دستم نمي رسد كه دل از سينه بر كنم
باري علاج شوق ،گريبان دريدن است
نمایش نسخه قابل چاپ
دستم نمي رسد كه دل از سينه بر كنم
باري علاج شوق ،گريبان دريدن است
ترک کن خوی پلنگی بیش از این خود را مبین
بر زمینت می زند آخر همین ما و منی
يكي دردو يكي درمان پسند يكي..................
................................. پسندم آنچه كه جانان پسندند
دلم به عشق و محبت چنان گرفتار است
به هر کجا که شوم بوی عشق می شنوم
مرا نه جان هست امروز و نه جهان بی تو
از آن که جان و جهان من ای نگار تویی
یا رب مرا به حال دل خود رها مکن
دل را دچار محنت و درد و بلا مکن
یا رب به حق حرمت پاکان درگهت
این خسته را ز درگه لطفت جدا مکن
ندانم كيستم وبه كجا ميروم
زين زلف پريشان يار به راه مانده ام
مرد باید که هر کجا باشد
عزت خویش را نگه دارد
خودپسندی و ابلهی نکند
هرچه کبر و منی ست بگذارد
همه کس را ز خویش به داند
هیچ کس را حقیر نشمارد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
دست بردار كه گر خاموشم
با لبم هر نفسي فرياد است
به نظر هر شب و روزم سال است
گرچه خود عمر به چشم باد است
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر بعالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
ديگه رو خاك وجودم نه گلي هست نه درختي
لحظه هاي بي تو بودن ميگذره اما به سختي
دل تنها وغريبم
داره اين گوشه ميميره
ولي حتي وقت مردن
باز سراغت رو ميگيره
هرگز وجود حاضر غايب شنيده اي...من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است@};-
تیغ زبان غلاف نما در میان جمع
زیرا که شمع قاتل خود گشت از زبان
نگار من تویی و یار غمگسار تویی
وگر بهار نباشد مرا بهار تویی@};-
ياد باد ايامي كه در گلشن فغاني داشتيم
ميان لاله و گل آشياني داشتيم
من آن سنگ سر سخت ساحل نشینم
که سیلی خور موج دریای عشقم
@};-موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست @};-
@};- که عجب دارم اگر تخته به ساحل برسد@};-
دو کس رنج بیهوده در عمر برد
یکی آنکه اندوخت اما نخورد
دوم آنکه از حاصل عمر خود
نه بهره رساند و نه خودبهره برد
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
دوست نزدیکتر از من به من است
وینت مشکل که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم
من را تو به راه عشق خواندی ممنون
از بابت عشق دل ستاندی ممنون
حتی به رقيب اگر مرا بفروشی
با من دوسه روز از اينکه ماندی ممنون @};-
نیست مضمونی در این عالم به از مضمون عشق
آنقدر گفتند و این مضمون پایانی نداشت
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری
بنال ای دل که مرگت زندگانیست
بمیر ای دل که مرگت زندگانیست
تا نسوزی در دل آتش ندانی درد چیست
سوز دل را در کف خاکستر پروانه بین
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
تسلیم رضای ازلی باش که تسلیم
تنها گل بی خار و خس باغ جهان است
تا حادثه در دل دقایق رویید
صد موج، به شانه های قایق رویید
رد یا دل ما، به خون خود غلطی زد
از زخم شقیشه اش، شقایق رویید
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
در غروب رفتن تو لحظه هايم را شکستم...زير بارون جدايی با خيال تو نشستم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع , گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت , اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع , گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت , اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
يكي مي نالد از غربت ، دگر مي گويد از هجران
كدامين دردو من گويم كه هم اين دارم و هم آن
نگه کن بخود تا که خود کیستی
کجا بوده ای و کنون چیستی
کجا می روی چیست تکلیف تو
چه بودی،چه هستی و چون زیستی
یاد باد آن كه ز ما وقت سفر یاد نكرد***به وداعی دل غم دیده ما شاد نكرد
دل می رود ز دستم , صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان , خواهد شد آشکارا
دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی با تو بگذارم
دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
ای دل بیا و با همه خلق جهان بساز
تا صد هزار عقده ز کار تو واشود
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم , زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست