پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
از ورودمون به ترمینال و سوار شدن به اتوبوس رو گفتم.
اون موقع بیشتر پویا رو می دیدم و کمتر سعید رو!
از کیک شکلاتی و رانی که پویا بهم داده بود گفتم و خوابی که تو اتوبوس کردم.
حالا دیگه فقط یه کوچولو سعید رو می دیدم که یه گوشه ی زهن ام ، ساکت و بی حرکت ایستاده !
از رسیدن به دهکده گفتم و دیدن هورا و حامد.
دیگه از اون به بعد فقط پویا و پویا! لازم نبود به قسمت های دیگه برسم که یاد پویا بخواد خاطرات سعید بجنگه و مغلوبش کنه! سعیدی دیگر وجود نداشت!
تعریف می کردم و دوتایی می خندیدیم! وسط شم ژیلا به اقای قندی گفت که برامون غذا بگیره که همونجور بخوریم.
وقتی اتفاقات این چند روزه رو برای ژیلا تعریف می کردم، دوباره همه چی برام تازه شد! و چقدر خوب و عالی!
ناهار رو با هم خوردیم و یکی دو ساعتم اونجا بودیم و بعدش با ژیلا از شرکت اومدیم بیرون و جلوی ساختمان از همدگیه خداحافظی کردیم و سوار ماشینم شدم و برگشتم خوبه.
تازه لباسهام رو عوض کرده بودم که موبایلم زنگ زد. پویا زد. کمی با هم صحبت کردیم. باید شب با پدر و مادرش جایی می رفتن قرار شد فردا با همدیگه تماس بگیریم.
ساعت حدود هفت و نیم بود. تلویزیون را روشن کردم. می خواستم دو سه ساعتی وقت بگذرونم و بعدش بخوابم. داشت یه سریال نشون می داد. نمی دونم پسری که تو سریال بود منو یاد سعید انداخت یا اینکه خودم دلم می خواست خاطراتم رو مرور کنم؟!
دو سال گذشت. دو سال احمقانه! چند تا خواستگار رو رد کردم! سه چهار تا! یکی دو تا که به اصرار پدر و مادرم اومدن و یکی دو تام که تلفنی با مادرم صحبت کردن و همه شونم با جواب منفی من روبرو شدن!
دوسال تموم شده بود اما هنوز وعده های سعید ادامه داشت!
واقعا گند زدم!
نشستم تو خونه! صبح رو به شب رسودم و شب رو به صبح!
چرا؟!!
چرا انقدر احمق بودم!
بعد از دو سال چی؟! یه مدت باهاش قهر کردم! اونم یه روز درمیون یا دو روز درمیون می اومد دم خونه مون و کمی منتظر می شد و بعد می رفت! مثلا قهر کردم که چی بشه؟! که وادارش کنم بیاد خواستگاری؟!
آره! برای همین باهاش قهر کردم! قصدم این نبود که همه چیز رو تموم کنم! بعدش چی؟!
سه چهار ماه بعد دوباره باهاش اشتی کردم و دوباره همون وعده وعیدها! همه اش ازم می خواست صبر کنم!
کاش بعد از اون همه صبر همه چی درست می شد!
چقدر طول کشید این بازی؟
شیش سال؟! هفت سال؟!
هفت سال از بهترین سال های عمرم رو بی خودی تلف کردم!
بعدش چی؟!
همه اش بهانه!
ترسیده بودم! دیگه نمی خواستم دوباره امتحان کنم!
خجالت زده بودم!
از خودم، از پدر و مادرم!
وای چه افتضاحی!
لحظه ای که پدرش در خونه مون رو زد! خدا رحم کرد ه خودم ایفون را جواب دادم!
چه لحن زشت و بدی داشت.
- شما مونا خانم هستی؟
- شما؟
- یه دقیقه بیا پایین کارت دارن!
- شما؟
- من بابای سعیدم!
قلبم داشت از ترس و هیجان می ترکید! مثل برق روپوشم رو پوشیدم! یه لحظه فکر کردم که یه چادر سرم کنم و برم پایین اما نکردم!
وقتی رسیدم پایین و در رو باز کردم و سلام کردم، چنان تحقیری شدم که هیچوقت یادم نمی ره!
- سلام!
- شوما مونا خانمی؟
- بله، سلام.
- ببین! من نه می خوام ابروریزی بشه نه چیزی! اول با زبون خوش باهات حرف می زنم! دست از سر این پسره وردار! این لقمه تو نیست! بیخودی دندون براش تیز کردی.
و چه بی شرمانه و من چقدر ساده و احمق.
- ببین توام جای دخترمی! هر چند که من یه دختر مثل تو داشتم تا حالا صد بار...! لااله الا....! بر شیطون لعنت!
برو باباجون. برو به زندگیت برس! اگه این پسره وعده وعیدی بهت داده باور نکن! تا من زنده ام محاله بزنم! این بچه تو رو بگیره! حالی ت هس چی می گم؟!!
فقط نگاهش کردم! و هزار بار دعا که زودتر بره و ابروریزی نکنه!
- این دفعه رو پای جوونی و بی تجربگی ات می ذارم. اما دفعه بعد ی دیگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! اون پیره ام نومزد داره و همین روزا زنش می دم! والسلام!
با یه لحظه مکث اومدم در رو ببندم که گفت:
- صبر کن ببینم.
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
صبر کردم.
- دیگه تمومه؟!
حرف نزدم که صداش رو بلندتر کرد و گفت:
- تمومه؟
برای اینکه بیشتر لات بازی درنیاره اروم سرم رو تکون دادم! انگار فهمید که واقعا شیرفهم شدم و کمی اروم شد و گفت:
ایشالا شومام یه شوهر خوب گیرت می آد و می ری سر خونه و زندگی ات و عاقبت به خیر می شی!
دوباره نگاهش کردم که برگشت و همونجور که داشت می رفت زیر لب گفت:
- لااله الا الله! آخر عمری باید...
ته جمله اش رو نشنیدم! حتما گفت اخر عمری باید هر کس و ناکسی دهن به دهن بشیم!
نمی دونم چطور برگشتم بالا! چطور با پدر و مادرم روبرو شدم! چطور صبر کردم تا دفعه بعد سعید بیاد تو کوچه مون! و چطور وقتی اومد از پله ها رفتم پایین و چطور رسیدم بهش! اما یادمه وقتی رسیدم بهش چی آ گفتم و چی کار کردم!
صبر نکردم تا مثل همیشه برسه کوچه بالایی مون! وسط راه خودمو بهش رسوندم و با فریاد بهش گفتم:
- بدبخت بچه ننه!
داشت سکته می کرد. اصلا انتظار یه همچین چیزی رو ازم نداشت!
- ادم ضعیف و بیچاره! تو که خودت عرضه کاری رو نداری غلط می کنی با احساسات و سرنوشت یکی دیگه بازی می کنی. همچین از خانواده ات تعریف کردی که من فکر کردم بابات ادمه! یه لات بد دهن رو انقدر ازش تعریف می کردی. بعدش دیدم چی بود.
تا اون لحظه فقط مات منو نگاه می کرد! بعد اروم گفت:
- چی شده؟!
- از بابات بپرس!
- پدرم؟!
- بعلخ! از همون پدر محترمت که مثل لات ها اومد دم خونه مون!
- پدر من اومد دم خونه شما؟!
- ببله! خبر نداشتی! دروغ می گی! مثل سگ دروغ می گی؟!
اما دیدم که رنگش مثل گچ سفید شده.
- کی؟!
- همین چند روز پیش!
- چرا؟ یعنی برای چی؟!
- برو از خودش بپرس! جرات نکرده بهت بگه؟! هر چند که اگر بهت می گفت تو غلطی نمی کردی. تو شهامت کاری رو نداری! تو یه ترسویی! تو....
و اونچه که تو این مدت درونم جمع شده بود بیرون ریختم!
ساکت گوش کرد. انقدر ساکت موند تا منم ساکت شدم! بعد عذرخواهی کرد! زیاد! اونقدر زیاد که احساس کردم باید کوتاه بیام!
- برو سعید! برو دیگه برنگرد! تو درست می گفتی! خانواده تو با خانواده من هیچ وجه اشتراکی ندارن. یعنی پدرت اینو بهم ثابت کرد.
دیگه نیا اینجا. نمی خوام ببینمت! من نمی خوام مثل پدر تو رفتار کنم! نمی خوام به پدرم چیزی بگم که با تو حرف بزنه! می فهمی که چی می گم! فقط دیگه تمومش کن.
اینا رو هم گوش کر و چیزی نگفت.
فقط لحظه اخر که داشتم می رفتم گفت:
مونا خانم! می دونم بعد از این همه مدت باور نمی کنی ولی گوش کن.
- نمی خوام چیزی بشنوم! تو زندگی منو خراب کردی! چند سال! برو جواب وجدان خودت رو بده!
- من برمی گردم! مطمئن باش! بهت قول شرف می دم!
با فریاد گفتم:
- نمی خوام دیگه برگردی.
- برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
دیگه فاصله ام به اندازه ای بود که جملات اخرش رو نشنیدم! فقط سه تا جمله اخر تو ذهنم موند.
برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
و با یاد هیمن سه تا جمله هزار تا دل خوشی به خودم دادم و یک سا دیگه ام منتظر موندم ! فقط به امید پوچ!
تقریبا یک سال بعد بود که تو صندوق پست یه نامه دیدم که روش نوشته بود:
لطفا سرکار خانم مونا.... ملاحظه فرمایند.
و وقتی بازش کردم نتیجه و کارنامه این چند سال رو دیدم!
" بعد از سلام با رویی سیاه خجل این نامه را برایتان نوشتم.
به وحدانیت خدا سوگند که ده ها بار نامه را نوشته و پاره کردم و دوباره از نو نگاشتم!
نمی دونم چگونه و با چه رویی از شما حلالیت بطلبم که گناهم قابل عفو نیست اما روح بزرگ شما..."
و بقیه چرندیاتی که همیشه تحویلم می داد!
همونطور که پدرش بهم گفته بود، ازدواج کرده بود و ازم می خواست که حلالش کنم!
خانواده اش همون عروسی رو براش پیدا کرده بودن که شرایط خونواده ی خودشون رو داشت!
یکی از اقوام شون!
بعد از اون تو لاک خودم فرو رفتم و بیشتر ترسیدم!
بیماری مادرمم به کمکم اومد و بهانه دستم داد!
و من پشت این بهانه پنهان شدم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
سال ها!
کاش اون روزا منم مثل بقیه دخترها مسخره اش می کردم و خیلی راحت ازش می گذشتم! بهش عصا قورت داده و عنصر ما قبل تاریخ و فیل از عهد عتیق می گفتم و به همین سادگی سرنوشت رو عوض می کردم!
ژیلا راست می گفت! ما می تونیم سرنوشت خودمون رو تعیین کنیم!
به اولین جملاتش فکر کردم و جوابای خودم!
- اسم من سعیده!
- خب!
- می خواستم اگه اجازه بدین در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!
- خب!
- البته خیلی وقته که دارم در موردش تامل می کنم!
- خب؟!
و اگه همون موقع بهش می خندیدم و مثل بقیه مسخره اش می کردم! همه چیز تموم شده بود!
فکر می کردم که زرنگم! اما نه! بقیه دخترها زرنگ و باشعور بودن! همه شونم الان سر خونه و زندگی شون هستن! کاش پدر ومادرم یه خرده به من سخت گیری می کردن و یه جورایی مجبورم می کردن که با یکی از همون خواستگارها ازدواج کنم! اگه یکی یه دونه نبودم و انقدر لوس، حتما الان سرنوشتم طور دیگری بود.
ساعت رو نگاه کردم. نه شده بود. اصلا نفهمیدم تلویزیون چی نشون داد! انقدر عصبانی بودم که می خواستم فریاد بزنم! دلم می خواست سعید الان اینجا بود و این فریادها رو سر اون می کشیدم. دیوونه بچه نه ی بی عرضه! مترسک!
از جام بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم و یه لیوان اب خوردم. بعد سعی کردم که فقط به پویا فکر کنم! اما خاطرات مسموم اون ادم شل و سست داشت یاد پویا رو هم الوده می کرد!
چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم اما خوابم نمی اومد! اعصابم خیلی خراب شده بود! از خودم بدم اومد! چقدر ادم شکننده و ضربه پذیری بودم! نباید اینقدر راحت تحت تاثیر قرار می گرفتم.
سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم! یه نکات مثبت زندگیم! به اون چیزایی که داشتم! از کجا معلوم که بقیه دوستامم خوشبخت باشن؟! شاید اونام هر کدوم برای خودشون مشکلاتی داشته باشن که حتما دارن! پس لزوما این من نیستم که باختم!
با این فکر و شریک کردن برای بدبختی، کمی حالم بهتر شد اما یه لحظه بعد بیشتر از خودم بدم اومد! برای ارضای حس خودخواهی خودم آرزوی بدبختی دوستام رو کرده بودم!
نه خدایا! اصلا اینطوری نمی خوام! خدا کنه همه شون خوشبخت باشن! تاوان اشتباهات منو که نباید کس دیگه ای بده!
اعصابم خراب تر شد! یه چیزی تو گوشم می گفت که همه رفتن و تو جا موندی.
همه سهم شون رو از زندگی گرفتن غیر از تو! فقط تو تنها ضرر کردی.
دوباره تمام روحیات سابق اومد سراغم! یه ترس شدید تمام وجودم رو گرفت! ترسی که همیشه ازش می ترسیدم! یه ترس بد! نه یه ترس خوب!
مثل ترس دیدن یه فیلم ترسناک که بعدش هیجان داره و به ادم لذت می ده! یه ترس سرد!
از تختم اومدم پایین! نمی دونستم چیکار باید بکنم! بی اختیار کشیده شدم طرف کمدی که توش داروها و قرص ها بود! سعی کردم مقاومت کنم! چراغا رو روشن کردم که شاید این ترس حداقل یه خرده کمتر بشه! رفتم سر یخجال و یه لیوان دیگه ام اب خوردم! بعدش به چیزای خوب فکر کردم! بعدش الکی و بیخودی خندیدم و سعی کردم مثلا شاد بشم اما هیچکدوم فایده نداشت! ترس ولم نمی کرد! ترس از بودن! ترس از تنها بودن و تنها موندن. مثل دیوونه ها شده بودم و دلم می خواست هرچی جلوی دستمه، بزنم بشکونم! دلم می خواست خودمو ازار بدم! دلم می خواست به خودم صدمه بزنم!
دوییدم طرف کمد داروها و تا خواستم از توش قرص بردارم که یه صدا از تو سالن اومد! صدای زنگ! آروم و لطیف! مثل یه نور تو یه شب تاریک!
مثل کبریت کشیدن تو شبی که برق رفته! مثل دیدن یک ستاره تویه شب ابری!
دوییدم طرف سالن! چراغ موبایلم روشن بود! مثل برق خودمو رسوندم بهش و برش داشتم!
یه پیام بود! چند تا کلمه
-injaa 30,40 ta adam hadt va man tanha!
نفهمیدم چه حالی بهم دست داد یا چطور شد که تمام اون حس بدی که داشتم رو از دست دادم! حال بد از دستم رفت و چه خوب!
فرصت نداشتم که بهش فکر کنم!
مثل برق جواب دادم!
Chera tanha?
و خندیدم!
Salam, bidarin?
سعید رو لای خاطراتش پیچیدم و گذاشتم کنار!
Bidaram.
Kash inja boodin. I miss you!
دیگه فقط می خندیدم! یعنی خنده رو لبهام بود و نمی رفت!
Zendegi lahzehast!
Lahzehaaye ba ham boodam zendegeeye!
چقدر احمق بودم که با وجود پویا، سعید تونست وارد ذهنم بشه!
Tanhaee ham gahee khoobe.
جواب فقط شاید یه دقیقه طول می کشید!
صفحه 231 تا 240
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل هشتم(قسمت 3)
«همون یه دقیقه هم برام زیاد بود!»
«اما یه دقیقه ی پر از شور و لذت!»
«چراغ موبایل دقیقه به دقیقه روشن و خاموش می شد و صدای زنگ امید دقیقه ای یه بار تو خونه می پیچید و فضای خونه رو پر از زنگ آینده می کرد!
نیم ساعت ،یه ساعت،دو ساعت!
نمی دونم چه طوری زمان گذشت! گذشت و چقدر عالی!
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم ،به افکار چند ساعت پیشم خندیدم ! بازم خونه رنگ شادی گرفت! بوی طبیعت! بوی زندگی!
چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و جملات پویا رو برای خودم تکرار کردم !چقدر لطیف و گرم و مؤدبانه و در حد و مرزی که من براش تعیین می کردم و اون ازش رَد نمی شد!
و یه خواب راحت بدون اضطراب و خوردن قرص!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل نهم (قسمت 1)
«فردا صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم.عصر با پویا قرار داشتم.بلند شدم و صبحونه خوردم و حمامکردم و بعدش موهام رو درست کردم و آرایش. ناهارم باید درست می کردم.تو این چند ماه زیاد در بند آشپزی نبودم و باید دوباره شروع می کردم.
تقریبا ساعت یازده بود که زنگ زدن.منتظر کسی نبودم. رفتم جلو آیفون.یه پسر جوون بود با یه سبد بزرگ گل ! فکر کردم زنگ رو اشتباه زده اما یه مرتبه یاد پویا افتادم! نکنه دوباره سورپرایزم کرده باشه!
تند گوشی رو برداشتم.»
_بله؟!
_سلام.
_سلام،بفرمایین!
_منزل خانم مونا...؟
«انگار تمام شادی های دنیا رو برام آورده بودن!
با خوشحالی ،در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم»
_بله!
_این گل آ! مال شماس! اگه در رو باز کنین می آرم خدمت تون!
_ممنون! طبقه ی دوم لطفا!
«بعد در روز باز کردم و از تو کیفم یه هزار تومنی در آوردم که وقتی اومد بهش انعام بدم و رفتم دم آپارتمان و صبر کردم تا صدای آسانسور بیاد و بعد در رو باز کردم.یه لحظه بعد در آسانسور باز شد و لبخند رو لب من خشکید!
نمیدونم حسی که اون لحظه داشتم چی بود! نفرت بود؟! تعجب بود؟ ترس بود؟! و یا شایدم به پایان رسیدن یه انتظار! مثل برآورده شدن یه آرزوی محال اما خیلی دیر و شایدم بی معنی!
از در آسانسور سعید با یه سبد گل اومد بیرون!
سبد گل دستش بود و داشت منو نگاه می کرد! نمی دونستم باید چیکار کنم ! فقط تنها چیزی که به عقلم رسید،رفتن تو آپارتمان و بستن در بود!
برگشتم تو آپارتمان و خواستم در رو ببندم که مثل برق اومد جلو و گفت»
_خواهش میکنم مونا خانم!
«صبر کردم .بدون اینکه نگاهش کنم!»
_خواهش می کنم! التماس می کنم!
«آروم اما سرد گفتم»
_اینجا چیکار می کنی؟!
_فقط پنج دقیقه! پنج دقیقه به حرفام گوش کنین! همین!
_نمی تونم!
_به خاطر خدا!
_چیزی بگو که بهش اعتقاد داشته باشی!
_به عشقِ مون!
«یه لبخند تلخ زدم و گفتم»
_خیلی شجاع شدی ! اما این یکی رو من بهش اعتقاد ندارم!
_پس به احترام اون روزا!
_از یاد بردم شون!
«یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_پس به خاطر آبروی خودتون !
_داری تهدیدم می کنی؟! می تونم همین الان به سرایدارم بگم که به زور بیرونت کنه!
_اما براتون خوب نیست! درسته!
«یه لحظه فکر کردم ،دلم نمی خواست تو خونه سر و صدا بشه! اونم با این وضع!ترس از آبرو!
از جلوی در رفتم کنار و گفتم»
_فقط پنج دقیقه !بعدش دیگه آبرو هم برام مهم نیست!
«سریع اومد تو و سبد گل رو گرفت جلوم که با همون سردی گفتم »
_بذارش همینجا دم در! وقتی رفتی باید ببریش!
«گذاشت همونجا رو زمین و خواست کفشاشو در بیاره که با نفرت گفتم»
_لازم نیست! زمان تون داره تموم می شه!
«سریع رفت رو یه مبل نشست و گفت»
_خواهش می کنم بیاین بشینین!
_اینطوری راحت ترم!
_مگه پنج دقیقه بهم وقت ندادین؟! پس بذارین راحت حرفامو بزنم!
«رفتم رو یه مبل اون طرف تر،همون لبه ش نشستم که گفت»
_مونا خانم نمی خوام عذرخواهی کنم فقط براتون تعریف می کنم که چی شد ! همین! فقط خواهش می کنم که حرفامو باور کنین!
«یه لحظه ساکت شد و بعد در حالی که صورتش سرخ شده بود و عرق رو پیشونیش نشسته بود گفت»
-بعد از اون روزی که پدرم اومده بود در خونه تون و بعدش شما باهام دعوا کردین،به همون خدایی که می پرستین تصمیم داشتم که هرجوری هست برگردم و ازتون تقاضای ازدواج کنم!
با ناراحتی رفتم خونه.با پدرم حرفم شد . به هر کسی که میپرستین قسم میخورم که به خاطر شما برای اولین بار در عمرم تو روی پدرم ایستادم و بهش گفتم که شما رو....یعنی میخوام فقط با شما ازدواج کنم!
-بهم سیلی زد اما همونجور ایستادم و دوباره گفتم فقط با شما ازدواج میکنم!اونم یه سیلی دیگه بهم زد که گفتم هر چقدر که میخواین منو بزنین اما حرف من همونه!
دیگه نزد اما از خونه بیرونم کرد!بدون هیچی!
بازم کمی ساکت شد و گفت:
-از خونه اومدم بیرون !هیچ جا رو نداشتم برم!ساعت ها تو خیابون قدم زدم.شب شده بود. رفتم خونه ی عموم.جرین رو میدونست! تو خونه راهم نداد.گفت برو پدرت گفته حتی جواب سلامت رو هم ندیم!
رفتم خونه ی خالم . اونا که اصلا در رو روم باز نکردن !
تنها مونده بودم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
شب رو توی پارک خوابیدم. تا صبح هر جور بود تحمل کردم.صبحم رفتم سر کار اما نذاشتن برم تو!
نمیدونستم باید چیکار کنم برای یه همچین مواقعی آماده نشده بودم!
دو باره یه مکثی کرد و بعد گفت :
-از همون لحظه که از شما جدا شدم هیچی نخورده بودم!یعنی ئقتی از خونه بیرونم کرد حتی نذاشت یه ده تومنی با خودم ببرم!
دوباره برگشتم تو پارک و نشستم!انقدر گرسنگی بهم فشار آورده بود که داشتم می مردم!
تا عصری همونجا تو پارک بودم.یه خرده مینشستم و یه خرده راه میرفتم!بی هدف و سرگردان!
عصری بود دیدم عموم پیداش شد.پدرم یکی و گذاشته بود که دورا دور مواظبم باشه!
شروع کرد به نصیحت ،بهش گفتم که می خوام با کسی ازدواج کنم که دوستش دارم! بهم خندید و گفت با چی میخوای ازدواج کنی؟ تو نمیتونی شکم خودتو رو الان سیر کنی ، یه جا نداری که شب توش بخوابی ،تمام اون آقایی و بزرگی و برو بیات رو اصل باباته!
مونا خانم.من بیش از بیست و چهار ساعت بود که چیزی نخورده بودم.واقعا داشتم از حال میرفتم. من حتی یه دوست نداشتم که دوست خودم باشه و یه همچین وقتایی کمک کنه. اگه یه مقدار پول داشتم و میتونستم چندشب تو یه هتل بمونم، وضع فرق میکرد .میتونستم حداقل کر کنم.ولی دوستان من کسانی بودن که پدرم برام انتخابشون کرده بود و اونام تحت تاصیر پدراشون بودن که دوست پدرم بودن!
راستش سراغ یکیشون رفتم.بیچاره از من بدبخت تر بود.
واقعا خلع سلاح شده بودم.پدرم بدجوری منو تو تنگنا گذاشته بود.
شکست خوردم.
با خجالت و وساطت عموم برگشتم خونه.دست پدرمو ماچ کردم و اونم تحت شرایطی منو بخشید!
نگین که میتونستم نقشه بکم و یه پولی جمع کنم و به شما اطلاع بدم و این چیزا!اینا همه تو فیلماس و داستان ها!در واقعیت نمیشه از این کارا کرد.
دوباره ساکت شد،از جیبش یه دستمال در آورد ئ عرق پیشونیش رو پاک کردو گفت:
-اعتراف میکنم .وقتی اون شب بعد از حدود سی ساعت شایدم بیشت کفشامو از پام در آوردم،چنان احساس راحتی بهم دست داد که مبارزه رو از یاد بردم.مقاومت،ایستادگی،تحمل سختی ها! همه برام بی معنی شد!
و وقتی بعد از یه حمام اومدم تو اتاقم و سینی غذا رو روی میز دیدم،دیگه خودم نبودم.
من خودمو فروختم.به یه بشقاب برنج و یه ظرف خورشت قیمه و یه کاسه ماست و یه سبد سبزی ویه لیوان دوغ!
من ضعیف بودم. من سست بودم.من به دنباله ی کوچیک چسبیده به پدرم بودم!و اون هر لحظه میتونست با یه انگشت منو بکنه و بندازه دور!
بغض گلوش رو گرفته بود.آروم گفت:
-میشه یه لیوان آب بهم بدین؟!
بلند شدم و یه لیوان آب براش آوردم.کمی خورد و گفت:
-من تسلیم شدم و اونام بلافاصله دست به کار شدن.یه دختر از آشنایان برام در نظر گرفته بودن.
-دو سه روز بعد یه مراسم نامزدی.بعدشم عقد و عروسی!
مسخ شده بودم!اصلا نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته!تقریبا تمام اون مدت،پدر و مادرم بودن که جای من حرف میزدن!
دختر یکی از دوستان پدرم بود.مثل خودمون!اون چیزی که پدرم میپسندید!
من که اصلا ندیده بودمش.یعنی یکی دوبار ،اون هم تو جلس مهمون و نامزدی با چادر و مقنعه و فاصله ی چهار پنچ متری!هر بارم که تو این مدت خودمو به چدرم رسوندم که یه جوری باهاش صحبت کنم،چنان اخم می کرد و عصبانی میشد که درست از فاصله ی یک متری بر میگشتم!مادرمم که از همون اول شیرش رو حرومم کرده بود.یعنی دیگه هیچی.چیکار میتونستم بکنم؟!به سرنوشت تن دادم.
یه خورده دیگه آب خورد.و من به ساعت نگاه کردم که گفت:
-یه دقیقه دیگه هنوز منده. خواهش میکنم بزارین حرفم تموم بشه!
بعد لحظه ای فکر کرد و گفت:
-وقتی ازدواج کردم اصلا نمیشناختمش.اونم همینطور.اونم منو نمیشناخت.اما مجبور بودیم که همدیگر و بشناسیم.
بعد از چند ماه دو چیز و متوجه شدیم.اول اینکه حتی یه نقطه ی مشترک با هم نداریم و دومم اینکه داریم بچه دار میشیم.
چند ماه بعد بچه دار شدیم.
اما یه چیز دیگه رو هم فهمیدیم.اونم اینکه من یه کارمندم در استخدام پدرم و اونم یک کارمند در استخدام پدرش.
مجبوری هردومون وظایفمون رو انجام میدادیم.در یه محدوده ی زمانی.
یعنی صبح ها مه من سرکار بودم تا عصر ،عصر که میومدم تایم کاری مون شروع میشد.یه خرده حرف زدن با هم،یه خردهه با بچه بازی کردن. و شام خوردن و خوابیدن!
روزای پنجشنبه هم ،سر یه ساعت من لباس میپوسیدم اونم چادرش رو سرش میکرد میرفتیم شام خونه ی پدرم، جمعه ها هم به همین صورت،ناهار خونه ی پدر اون بودیم.از شنبه هم برنامه طبق معمول.
بعد یه لبخند زد و گفت:
-اما باید اعتراف کنم که اون از من خیلی قوی تر بود. قوی و باهوش.طبقرسم مهریه اش یه آپارتمان بزرگ بالای شهر بود و به نامش شده بود،طلا و جواهر زیادی هم داشت.یعنی چشتوانه ای که من نداشتم.
یه روز دیدم یه احضاریه از دادگاه برام اومد!تقاضای طلاق کرده بود.باورم نمیشد.
احضاریه دستم بود و روبه روش ایستاده بودم و مات نگاهش میکردم اونم نگاهم میکرد اما نه مثل من بره وار.
وقتی وضعیت منو دید،دستمو گرفت و برد نشون رو یه مبل و خودشم کنارم نشست.اومدم عصبانی بشم و دادو فریاد راه بندازم که دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
-سعید !تو واقعا از این ازدواج راضی هستی؟! تو واقعا خودت ازدواج کردی؟
نمیدونم چرا یه مرتبه آروم شدم!شاید برای اولین مرتبه در تمام اون سال ها خیلی نزدیک و دوستانه با هم صحبت کردیم.دوستانه و خالصانه!
بهش گفتم نه.خندید و گفت منم نه.ولی الان میتونیم دیگه خودمون باشیم.گفتم با بچه؟گفت ما فعلا به هم احساسی نداریم.چون هردو به این نقش بازی کردن مجبور بودیم! اما حالا دیگه نهاکه این لحظه به بعد بخوایم با لجبازی ادامه بدیم،نفرت ایجاد میشه!انزجار به وجود میاد تو میخوای که من ازت متنفر باشم؟بهتر نیست که با هم دوست باشیم و دوست بمونیم؟ اگه به این وضع ادامه بدیم میشیم دشمن همدیگه! دیگه دوستی نمیمونه!اون وقت هر روز جنگ و دعوا داریم! و بچه باید تو یه
تا آخر صفحه ی 250
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
251 تا 260
همچین محیطی بزرگ بشه! و وقتی بزرگ شد می شه یه آدم عقده ای و بیمار! حالا تو بگو، این خوبه؟! گفتم نه اما جدایی ام خوب نیست!
گفت: اگه خیلی دوستانه از هم جدا بشیم، اون هم تو رو داره هم منو!
یه خرده فکر کردم و گفتم: کسی رو دوست داری؟ یه آه کشید و گفت: داشتم اما اون دیگه تموم شده رفته پی کارش! الان فقط می خوام آزاد باشم و برای خودم زندگی کنم! پای هیچ کس در بین نیست! مطمئن باش! حالا با من هستی با نه؟
راستش منم راضی بودم! ییه طلاق توافقی گرفتیم و همه چی تموم شد! وقتی پدر و مادر فهمیدن خیلی سر و صدا کردن اما دیگه کاری نمی شد کرد! اونم خیلی محکم ایستاده بود! تنها کاری که کردن این بود که بچه رو ازش گرفتن! البته هفته ای یه روز می تونه بیاد و ورش داره ببره که من خودم میذارم هفته ای دو سه روز ببردش! الانم خیلی با هم دوست هستیم! هر وقتم مشکلی پیش می اد به همدیگه کمک می کنیم.
دوباره یه خرده اب خورد و گفت:
- وقتم تموم شده، می دونم اما بذارین اخرشم براتون بگم.
شروع کردم به پول جمع کردن و دنبال شما گشتن. اما پیداتون نکردم! هیچ ادرسی از خودتون به جا نذاشتهب ودین! به خدا، به پیغمبر، به تما چیزهایی که می پرستم قسم می خورم! هر جایی که فکرم رسید گشتم.
همیشه به این امید بودم که یه روزی پیداتون می کنم و به قولم عمل می کنم و می آم خواستگاری تون؟
حتی وقتی که دوستتون رو دیدم بلافاصله سراغ شما رو گرفتم اما همراهی نکردن! دیروز دنبالتون اومدم و خونه رو پیدا کردم!
امروز اومدم اینجا خواستگاری! با شرمندگی! با خجالت!
مونا خانم من ضعیف بودم! دست خودم نبود! اما حالا می تونم جبران کنم! خواهش می کنم! اجازه بدین جبران کنم.
بعد سرش را انداخت ایین و اروم گفت:
من دوست تون دارم! همیشه ام داشتم! الانم حاضرم جونم رو براتون بدم! فقط کافیه شما گذشته رو فراموش کنین! بقیه اش با من!
ساکت شد! تو تما ایم مدت فقط نگاهش کردم. دلم براش سوخت. هم برای اون و هم برای خودم. چه سالهایی رو منتظر بودم! چه سالهایی رو از بهترین لحظه های عمرم رو از دست دادم. به امید یه همچین روزی! و فکر نمی کردم که در یه همچین روزی بفهمم دیره! یعنی دیر شده! آدم وقتی چیزی رو می خواد در همون زمان می خواد! وقتی دیر بهش برسه، تازه می فهمه که دیره.
سرش را بلند کرد و گفت:
حداقل یه چیزی بگین.
یه لحظه نگاهش کردم و از جام بلند شدم و گفتم:
- دیره سعید! دیگه دیر شده!
- من جبران می کنم.
- تو نمی تونی سالهایی رو که من از دست دادم جبران کنی!
- منم از دست دادم.
- این به خودت مربوط بوده!
- ما می تونیم دوباره شروع کنیم!
- نه دیگه!
بعد ساعتم را نگاه کردم که ارام از جاش بلند شد و رفت طرف در و یه لحظه ایستاد و گفت:
- من صبر می کنم! هر چقدر که باشه!
بعد یه کارت از جیبش درآورد و گذاشت رو جا کفشی. و گفت:
این تلفن دفترمه. ادرس رو هم که می دونین. شرکت... طبقه دوم. یه کم فکر کنین. من منتظرتون می مونم!
فقط نگاهش کردم که در باز کرد و خواست بره!
- لطفا این سبد گل را هم ببرید.
- اجازه بدین که این سبد اینجا بمونه! شاید با دیدنش....
- من خیلی سال پیش منتظر این سبد گل بودم. هم من، هم پدرم، هم مادرم! اما الان دیگه این سبد گل بی معنیه!
- مونا خانم لحظه ای که همسرم خواست ازم جدا بشم، به عشق شما ازش جدا شدم! همه اش پیش خودم فکر می کردم که شما رو پیدا می کنم و بعدش رو...
- تو اشتباه فکر کردی! مثل همیشه! برو شاید بتونی با همسرت یه شروع تازه داشته باشی.
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد دولا شد و سبد گل را برداشت و رفت طرف اسانسور و دکمه اش رو زد. منم در رو بستم و از چشمی در نگاهش کردم. کمی بعد سوار اسانسور شد.
ایفون رو روشن کردم و صبر کردم تا رفتنش رو ببینم که دیدم.
برگشتم تو سالن و نشستم.
چند سال منتظر بودم که سعید بیاد! چند سال منتظر بودیم!
یه لحظه به فکر مادرم افتادم. یه مرتبع یاد یه چیزایی افتادم که گه گاه می گفت یا می پرسید!
حالا معنی اون چیزا رو می فهمیدم!
مادرم خیلی منتظر موند! منتظر اومدن سعید! منتظر عاقبت بخیری من! پدرمم همین طور!
اونم خیلی منتظر موند! اما چیزی نمی گفت، نمی پرسید!
هر دوشون تو انتظار مردن!
خیلی دلم می خواست الان اون بابای لات و احمقشرو ببینم که هنوزم همونقدر مغرور و دماغش برباده؟!
با حماقتش زندگی چند نفر رو به هم ریخت؟! دلم می خواست الان می دیدمش و جواب حرفای اون روزش رو می دادم! هر چند که حتما خودش خودش به این جواب رسیده! حتما با خودش فکر می کنه که اگر گذاشته بود سعید با من ازدواج کنه، الان خوشبخت بود! شایدم نه!
رفتم رو تخت دراز کشیدم. خیلی غمگین بودم! نمی تونم بگم چطور غمی تو دلم بود!
سعید بالاخره برگشته بود. همون طور که قول داده بود اما بی فایده !
انتظار منم به سر اومده بود اما اونم بی فایده!
مثل پیدا کردن یه چیز گم شده بعد از چند سال که دیگه بودن با نبودنش فرق نداره!
مثل رسیدن دکتر بعد از مرگ مریض!
مثل اینکه یه ادم بیگناه رو چند سال به یه جرمی زندانی کنن و بعد از گذشت چند سال متوجه بشن که بی گناهه!
مثل اینکه به جلسه امتخان برسی اما ببینی که امتحان تموم شده و همه دارن از جلسه می آن بیرون.
درستی که یه حسی درونم ارضا شد اما یه حسرتم توش به وجود اومد!
این اومدن می تونست خیلی زودتر باشه!
وقتی داشت حرف می زد نگاهش کردم!
کمی چاق شده بود و موهاش تا وسط سرش ریخته بود!
دیگه اون سعید دانشگاه نبود!
حتما منم در نظر اون فرق کرده بودم!
منم دیگه اون مونای دانشگاه نبودم!
ما می تونستیم این متفاوت شدن رو با هم پشت سر بگذاریم که متوجه نشیم! مثل هر روز دیدن خودمون تو اینه! کمتر متوجه تغییرات می شیم! چون ذه ذره اتفاق می افته و بهش عادت می کنیم! اما اینکه یه مرتبه بعد از چند سال یه نگاه تو اینه بکنیم و ...!
بلند شدم و رفتم گاز را روشن خاموش کردم. حوصله ادامه ی اشپزی رو نداشتم!
دوباره برگشتم و رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.
می تونستیم با هم خوشبخت باشیم!
می تونست اون بچه بی گناه مال من باشه و شاد!
چطور یه فکر احمقانه عهد باستان زندگی مون رو خراب کرد.
با اینکه از خودم خجالت می کشیدم اما ته دلم خوشحال بود. هر بار که پدر سعید اون بچه رو بدون مادر می دید، زجر می کشید و این منو خوشحال می کرد!
از این فکر حالم به هم خورد اما نمی تونستم واقعیت رو انکار کنم!
دلم برای اون بچه می سوخت اما خوشحالم بودم!
با سرنوشت نمی شه جنگید! یا می شه؟!
ادم دیکتاتور بی مغز!
هیچ وقت برخوردش رو با خودم فراموش نمی کنم!
حالا بذار بکشم! حق شه! اما گناه اون بچه چیه؟!
نمی دونم! نمی دونم! من که باعث این یکی دیگه نبودم!
حتما سرنوشت اون بچه ام این بوده!
مثل سرنوشت من که این بود!
مثل سرنوشت پدر و مادرم که تا آخرین لحظه منتظر بودن!
اما منتظر چی؟!
بکش مرد احمق! زجر بکش و خودتو مسوول بدون!
حتما یاد می گیری که با سرنوشت دیگران بازی نکنی.
دیگه دلم نمی خواست فکر کنم!
اما می کردم!
نمی دونم تا چه مدت اما داشتم فکر می کردم.
و بعد خوابم برد!
یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت!
آدم می تونه در چند دقیقه، اندازه ی چند ساعت خسته بشه و حتی چند ساعت خوابم نتونه خستگیش رو در کنه!
ساعت حدود چهار بود که بیدار شدم.
رفتم تو اشپزخونه. به غذایی که زیرش رو خاموش کرده بودم و تو قابلم به من وق زده بود نگاه کردم.
ریختمش دور و رفتم یه دوش گرفتم و برگشتم.
گرسنه ام بود اما میل خوردن چیزی رو نداشتم!
اروم اروم اماده شدم. پویا گفته بود عصری می آد دنبالم. ساعتش رو نگفته بود.
حدود پنج، پنج و نیم بود که حاضر بودم یه ربع بعدش زنگ زد. ایفون را جواب دادم.
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
- سلام.
- سلام
- حاضرین؟
- حاضرم.
یه لحظه ساکت شد و به ایفون نگاه کرد و بعد گفت:
-طوری شده؟
نمی دونم از کجا فهمید! حتما از لحن جواب دادنم! مثل همیشه نبود! اما فقط با دو کلمه چطور فهمید؟!
مونا؟!
جواب ندادم فقط دکمه ایفون رو زدم. کمی بعد چند تا ضربه به در خورد بازش کردم. پشت در ایستاده بود و با تعجب منو نگاه می کرد! از نگاهش فرار کردم و یه قدم عقب رفتم و گفتم:
بیاین تو
اومد تو و در رو پشت سرش بست و اروم گفت:
چی شده؟
رفتم تو سالن، رو مبل نشستم. اونم اومد و نشست و فقط نگاهم کرد. شاید دو سه دقیقه هر دو سکوت کردیم.
- می شه قرار امروز رو کنسل کنیم؟
- حتما! میذاریمش برای بعد.
نگاهش کردم و گفتم:
مرسی.
سرش را تکون داد و اروم از جاش بلند شد. یه مکثی کرد و بعد گفت:
- کمکی از دست من ساخته اس؟
- نه ممنون !
- من برم؟
- نه!
دوباره نشست.
- دل تون می خواد با هم حرف بزنیم؟
- نه.
- فقط می خواین تنها نباشین؟
با سر بهش اشاره کردم که تکیه رو داد به عقب مبل و پاش رو انداخت رو پاش و ساکت نشست.
شاید ده دقیقه همینجور گذشت.
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخانه. کتری رو اب کردم و گذاشتم رو گاز. بعدش سینی رو دراوردم و دوتا فنجون و قندون.
یه جعبه بیسکویت هم درآوردم.
همونجا بالا سر کتری ایستادم تا اب جوش اومد و چایی رو دم کردم.
بازم چند دقیقه صبر کردم تا دم کشید و فنجونا رو پر کردم و برگشتم تو سالن.
همونجور نشسته بود. آروم و بی صدا. حتی به منم نگاه نمی کرد.
بهش چایی تعارف کردم که برداشت و گذاشت رو میز و دوباره همونجوری نشست.
منم فنجونم رو دستم گرفتم و نشستم و یه خرده ازش خوردم و گفتم:
- امروز یه کسی اینجا بود.
سرش رو برگردوند طرفم.
- یه ادم گذشته! مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنم! یه بهانه!
بعد همه چیز رو براش تعریف کردم. کوتاه و مختصر.
تمام مدت بدون اینکه چیزی بگه به حرفام گوش کرد. اروم و متین.
وقتی حرفام تموم شد گفت:
- گاهی گذشته به ما سر می زنن. به همه سر می زنن! مهم اینه که چطوری باهاشون برخورد کنیم. اگه واقعا گذشته ان که چند دقیقه باهاشون هستیم و بعد بدرقه شون می کنیم و می فرستیم شون که برگردن سرجاشون.
اما اگه هنوز گذشته نیستن باید نگه شون داشت!
یعنی اول باید تکلیف مون رو با خودمون روشن کنیم.
فهمیدم چی میگه.
-خب؟
نگاهش کردم که گفت:
- بیاین یه کاری بکنیم؟!
ته چشماش می خندید! با یه حرکت سریع سرش، موهاش رو از جلو صورتش داد عقب! یه چیزی تو دلم ریخت پایین!
از جامون بلند شدیم. دل تو دلم نبود! اما هزار تا فکر تو سرم! هر چند که رفتارش تو این مدت به قدری خوب و عالی بود که می دونستم حتما پیشنهاد خوبی داره. تناقض بین خواست دل و عقل! تضاد همیشگی و جدال دائم! و اما پیروزی کدوم یکی؟!
با یخ لبخن گفت:
موافقین؟
نگاهش کردم! صدای صربان قلبم را می شنیدم!
- می خوام سورپرایزتون کنم! یه جای خوب و عالی!
ضربان قلبم اروم شد! پیشنهادش رفتن به یه جای خوب و عالی بود!
شاید سینما، شاید پارک. پیروزی عقل، نه دل!
من اماده ام.
دوتایی از اپرتمان اومدیم بیرون و سوار اسانسور شدیم و رفتیم پایین و یه خورده بعد تو خیابان بودیم. رفتیم طرف ماشینش و در رو برام باز کرد و سوار شدم. خودشم سوار شد و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه گفت:
- الان نمی خوام ازتون بپرسم که گذشته ای که اومده خونه تون، گذشته اش یا نه، ولی بعدش می پرسم!
بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد جلوی یه خونه ایستاد و پیاده شد. منم پیاده شدم.
یه خونه بود تو یه باغ.
ماشین رو قفل کرد و دستش رو دراز کرد طرفم، رفتم جلو و دستش رو گرفتم. بدون حرف رفتیم طرف در خونه و زنگ زد. یه لحظه بعد در رو باز کردن و رفتیم تو.
یه حیاط قشنگ و پر از درخت بود. ازش رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو ساختمان.
یه راهرو سفید بود! سفید سفید!
یه پرستار خانم اومد جلو و با پویا سلام و علیک کرد. پویا به خاطر مزاحمت بی موقع ازش عذرخواهی کرد که اونم گفت اشکالی نداره و دوتایی رفتیم جلو.
از یه هال کوچک رد شدیم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.
همه جا سفید سفید! سفید و تمیز با یه سکوت سفید مثل یخ!
دور تا دور سالن سفید و بزرگ. تخت بود و یه عالمه دستگاه!
آروم گفت:
اینجا یه اسایشگاهه.
نگاهش کردم و بعد به تخت ها نگاه کردم. رو هر کدومش یه ادم خوابیده بود! یعنی یه چیزی مثل آدم!
یه مرد بود! یا یه زمانی مرد بود! یه زمانی! الان یه پوست و استخوان! پر از لوله های سرم که به چند جاش وصل بودن و ده تا سیم که به سرشون به اون چسبیده بود و یه سرشون به چند تا دستگاه!
رفتیم سراغ دومی! دومی هم همین طور! و سومی و چهارمی و بقیه!
یه حال بد پیدا کرده بودم! شده بودم مثل یخ.
سفید و سرد!
یه حس بی تفاوتی درونم ایجاد شده بود!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
261
شایدم همون بی تفاوتی!
بی تفاوتی نه!یاس!پوچی!
اصلا متوجه نبودم که دارم ناخنهامو تو دست پویا فشار می دم!یه حالت عجیب تمام وجودم رو گرفته بود!یه حال گم شدن با یه خرده ترس!شایدم از یه خرده بیشتر!
-اینجا زندگی منجمد شده!برای اینا !برای هر کی که اینجا کار می کنه!یعنی کسایی که اینجا کار می کنن زیاد دوام نمی ارن و استعفا می دن!
اینا که اینجا خوابیدن همه گذشته ن!اما خانواده هاشون نمی تونن این مساله رو قبول کنن!برای همین اوردن و گذاشتنشون اینجا که به یه صورتی به حال وصلشوت کنن!با یه مشت سیم و لوله و دستگاه!
همه تو کما هستن!مرگ مغزی!یه گذشته ی وصل به حال!
یه گذشته که حالا به دلیل عذاب وجدان یا راحتی وجدان با پرداخت کلی پول در ماه به زمان حال وصل شده!در واقع اینجا یه برزخه!یه جایی بین این دنیا و اون دنیا!
یادتون باشه که هر مکدوم از این ادما برای خودشون سرگذشتی داشتن!
"دوباره یه نگاهی به تخت ها انداختم و بعد به پویا نگاه کردم و گفتم"
-بریم.
"یه لبخند بهم زد و باهم از تو سالن اومدیم بیرون و از پرستار تشکر و خداحافظی کردیم و برگشتیم دم ماشین!تازه متوجه شدم که چیکار کردن!"
-وای خدا چیکار کدم!
-چیزی نیست!
-اصلا متوجه نبودم!چرا هیچی نگفتین؟!
-داشتم لذت می بدم ازش!انتقال احساسات!
-ببخشین تو رو خد!
-گفتم که!برام لذتبخش بود و اصلا نمی خواستم تموم بشه!"یه لبخند بهش زدم و گفتم"
-یه خرده قدم بزنیم؟
"دوتایی راه افتادیم.بدون حرف.کمی که رفتیم گفت"
-حالا به بگین!سعید یه گذشته س واقعا؟!
"فکر کردم !یعنی از تو همون اسایشگاه داشتم فکر می کردم!
اره سعید یه گذشته بود که قسمتی ازش رو من به حال کرده بودم و قسمت دیگه ش رو خودش!
اروم گفت"
-یه گذشته س؟
"بهش خندیدم و گفتم"
-اره!یه گذشته س اگرم به حال وصلش کرده بودم نه به خاطر خودش بوده!به خاطر خودم بوده و اشتباهم!من اشتباه خودم رو به زمان حال وصل کرده بودم!
-پس حالا دیگه باید رهاش کنین!هم اون ازاد می شه هم شما!
"سرم رو تکون دام و دوباره قدم زدیم.شاید طول یه خیابان رو رفتیم.هوا داشت تاریک می شد.
یه خیابون قشنگ بود .بالای شهر جای ادمای پولدار با خونه های خیلی قشنگ ویلایی!پر از درخت!
ازش خوشم می اومد.
گاه گاهی صدای چند کلاغ رو که پرواز کنان از بالای سرمون رد می شدن می اومد!
یه نسیم اروم برگ درختا رو تکون می داد.
کنار پیاده رو.اب توی جوی اروم اروم جریان داشت و اونم با صدای قشنگ یه احساس عجیبی به ادم القا می کرد!مثل گرمای دستش!
اروم قدم می زدیم!دلم می خواست این حالت سالها ادامه پیدا کنه!
یه مرتبه احساس کردم که واقعا دوسش دارم!چیزی که تو این وقت خیلی سعی کرده بودم بروی خودم نیارم!
حسی که باهاش جنگیده بودم و هر وقت خودش رو بهم نشون می داد نگاهش نمی کردم!
فکر می کردم با این کارم شاید از بین بره!
فکر می کردم با این کارم نمی تونستم در مقابلش مقاوت کنم!
اومد و خیلی محکم و قوی خودشو بهم نشون داد!
اره خیلی دوشتش داشتم!
احساسش رو حس می کردم!
"بدون اینکه نگاهم کنه گفت"
-می تونم خرف بزنم؟
"هیچی نگفتم"
-من خیلی دوست دارم مونا!با من ازدواج می کنی؟
"چند قدمی رفتیم.صدای چند تا کلاغ دیگه اومد!یه بار دیگه م نسیم برگ ها رو تکون داد!و اب هنوز تو جوی پیاده رو جریان داشت!"
-تو برای من خیلی جوونی پویا؟!
-فقط احساست رو به من بگو!
-چی می خوای بهت بگم؟!بگم احساسی بهت ندارم؟یا بگم مثل یه دوستی برام؟!
-نه!احساس واقعی ت رو بگو!
-اگه احساس واقعی م رو هنوز نفهمیدی بهتر راحت رو بکشی و بری!همین الان!
"بهم لبخند زد!یه نگاه بهش کردم و بعد جلوم رو نگاه کردم.و گفتم"
-اما فکر نمی کنم این درست باشه!
-چرا نباید درست باشه؟
-نمی دونم!حرف مردم!رفتار خودت در ایند!خونواده ت !و خیلی چیزای دیگه!
"ایستادیم .نگاهم کرد اما من نگاهش نکردم!"
-خیلی وقته دلم می خواد بهت بگم!
"سرم رو بلند کردم !چشماش تو تاریک و روشن هوا می درخشید مثل دو تا چراغ!نه!مثل دو تا ستاره!"
-دختر خیلی قشنگی هستی!یه دختر قشنگ غمگین که نمی دونه چقدر خوب و نازه!
"یه لبخند بهش زدم و حرکت کردم.اونم حرکت کرد."
-من در زندگیم با خیلی ها اشنا شدم.پدر و مادرم خیلی ها رو برام در نظر گرفتن!اما اون چیزی که من دنبالشم تو هیچکدوم از اون دخترا نبود!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
-چیزایی رو که می خواستم توی تو تو پیدا کردم!
-نه پویا!این از اولشم اشتباه بود!نباید می ذاشتم به اینجاها برسه!
-اگه تو با من ازدواج کنی من خوشبخت می شم!
-تو تنها نیستی!تو یه خانواده ای!اونا چی؟
-من خودم هستم !همیشه خودم بودم!این زندگی منه!
-من الان از تو یه تصویر خیلی خیلی خوب تو ذهنم دارم!نذار خراب بشه!
-با ازدواج؟
-با هر چی !با هرچیزی که خرابش کنه!
-چرا باید خرابش کنه؟
-ادما وقتی مال همدیگه شدن خودشون رو نشون می دن!
-گذشته رو رها نکردی!
-این به گذشته ربطی نداره!من اینده رو می گم!
-تو اینده ای رو می گی که براساس گذشته ها طراحی شده!
-نه!اینا که می گی فقط چند تا جمله س!اقعیت با اینا فرق می کنه!
"دوباره دستم رو کشید و نگه م داشت!بازم از نگاهش فرار می کردم!دستم رو محکم فشار داد و گفت"
-تو چشمام نگاه کن و بگو دوستم نداری!
"با دستش صورتم رو به طرف خودش بر گردوند و گفت"
-بگو!
-بهت نمی گم که دوست ندارم!چون دارم!خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنی!به خاطر همینم می خوای بری!
-چرا؟!
-من تو رو همین طوری می خوام!یه پویای خوب و ملایم و مهربون!نم خوام ناراحتی ت رو ببینم!نمی خوام پشیمونی ت رو ببینم!
-پس همینجوری که نگاهم می کنی بگو که باهام ازدواج نمی کنی!
"صدای کلاغا بیشتر شده بود!نسیم هم تبدیل به باد شده بود و داشت ابرها رو با خودش می اورد!"
-اینجا بهت نمی گم!
-اینجا بگو!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
-اینجا نمی تونم!اما پای تلفن می تونم!
-پس فرار می کنی!
-اره!فرار می کنم!به خاطر خودت!
-به خاطر خودم فرار نکن!اینو ازت می خوام!
-بریم خونه پویا!
-یعنی منم باهات بیام خونه!
-نه منو برسون خونه!
-یعنی فرار !اما بدون که من بهت تلفن نمی زنم!
-من بهت می زن!
-که بهم بگی نه!
-اره!
-من جواب نمی دم!
-مجبور می شی که بدی!بریم !خسته م!
-چرا باید انقدر دیوونه باشم که این لحظات قشنگ رو تموم کنم؟
-بریم پویا!
-خسته نیستی !می خوای فرار کنی!
-بریم سدمه!
"واین دیگه فرار نبود!واقعا درونم سر شده بود!از خودم!بالاخره همون جوابایی رو بهش دادم که همیشه تو ذهنم برای یه همچین وقتی اماده کرده بودم و خودمم نمی دونستم چرا باید این جوابارو بهش بدم!
دوسش داشتم!خیلی زیاد!و بهش نه می گفتم!واین تاقص درونم رو سرد می کرد!
و این سردی رو فقط پناه یه عشق می تونست به گرمی تبدیل کنه!و باید انقدر عشق باشه که خودش سرد نشه!
و من به این عشق محتاج بودم تا گرم بشم بدون اینکه خودم بفهمم!و باید این عشق یه اصرار باشه یا یه سماجت!هر چند با مقاومت خودم.شاید یک چیز شیرین!"
-گرم شدی؟!
-اره اما بازم می خوام که بریم!
-ولی من نمی خوام که بریم!
-ما مجبوریم!
-تو خودتو مجبور می کنی!
-نه!باید!
"روحم از اون فضای گرم و امن مثل یه مه که خیلی نرم از روی برگ ها رد میشه پرید بیرون!
و دوباره سردی!
بیرون از پناهگاه!
و پرنده ای که دوباره می خواد به لونه ش برگرده اما می دونه که نباید!ودستایی که هنوز برای برگشت اماده و حاضره!
و همه ی وجود که برای برگشتن فریاد می زنه!
و طعمی که هنوز روی لب ها مونده!
گس و داغ مثل طعم خواب!
و همه دوباره می خوان که اون حصار امن رو تجربه کنن!
اما نباید!"
-حالا بازم سردمه!بریم پویا!
-می تونی دوباره گرم بشی!
-فقط بریم پویا!
"دیگه صدای اب رو نمی شنیدم.و نه صدای کلاغ ها و نسیم رو!نسیمی که دیگه نبود!یه یاد بود!که سرد می ورزید و ابرها رو می اورد و کنار هم مچاله می کرد و هر لحظه سیاه تر و کبود تر تا کم کم به گریه بیفتن!
-مثل خودم که به طرف ماشین می رفتم تا سوارش یشم و برسم به تنهایی تا گریه کنم!برای چیزایی که می خوام از دست بدم!
رسیدیم به ماشین و سوار شدیم.دلم نمی خواست حرف بزنه!چون می دونستم با چند تا جمله ش تمام اراده م از هم می پاشه!
و خواست که حرف بزنه!"
-پویا!خواهش می کنم هیچی نگو!
"و هیچی نگفت!مثل همیشه.متین و اقا!
و کمی بعد جلوی خونه بودیم و من بایذ پیاده می شدم و جدا و تنها!صدای رعد تو اسمون پیچید!پشت سرم یه برق همه جارو روشن کرد.بعدشم بارون اولش کم بعد زیاد!"
-نرو خیس می شی!
-بارون تهران ادمو خیس نمی کنه!
-صبر مکن تا بند بیاد بعد برو!
-نه باید برم!
"نگاهم کرد و با یه معصومیت بچگانه گفت"
-نرو مونا!
-نمی تونم پویا!باید برم@توام باید بری!
"در ماشن رو باز کردم و پیاده شدم و بهش گفتم"
-بهت تلفن می زنم!
"موبایلش رو از تو جیبش در اورد و خاموش کرد و کفت"
-دیگه روشنش نمی کنم!اگه می تونی به چشمام نگاه کن و بگو!
"نگاهش کردم نتونستم بگم!
خسته در ماشین رو بستم و رفتم طرف خونه.بارونم اروم اروم می اومد!و من حالم از خودم بهم می خورد که چرا باید دور اندیش باشم و بخوام مثلا فردا رو ببینم!
بدون اینکه به پشت سم نگاه کنم در ساختمون رو باز کردم و رفتم تو رفتم بالا.
جلو در اپارتمان که رسیدم مثل سگ پشیمون بودم!
رفتم تو خونه.از سگم پشیمونتر بودم!
لباسامو عوض کردم.یه احساس گرسنگی شدیدی می کردم!
رفتم سر یخچال .یه تیکه نون در اوردم و خوردم با یه لیوان اب!حتما رفته بود.
شماره موبایلش رو گرفتم خاموش بود.
بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره!
سر راه چراغ سالن رو خاموش کردم که دیده نشم!
اروم گوشه ی پرده رو زذم کنار.
هموز ماشینش اونجا بود!
خواستم برم بخوابم اما چرا؟!
وقتی ائجا تو ماشین نشسته.چرا باید مکن برم بخوابم؟!
یه صندلی کشیدم و اوردم دم پنجره و روش نشیتم.
چقدر می تونست اونجا بمونه؟!
یه ساعت؟!دوساعت؟!
دیوونه می شد!
نمی تونست تحمل کنه!
یه ربع گذشت!کلافه شدم!تازه م داشتم اونو نگاه می کردم اما اون نه!این یعنی امتیاز من بیشتره!
کلافه شدم!
اون چه حالی داشت!
بارونم که قطع نمی شد که بتونم درست تو ماشن رو ببینم!
یه ربع دیگه م گذشت!شاید خوابش برده بود!
یه مرتبه در ماشین باز شد و اومد پایین.
یه نگاه به پنجره کرد!اروم طوری که دیده نشه همون یه ذره گوشه ی پرده رو برگدوندم سر جاش!
5دقیقه صبرکردم دوباره یه کوچولو پرده رو از جاش تکون دادم.همونجا بغل ماشین زیر بارون ایستاده بود!
لجباز!
از بارون بدم اومد!بارون تهران همیشه که خیلی زور می زد.یه ربع بیشتر نبود اما حالا ول نمی کرد!
یه ربع دیگه گذشت!
هنوز همونجا بود!
اعصابم خراب خراب بود!حتما سرما می خورد!خیس خیس شده بود!خیلی جلو خودمو گرفه بودم!
باید حمل کنم!اون باید بره!
270...