پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
دوست داشتنت
پیراهن نازکی ست
که آرام از روی بند
بر میدارم ..
===
اگر تو بخواهی
مورچه ای را از خانه اش دور میکنم
و گرسنگی را به دنیا بر میگردانم
دستم را تا آرنج در دهانم فرو میبرم
و خودم را
چون پیراهنی پشت رو میکنم ..
اگر تو بخواهی
نامت را بید میگذارم
و در سایه ات
روشن و خاموش میشوم ..
===
کجــا بیــایــم،
بــا دلــم کــه بــه لــولای در گیــر کــرده اســت؛
بــا ســرم کــه سنگیــن اســت؛
بــا بــرفــی کــه مــیبــارد !
بــاران بــه تمــاشــای خــال گــونــهام مــیآیــد !
سنگینــم!
انگــار زنــانــی آبستــن،
در دلــم، زعفــران پــاک مــیکننــد . . .
===
می خواهم
گوش باد را بگیرم
که این همه دور موهایت نپیچد
و با زندگی ام بازی نکند!
تو هم کاری بکن
مثلا دکمه پیراهنت را ببند
مثلا دامنت را جمع کن
و فکر کن پیاده رو خیس است ..
===
دستم را زیر سرم می گذارم
و به خواب می روم
منو دستم هر شب خواب تو را می بینیم
عزیزم
ما حتما عاشق همیم که این همه از هم دوریم ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# سیدمحمد مرکبیان
بخند
از آن خندههای معروفت
تا من دیوانهوار
شعر بپاشم
پای سپیدار ِ تختت
که از من و شعر
به تو نزدیکتر است ..
===
پُشت به دوربین ایستادهای
غروب ریخته بر پیشانیِ پریشانِ دریا ..
از کشیدنِ این تصویر
دست نمیکشم
منتظر میمانم
تا موجها
چشمانت را
به ساحل بازگردانند ..
===
من را اگر برای تنهایی ات بخواهی
خیانت کرده ای
برای با من تنها بودن
قدمی اگر برداری
دوستم داشته ای ..
===
گاهی احساس می کنی عاشق اش شده ای
اما تو مسخ زیبایی اش شدی ..
شیفته ی کمی از آرامش ،
در جهانی به این شلوغی، سیاهی ..
===
آنقدر سُرودمت که از شعر بیرون آمدی
حالا تو را کم ندارم
خودم را
کم می آورم هر روز
کم می آورم هر شب ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
چیزی نگو
آنچه امروز آزارت میدهد
روزی دلتنگت میکند
غژ غژ صندلیِ پدر
زنگِ صدای تو وقتی داد میزنی
خس خس سینه ام وقتی گریه میکنم ..
===
من را کشیده ای !
نه بر بوم
به آتش . . .
===
پیانیست نیستم ؛
خوب می نوازد انگشتانم اما
اگر بر تن ِتو
نوازشگر شوند !
===
آنچه در خواب
گریبانم را خواهد گرفت ، رویاست
مرگ
یا عطرِ زنی
که دوستش دارم ..
===
دوست داشتنت را بغل گرفتمُ دویدم ..
کاشکی .. آدم ها با دور شدنشان
دوست داشتن شان را هم می بردند !
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
یکی باید بازگردد
به سال ها ..
و لیلی را
بیدار کند !
نه برای مجنون ،
بخاطر لیلی ها ..
===
آگاه باشی وُ خوش اقبال
یک نفر همراهت خواهد ماند ..
دیر بجنبی آخرین چمدان هم از خانه ات رفته است ..
===
نگاهت را
بی پاسخ نخواهم گذاشت !
لبخندم را
بی پاسخ نگذار .. آرام من ..
===
آه ! ..
رویایت هنوز جان دارد
وقتی
آه می کشی ..
===
افسانه ای می دوزم
به دامان ِ این وسوسه ی پیر ،
کنار این همه نگاه ِ منتظر
شعرهایم
آرام آرام
سپید می شوند ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
سایه ی مهربان عشقت را
مانند چارقد ِ فراموش شده ات
از سرم کشیدی و
بر سر بیگانه ای انداختی !
تو هنوز
عاشقانه ها را
به دلها می بری
اما
افسوس ،
می بری ..
===
آن شب که رفتی
یادم رفت تا بگویمت
" نیمه ی گمشده ی ماه را
در جیب هایت
احساس کردم "
===
چقدر دلتنگ حضورت هستم !
کاش تصویرت نفس می کشید ..
به راستی گرمای نفس های تو را
احساس کردن چه حالی دارد ؟
===
ﺑﻬﺎﺭ ، ﺑﯽﺣﻀﻮﺭِ ﻗﺪﻡﻫﺎﺕ
ﮐﺎﺑﻮﺱِ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏِ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺷﮑﻮﻓﻪ ، ﺑﻬﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ..
ﻭ ﺗﻮ
ﭘﯿﺮﺍﻫﻦِ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻨﺪ ..
===
می توانم به عکسات نگاه کنم
و ظرافتِ تنات را
در آغوش بگیرم
در کادرِ ساکت تصویرت
زیر بال و پرم را میگیری
بالا میروی
بالا میبری
و پای نگرانیهایم را
از جاذبهی زمین جدا میکنی ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
خانه را از دوش عشق برداشتم ،
عکس را از قاب ،
یاد را از تخت
و قلبم را از کنار آینه ات ..
دوستی ، چمدانی شد برای من
تا قشنگیِ زندگی برای تو بماند ...
===
از راه آمدی
موهایم را نوازش کردی
نگاهم کردی
فقط نگاه ..
و این اطمینان ِ آینده بود ...
===
باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیادهرو را
تا آخرین سنگفرش
شانه به شانه راه برویم...
غروبی آرام
برای یک تنهاییِ دونفره !
===
یک صندلی نزدیکتر به تو نشستن
چند قدم بیشتر با تو راه رفتن
خوشبختی
کوچکترین لحظههای حضورِ توست ..
===
لباس های بی شماری دارد ماندن
نماندن اما ، وصله وصله مرگ
بر تن دوخته است ..
بین ماندن وُ نماندن ات
پوست تنت
بهترین لباس ات بود ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# منیره حسینی
دلتنگی جرم نیست
یک بیماری ست
با ما مهربان باشید ...
===
تو را برای همین سال ها دوست داشتم
دوست داشتن تو
خنده های زنی عاشق را
به روزهای تلخ تنهایی ام
یاد آوری می کند ..
===
بی هیچ تفاهمی عاشق شدیم
و دست هایمان
بدون اجازه ی انگشتی
در آغوشمان کشیدند
بی هیچ تعارفی
معشوق شعرهای معشوقه ات شده ای !
===
وقتی در خانه نیستی
زلزله
آتش سوزی
و حتی بادی که به پنجره می کوبد
وحشت زده ام می کند ..
می ترسم
هیچ راه فراری به آغوش تو نباشد ..
===
آمد
چرخید
عطر تنش در خانه ام پیچید ..
باید
نامی برای او بگذارم : باد ..
گردباد ..
بر باد داد زندگی ام را
رفت ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
شنیده ام
معشوقه ات شده ام
جان معشوقه ات بگو
راست است این دروغ قشنگ ؟؟
===
در را باز کن
زنی این بار
از راهی مخفی آمده است
که خستگی را دکمه دکمه از تنش دربیاوری
و فکر کنی
که چای با طعم شیرین حرفهایمان چقدر می چسبد ..
===
تو میروی و
من به سقوط هواپیما فکر میکنم
به زمین گرم
که جاییست میان بازوهای من
سرزمینی که جز تو
هیچکس در آن زنده نمیماند ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# سیدعلی میر افضلی
و هر صبح
خورشید اصرار دارد
سر از کار پیراهنت در بیارد ...
===
جنونی است در من
که در شعر ، باران و
در رنج ، لبخند و
در عشق ، فریاد میآفریند ..
===
سر باران به سلامت باشد
ما کویری ها را
به لب تب زده پنجره عادت باشد ..
===
آفتاب
یاد من میآورد
که هیچ واژهای در این جهان
بهتر از سلامهای روشن تو نیست ..
===
مثل کفشدوزکی که در میان سبزه ها
ناگهان
تازه میکند نگاه را ؛
تازه ی توام ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
با چشمهای شور
شلیک میکنند به زیباترین نگاه
آن گاه
یکجا هزار کبک
به خون غوطه میخورد ..
===
دریا
معشوق بیرحمی است
وقتی کسی را تنگ در آغوش میگیرد ؛
اما تو آن ماهی که دریا هم
در موج آغوش تو میمیرد.
===
این دکمهها را وا نباید کرد
تنها کویری مانده و
یک بقعهء متروک
دستت که بود اینجا
باران حساب کار دستش بود !
===
صبح ، آشتی کنان
از راه میرسد
خورشید
بوسه میزندش گرم در بغل ...
===
نزدیک دور دست !
باران بی هوا !
اکسیژن دمیده درون رگ حیات !
می خواهمت شدیدتر از آب و آفتاب ...