نیمه شب آواره و بی حس وحال
در سرم سودای جامی بی زوال
نمایش نسخه قابل چاپ
نیمه شب آواره و بی حس وحال
در سرم سودای جامی بی زوال
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
گر چو فرهادم به تلخی جان براید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز می ماند ز من
بوفت سرخوشی از آه و ناله عشاق / بصوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
گفتم گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی
تو باشی تو باشی تو باشی
به ياد زنده ياد مرضيه [khoobboodan]
تو نیستی درین پیراهن
منم من
که عبور کرده ام از در
و ماه را در آب دیده ام