگی آیینه ی اعمال و کارهای توست
اگر عشق بیشتری می خواهی عشق بیشتری ببخش
اگر مهربانی بیشتری می خواهی همواره بیشتر مهربان باش
اگر می خواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند
صبوری و رعایت ادب را مقدم بدار
این قانون طبیعت است و در هر لحظه از زندگی
ما اعمال می شود
زندگی، هر آن چه را که هدیه کنی به تو بر می گرداند
زندگی خوب تو حاصل یک تصادف نیست
بلکه آیینه ای است از کارهای تحسین برانگیز و زیبای خودت
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند
وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است
وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
پروانه ، ای از عشق و ناکامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه
در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری
سودا مکن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی
پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست
پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشک حسرت ، ساغر هستی ندارد
پروا کن از آتش ، که می سوزد پرت را
یکدم نسیمی می برد خاکسترت را
پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت
خونه یعنی یه دنیا مهربونی، که رو به خنده ی من باز می شه
یه قاب ناب که تو خاطراتم، جهان با دیدنش آغاز می شه
همونجایی که می شه دل سپرد و تو یک لحظه واسه یک عمر دل بست
همونجایی که هستی و می دونم، هنوزم فرصت عاشق شدن هست
یه احساس صمیمی توی خونه ست، که پاهامو به اینجا می کشونه
مث امنیت آغوش مادر، که قد آرزوی هر دومونه
خدا اینجاست توی خونه ی ما، اگه آینده رو روشن ببینی
اگه قسمت کنی دنیا تو با من، اگه از قاب چشم من ببینی
وقتی کنار من قدم می زنی، انگاری از همیشه عاشق ترم
هنوز برای داشتنت حاضرم از هر چی داشتم و دارم بگذرم
وقتی کنار من قدم می زنی، تموم دنیا رو به هم می زنم
ثانیه ها نفس نفس می زنن، وقتی که از عشق تو دم می زنم
من از تو می نویسم و دوباره، عطر تو توی خونه مون می پیچه
پنجره ی خونه رو وا می کنم، اسم تو توی آسمون می پیچه
من از تو می نویسم و دوباره نمی دونی چه حس و حالی دارم
ثانیه ها نفس نفس می زنن وقتی می خوام اسم تو رو بیارم
کنار من قدم بزن عزیزم، بذار زمین به ما حسادت کنه
کنار من باش و بذار که دنیا به این همه قشنگی عادت کنه
دنیا وای میسته وقتی می خوام دستمو تو دستت بذارم
زمین یخ می زنه وقتی که ساده می گذری از کنارم
انگاری همه ی جاده ها بی تو راشونو گم می کنن
وقتی به ت می رسم لحظه ها دست و پاشونو گم می کنن
کوچه ها هر طرف که برن بی بهونه به هم می رسیم
دنیا وای می سته و ما دو تا عاشقونه به هم می رسیم
فرض كن روزنامه هاتو خوندي و حرفاي تازه داري واسه زدن
فرض كن سيگارتم كشيدي و ديگه وقت خوابته، قاعدتاً
فرض کن گرسنه ته خسته ای و می دونی تریای پائین بسته ست
فرض کن آدرنو و پوپر بگن، خواب خوبه، وقتی آدم خسته ست...
پايه اي يه دست ورق بازي كنيم؟ حرف تازه داري با هم بزنيم؟
پايه اي تو قوري چايي دم كنيم، با مداد چایی مونو هم بزنیم؟
پایه ای «ابی» بذاریم تا سحر؟ پایه ای فردا صبحو نریم کلاس؟
پایه ای با هم دیگه داد بزنیم «صدایی که خنجرش رو به خداس»؟
داره خوابم می بره، گرسنمه، از اینجا به بعدشو تو بنویس:
سهم من از این شبا یه دس شلم، با هزار و خورده ای خاطره نیس
امشب کنارم نیستی یعنی چیزی ازم باقی نمی مونه
اونقدر می میرم، که بعد از تو افسانه م ـَم باقی نمی مونه
هر شب توی تقویم دلتنگی م، دنبال دستای تو می گردم
از بس دعا کرده م که پیدا شی، حتی خدا رم عاشقت کرده م
دستای تو از دست من رفته، اما به رویای تو خو کرده م
تو بی گناهی، خوب می دونم، این ماجرا رو من شرو کرده م
من تو خیالم با تو می خندم من تو خیالم با تو راه می رم
هر جا که خوش عکسه کنار تو، توی خیابون عکس می گیرم
دستای تو از دست من رفته، حالم بده، قلبم هراسونه
امشب کنارم نیستی یعنی چیزی ازم باقی نمی مونه
دستای تو از دست من رفته.....