پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آگاهي يافتن ويرو از بردن شاه ويس را
چو ويرو از شهنشاه آگهي يافت
ز تارم بازگشت و تيره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرويش را گرفته
هزاران گوهر زيبا سپرده
به جاي او يکي گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ويرو
دل ويرو پر از پيکان تيمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج ودر افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سيم بود از ويس جانش
قضا پرداخته از سيم کانش
اگر چه کان سيمش بي گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ويرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهي باريد چشمش بر گل زرد
گهي ناليد جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتي از تنش بگسست جانش
جدايي پرده صبرش بدريد
ز مغزش هوش چون مرغي بپريد
بسي نفريد بر گشت زمانه
که کردش تير هجران را نشانه
از وبستد نيازي دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
وليکن گرچه با ويرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
يکي بيداد برد از وي يکي داد
يکي را خانه شادي کشفته
يکي را باغ پيروزي شکفته
يکي را سنگ بر دل خاک بر سر
يکي را جام بر کف دوست در بر
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
ديدن رامين ويس راو عاشق شدن بر وي
چو روشن گشت شه را چشم اميد
ز پستا زي خراسان برد خورشيد
به راه اندر همي شد خرم و شاد
جفاهاي جهانش رفته از ياد
ز روي ويس بت پيکر عماري
به راه اندر چو پرگوهر سماري
چو بادي بر عماري برگذشتي
جهان از بوي او خوش بوي گشتي
تو گفتي آن عماري گنبدي بود
ز موي ويس يکسر عنبرآلود
نگاريده بدو در آفتابي
فرو هشته برو زرين نقابي
گهي تابنده از وي زهره و ماه
گهي بارنده مشک سوده بر راه
گهي کرده درو خوبي گل افشان
زنخدان گوي کرده زلف چوگان
عماري بود چون فردوس يزدان
عماري دار او فرخنده رضوان
چو تنگ آمد قضاي آسماني
که بر رامين سرآيد شادماني
ز عشق اندر دلش آتش فروزد
بر آتش عقل و صبرش را بسوزد
برآمد تند باد نوبهاري
يکايک پرده بربود از عماري
تو گفتي کز نيام آهخته شد تيغ
و يا خورشيد بيرون آمد از ميغ
رخ ويسه پديد آمد ز پرده
دل رامين شد از ديدنش برده
تو گفتي جادوي چهره نمودش
به يک ديدار جان از تن ربودش
اگر پيکان زهرآلود بودي
نه زخم او بدين سان زود بودي
کجا چون ديد رامين روي آن ماه
تو گفتي خورد بر دل تير ناگاه
ز پشت اسپ که پيکر بيفتاد
چو برگي کز درختش بفگند باد
گرفته ز آتش دل مغز سرجوش
هم از تن دل رميده هم ز سرهوش
ز راه ديده شد عشقش فرو دل
ازان بستد به يک ديدار ازو دل
درخت عاشقي رست از روانش
وليکن کشت روشن ديدگانش
مگر زان کشت او را ديده در جان
که او را زود آرد بار مرجان
زماني همچنان بود اوفتاده
چو مست مست بي حد خورده باده
رخ گلگونش گشته زعفران گون
لب ميگونش گشته آسمان گون
ز رويش رفته رنگ زندگاني
برو پيدا نشان مهرباني
دليران هم سوار و هم پياده
ز لشکر گرد رامين ايستاده
به دردش کرده خون آلود ديده
اميد از جان شيرينش بريده
ندانست ايچ کس کاو را چه بودست
چه بد ديدست و چه رنج آزمودست
به دردش هر کسي خسته جگر بود
به زاري هر که ديدش زو بتر بود
زبان بسته رگ از ديده گشاده
نهيب عاشقي در دل فتاده
چو لختي هوش باز آمد به جانش
ز گوهر چون صدف شد ديدگانش
دو دست خويش بر ديده بماليد
ز شرم مردمان ديگر نناليد
چنان آمد گمان هر خردمند
که او را باد صرع از پاي افگند
چو بر باره نشست آزاده رامين
ز بس غم تلخ بودش جان شيرين
به راه اندر همي شد همچو گمراه
چو ديوانه ز حال خود نه آگاه
دل اندر پنجه ابليس مانده
دو چشمش سوي مهد ويس مانده
چو آن دزدي که دارد چشم يکسر
بدان جايي که باشد درج گوهر
همي گفتي چه بودي گر دگرراه
نمودي بخت نيکم روي آن ماه
چه بودي گر دگر ره باد بودي
ز روي ويس پرده در ربودي
چه بودي گر يکي آهم شنيدي
نهان از پرده رويم را بديدي
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
ديدن رامين ويس راو عاشق شدن بر وي
چه بودي گر يکي آهم شنيدي
نهان از پرده رويم را بديدي
شدي رحمش به دل از روي زردم
ببخشودي برين تيمار و دردم
چه بودي گر به راه اندر ازين پس
عماري دار او من بودمي بس
چه بودي گر کسي دستم گرفتي
يکايک حال من با او بگفتي
چه بودي گر کسي مردي بکردي
درود من بدان بت روي بردي
چه بودي گر مرا در خواب ديدي
دو چشم من پر از خوناب ديدي
دل سنگينش لختي نرم گشتي
به تاب مهرباني گرم گشتي
چه بودي گر شدي او نيز چون من
ز مهر دوستان به کام دشمن
مگر چون حسرت عشق آزمودي
چنين جبار و گردنکش نبودي
گهي رامين چنين انديشه کردي
گهي با دل صبوري پيشه کردي
گهي در چاه وسواس اوفتادي
گهي دل را به دانش پند دادي
الا اي دل چه بودت چند گويي
وزين انديشه باطل چه جويي
تو پيچان گشته اي در عشق آن ماه
خود او را نيست از حال تو آگاه
چرا داري به وصل ويس اميد
که هرگز کس نيابد وصل خورشيد
چرا چون ابلهان اميد داري
بدان کت نيست زو اميدواري
تو همچون تشنگان جوياي آبي
وليکن در بيابان با سرابي
ببخشاياد بر تو کردگارت
که بس دشوار و آشفته ست کارت
چو رامين شد به بند مهر بسته
اميد اندر دل خسته شکسته
نه کام خويش جستن مي توانست
نه جز صبر ايچ راه چاره دانست
به راه اندر همي شد با دلارام
به همراهيش دل بنهاده ناکام
ز همراهي جزين سودي نديدي
که بوي آن سمن عارض شنيدي
چو جانش روز و شب دربند بودي
به بوي مهد او خرسند بودي
ز عاشق زارتر زاري نباشد
ز کار او بتر کاري نباشد
کسي را کش تبي باشد بپرسند
وز آن مايه تبش بر وي بترسند
دل عاشق در آتش سال تا سال
نپرسد ايچ کس وي را ازان حال
خردمندا ستم باشد ازين بيش
که عاشق را همي عشق آورد بيش
سزد گر دل بر آن مردم بسوزد
که عشق اندر دلش آتش فروزد
بس است اين درد عاشق را که هموار
بود با درد عشق و حسرت يار
همي بايدش درد دل نهفتن
نيارد راز خود با کس بگفتن
چنان چون بود مهرافزاي رامين
چو کبگ خسته دل در چنگ شاهين
نه مرده بود يکباره نه زنده
ميان اين و آن شخصي رونده
ز سيمين کوه او مانده نشاني
ز سروين قد او مانده کماني
بدين زاري که گفتم راه بگذاشت
سراسر راه خود را چاه پنداشت
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رسيدن شاه موبد به مرو با ويس و جشن عروسي
چو در مرو گزين شد شاه شاهان
عديل شاه شاهان ماه ماهان
به مرو اندر هزار آذين ببستند
پري رويان بر آذينها نشستند
مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند
غبارش بر هوا خود عنبرين بود
چو ريگ اندر زمينش گوهرين بود
جهان را خود همان روزي شمردند
به جاي خاک سيم و زر سپردند
بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهرفشان بود
ز بس بر بامها از روي گل فام
همي تابيد صد زهره ز هر بام
ز بس رامشگران و رودسازان
ز بس سيمين بران و دلنوازان
به دل آفت همي آمد ز ديدن
به جان خوشي و شادي از شنيدن
چو در شهر اين نشاط گونه گون بود
سراي شاه خود داني که چون بود
ز بس زيور چو گنج شايگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
ز بس نقش وشي چون شوشتر بود
ز بس سرو سهي چون غاتفر بود
سرايي از فراخي چون جهاني
بلند ايوان او چون آسماني
ستورش بود گفتي پشت ايوان
کجا بودش سر اندر تير و کيوان
در و ديوار و بوم و آستانه
نگاريده به نقش چينيانه
ز خوبي همچو بخت نيک روزان
ز زيبايي چو روي دل فروزان
چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روي ويس خندان گلستانش
شه شاهان به فيروزي نشسته
دل از غم پاک همچون سيم شسته
ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سيم و زر چو باران
يکايک با نثاري آمده پيش
چو کوهي توده گوهر زده پيش
همي کرد و همي خورد و همي داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد
نشسته ويس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان
شه شاهان نشسته شاد و خرم
وليکن ويس بنشسته به ماتم
به زاري روز و شب چون ابر گريان
همه دلها به دردش گشته بريان
گهي بگريستي بر ياد شهرو
گهي ناله زدي بر درد ويرو
گهي خاموش خون از ديده راندي
گهي چون بيدلان فرياد خواندي
نه لب را بر سخن گفتن گشادي
نه مر گوينده را پاسخ بدادي
تو گفتي در رسيدي هر زماني
از انده جان او را کارواني
تنش همچون قضيب خيزران گشت
به رنگ و گونه همچون زعفران گشت
زنان سرکشان و نامداران
به گرد ويس همچون سوکواران
بسي لابه برو کردند و خواهش
دريغ و درد او نگرفت کاهش
هر آ ن گاهي که موبد را بديدي
به جاي جامه تن را بردريدي
نه گفتاري که او گفتي شنودي
نه روي خوب خود او را نمودي
نگارين روي در ديوار کردي
به رخ بر ديده را خونبار کردي
چنين بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزي شهنشاه
چو باغي بود روي ويس خرم
وليکن باغ را در بسته محکم
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آگاهي يافتن دايه از کار ويس و رفتن به مرو
چو دايه شد ز کار ويس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاريک شد بر ديدگانش
تو گفتي دود شد در مغز جانش
بجز گريه نبودش هيچ کاري
بجز مويه نبودش هيچ چاري
به گريه دشتها را کرد جيحون
به مويه کوهها را کرد هامون
همي گفت اي دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کين دارد بجاي تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شير آلوده دهانت
بشد در هر دهاني داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هواي تو برست از هفت کشور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست؟
ترا سال اندک و جوينده بسيار
تو بي غدر و هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بي دختر و بي چاره کردند
ترا از خويش خود بيگانه کردند
مرا بي دختر و بي خانه کردند
ترا کردند آواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
ترا از شهر خود بيگانه کردند
مرا در شهر خود ديوانه کردند
مرا ديدار تو ايزد چو جان کرد
ابي جان زندگاني چون توان کرد
مبادا در جهان از من نشاني
اگر بي تو بخواهم زندگاني
پس آنگه سي جمازه ساخت راهي
بريشان گونه گونه ساز شاهي
ببرد از بهر دختر هر چه بايست
يکايک آنچه شاهان را بشايست
به يک هفته به مرو شاهجان شد
تن بيجان تو گفتي نزد جان شد
چو ويس خسته دل را ديد دايه
ز شادي گشت جانش نيک مايه
ميان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گريان بر جواني
بريده دل ز جان و زندگاني
شده نالان و گريان بر تن خويش
فگنده سر چو بوتيمار در پيش
گهي خاک زمين بر سر همي بيخت
گهي خون مژه بربر همي ريخت
رخانش همچو تيغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون ميانش
چو دايه ديد وي را زار و گريان
دلش بر آتش غم گشت بريان
بدو گفت اي گرانمايه نيازي
چرا جان در تباهي مي گدازي
چه پردازي تن از خوني که جانست
چه ريزي آنکه جان راز و زيانست
توي چشم سرم را روشنايي
توي با بخت نيکم آشنايي
ترا جز نيکي و شادي نخواهم
هم از تو بر تو بيدادي نخواهم
مکن ماها چنين با بخت مستيز
چو بستيزي بدين سان سخت مستيز
که آيد زين دريغ و زارواري
رخت را زشتي و تن را نزاري
ترا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آگاهي يافتن دايه از کار ويس و رفتن به مرو
ترا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامراني
مرو را همبر و جان و جهاني
برو دل خوش کن و او را ميازار
که نازارد شهان را هيچ هشيار
اگرچه شاه و شهزادست ويرو
به جاه و پادشاهي نيست چون او
درمي گرچه از دستت فتادست
يکي گوهر خدايت باز دادست
برادر گر نبودت پشت و ياور
بست پشت ايزد و اقبال ياور
وگر پيوند ويرو با تو بشکست
جهانداري چنين با تو بپيوست
فلک بستد ز تو يک سيب سيمين
به جاي آن ترنجي داد زرين
دري بست و دو در همبرش بگشاد
چراغي برد و شمعي باز بنهاد
نکرد آن بد بجاي تو زمانه
که جويي گريه را چندين بهانه
نبايد ناسپاسي کرد زين سان
که زود از کار خود گردي پشيمان
ترا امروز روز شادخواريست
نه روز غمگني و سوکواريست
اگر فرمان بري برخيزي از خاک
بپوشي خسرواني جامه پاک
نهي بر فرق مشکين تاج زرين
بيارايي مه رخ را به پروين
به قد از تخت سروي برجهاني
به روي از کاخ باغي بشکفاني
ز گلگون رخ گل خوبي بياري
به ميگون لب مي نوشين گساري
به غمزه جان ستاني دل ربايي
به بوسه جان فزايي دل گشايي
به شب روز آوري از لاله گون روي
چو شب آري به روز از عنبرين موي
دهي خورشيد را از چهره تشوير
نهي بر جادوان از زلف زنجير
به خنده کم کني مقدار شکر
به گيسو بشکني بازار عنبر
دل مردان کني بر نيکوان سرد
رخ شيران کني بر آهوان زرد
اگر بر تن کني پيرايه خويش
چنين باشي که من گفتم وزين بيش
تو در هر دل ز خوبي گوهر آري
تو در هر جان ز خوشي شکر آري
ز گوهر زيوري کن گوهرت را
ز پيکر جامه اي کن پيکرت را
کجا خوبي بيارايد به گوهر
همان خوشي بيفزايد به زيور
جواني داري و خوبي و شاهي
فزون تر زين که تو داري چه خواهي
مکن بر حکم يزدان ناپسندي
مده بي درد ما را دردمندي
ز فريادت نترسد حکم يزدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس اين فرياد بي معني چه خواني
ز چشم اين اشک بيهوده چه راني
چو دايه کرد چندين پندها ياد
چه آن گفتار دايه بود و چه باد
تو گفتي گوز بر گنبد همي شاند
و يا در باديه کشتي همي راند
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
جواب دادن ويس دايه را
جوابش داد ويس ماه پيکر
که گفتار تو چون تخمي است بي بر
دل من سير گشت از بوي واز رنگ
نپوشم جامه ننشينم به اورنگ
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
نديمم مويه و همراز باکست
نه موبد بيند از من شادکامي
نه من بينم ز موبد نيکنامي
چو با ويرو بدم خرماي بي خار
کنون خارم که خرما ناورم بار
اگر شويم ز بهر کام بايد
مرا بي کام بودن بهتر آيد
چو او را بود ناکامي به فرجام
مبيناد ايچ کس ديگر ز من کام
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
پاسخ دادن دايه ويس را
دگرباره زبان بگشاد دايه
که بود اندر سخن بسيار مايه
بدو گفت: اي چراغ و چشم مادر
سزد گر نالي از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارام
شما از يکدگر نايافته کام
چه بدتر زانکه دو يار وفادار
به هم باشند سال و ماه بسيار
به شادي روز و شب با هم نشينند
وليکن کام دل از هم نبينند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسيدن را به هم چاره ندانند
دريغ اين بود با حسرت آن
بماند جاوداني درد ايشان
چنان مردي که باشد خوار و درويش
ز ناگاهان يکي گنج آيدش پيش
کند سستي و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آيد نبيند گنج بر جاي
بماند جاودان با حسرت و واي
چنين بودست با تو حال ويرو
کنون بد گشت و تيره فال ويرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پيلي دو شه رخ
به روز رفته ماند يار رفته
مخور گر بخردي تيمار رفته
به ناداني مکن تندي و مستيز
مرا فرمان بر و زين خاک برخيز
به آب گل سر و گيسو فرو شوي
پس از گنجور نيکو جامه اي جوي
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشين
به سر بر نه مرصع تاج زرين
کجا ايدر زنان آيند نامي
هم از تخم بزرگان گرامي
نخواهم کت بدين زاري ببينند
چنين با تو به خاک اندر نشينند
هر آيينه خردداري و داني
که تو امروز در شهر کساني
ز بهر مردم بيگانه صد کار
به نام و ننگ بايد کرد ناچار
بهين کاريست نام و ننگ جستن
زبان مردم بيگانه بستن
هران کس کاو ترا بيند بدين حال
بگويد بر تو اين گفتار در حال
يکي بهره ز رعنايي شمارند
دگر بهره ز بدرايي شمارند
گهي گويند نشکوهيد ما را
ز بهر آنکه نپسنديد ما را
گهي گويند او خود کيست باري
که ما را زو ببايد بردباري
صواب آنست اگر تو هوشمندي
که ايشان را زبان بر خود ببندي
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسيار دارد
هر آن کاو بر منش باشد به گشي
نباشد عيش او را هيچ خوشي
ترا گفتم مدار اين عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نيکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنيد اين سخن ويس دلارام
به دل باز آمد او را لختي آرام
خوش آمد در دلش گفتار دايه
نجست از هيچ رو آزار دايه
همانگاه از ميان خاک برخاست
تن سيمين بشست و پس بياراست
همي پيراست دايه روي و مويش
همي گسترد بر روي رنگ و بويش
دو چشم ويس بر پيرايه گريان
ز غم بر خويشتن چون مارپيچان
همي گفت: آه از بخت نگونسار
که يکباره ز من گشتست بيزار
چه پران مرغ و چه باد هوايي
دهد هر يک به درد من گوايي
ببخشايند هر دم بر غريبان
برند از بهر بيماران طبيبان
ببخشاييد بر چون من غريبي
بياريدم چو من خواهم طبيبي
منم از خان و مان خويش برده
غريب و زار و بر دل تير خورده
ز شايسته رفيقان دور گشته
ز يکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دريا، دل بر آذر
جهان با من به کين و بخت بستيز
فلک بس تند با من، دهر بس تيز
قضا باريد بر من سيل بيداد
قدر آهيخت بر من تيغ فولاد
اگر بودي به گيتي داد و داور
مرا بودي گيا و ريگ ياور
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آرايش کردن دايه ويس را و صفت او
چو دايه ماه خوبان را بياراست
بنفشه بر گل خيري بپيراست
ز پيشانيش تابان تير و ناهيد
ز رخسارش فروزان ماه و خورشيد
چو بهرام ستمگر چشم جاودش
چو کيوان بد آيين زلف هندوش
لبان چون مشتري فرخنده کردار
همه ساله شکربار و گهربار
دو گيسو در برافگنده کمندش
پري در زير آن هر دو پرندش
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغي اوفتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتي توده گل
لبانش هست گفتي قطره مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سراپا هر دو چون دو يار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربايي گشته هر دو
بريشان شاخها از نقره ناب
وليکن شاخه ها را ميوه عناب
دهان چون غنچه گل ناشکفته
بدو در سي و دو لؤلؤ نهفته
بسان سي و دو گوهر درفشان
نهان در زير دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهي با روان بود
چو برمي خاستي سرو روان بود
خرد در روي او خيره بماندي
ندانستي که آن بت را چه خواندي
نديدي هيچ بت چون او بي آهو
بلند و چابک و شيرين و نيکو
به خوبي همچو بخت و کامراني
ز خوشي همچو جان و زندگاني
ز بس زيور چو باغ نوبهاري
ز بس گوهر چو گنج شاهواري
اگر فرزانه آن بت را بديدي
چو ديوانه به تن جامه دريدي
وگر رضوان بر آن بت برگذشتي
به چشمش روي حوران زشت گشتي
ور آن بت مرده را آواز دادي
به خاک اندر جوابش باز دادي
وگر رخ را در آب شور شستي
ز پيرامنش ني شکر برستي
وگر بر کهربا لب را بسودي
به ساعت کهربا ياقوت بودي
چنين بود آن نگار سروبالا
چنين بود آن بت خورشيد سيما
بتان چين و مهرويان بربر
به پيشش همچو پيش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرين
ميان نقش روم و پيکر چين
چو ماهي در چمن گاه بهاران
ستاره گرد ماه اندر هزاران
که داند کرد يک يک در سخن ياد
که شاهنشاه وي را چه فرستاد
ز تخت جامه ها ودرج گوهر
ز طبل عطرها و جام زيور
ز چيني و ز رومي ماهرويان
همه کافور رويان مشک مويان
يکايک چون گوزن رودباري
نديده روي شير مرغزاري
بخوبي همچو طاووسان گرازان
بديشان نارسيده چنگ بازان
نشسته ويس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبيش را بخت
نيستان گشته پيش او شبستان
چو سروستان زده پيش گلستان
جهان زو شاد و او از مهر غمگين
به گوشش آفرين مانند نفرين
يکي هفته به شادي شاه موبد
گهي مي خورد و گه چوگان همي زد
وزان پس رفت يک هفته به نخجير
نيامد از کمانش بر زمين تير
نه روز باده خوردن سيم و زر ماند
نه روز صيد کردن جانور ماند
چو چوگان زد به پيروزي چنان زد
که گويش از زمين بر آسمان زد
کف دستش همي بوسيد چوگان
سم اسپش همي بوسيد ميدان
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که در يک روز دخل يک جهان خورد
کف دستش چو ابري بود باران
به ابر اندر قدح چون برق رخشان
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
اندر بستن دايه مر شاه موبد را بر ويس
چو دايه ويس را چونان بياراست
که خورشيد از رخ او نور مي خواست
دو چشم ويس از گريه نياسود
تو گفتي هر زمانش درد بفزود
نهان از هر کسي مر دايه را گفت
که بخت شور من با من برآشفت
دلم را سير کرد از زندگاني
وزو برکند بيخ شادماني
ندانم چاره اي جز کشتن خويش
به کشتن رسته گردم زين دل ريش
اگر تو مر مرا چاره نجويي
وزين انديشه جانم را نشويي
من اين چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
کجا هر گه که موبد را ببينم
تو گويي بر سر آتش نشينم
چه مرگ آيد به پيش من چه موبد
که روزش باد همچون روز من بد
اگرچه دل به آب صبر شستست
هواي دل هنوز از من نجستست
همي ترسم که روزي هم بجويد
نهفته راز دل روزي بگويد
ز پيش آنکه او جويد ز من کام
ترا گسترد بايد در رهش دام
که من يک سال نسپارم بدو تن
بپرهيزم ز پادافراه دشمن
نباشد سوک قارن کم ز يک سال
مرا يک سال بيني هم بدين حال
ندارد موبدم يک سال آزرم
کجا او را ز من نه بيم و نه شرم
يکي نيرنگ ساز از هوشمندي
مگر مرديش را بر من ببندي
چو سالي بگذرد پس برگشايي
رهي گرددت چون يابد رهايي
مگر چون زين سخن سالي برآيد
به من بر روز بدبختي سرآيد
وگر اين چاره کت گفتم نسازي
تو نيز از بخت من هرگز ننازي
شما را باد کام اينجهاني
تو با موبد همي کن شادماني
که من نيکي به ناکامي نخواهم
همان شادي و بدنامي نخواهم
بهل تا کام موبد برنيايد
وگر جانم برآيد نيز شايد
به بي کامي نگويي کام او ده
که بي جاني ز بي کامي مرا به
چو گفت اين راز را با دايه پير
تو گفتي بر دلش زد ناوکي تير
دو چشم دايه بر وي ماند خيره
جهان بر هر دو چشمش گشت تيره
بدو گفت: اي چراغ و چشم دايه
نبينم با تو از داد ايچ مايه
سيه دل گشتي از رنج آزمودن
سياهي از شبه نتوان زدودن
سپاه ديو جادو بر تو ره يافت
ترا از راه داد و مهر برتافت
وليکن چون تو بي آرام گشتي
بيکباره خرد را درنوشتي
ندانم چاره جز کام تو جستن
به افسون شاه را بر تو ببستن
کجا اين ديو کاندر تو نشستست
ترا خود بر همه کامي ببستست
پس آنگه روي و مس هر دو بياورد
طلسم هر يکي را صورتي کرد
به آهن هردوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همي تا بسته ماندي بند آهن
ز بندش بسته ماندي مرد بر زن