پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
بدان كه از جمله نامهاي حُسن يكي " جمال " است و يكي " كمال" . و هر چه موجودند, از روحاني و جسماني, طالبِ كمالند و هيچ كس نبيني كه او را به جمال ميلي نباشد. پس چون نيك انديشه كني, همه طالبِ طالب حْسن اند و در آن مي كوشند كه خود را به حُسن رسانند. و به حُسن – كه مطلوب همه است – دشوار مي توان رسيدن, زيرا كه وصول به حُسن ممكن نشود الا به واسطه ي عشق.
"سهروردي"
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟
آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد
و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟
"جبران خلیل جبران"
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
از خدا خواستم ...
خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو بايد از آنها دست بکشي.
از خدا خواستم تا شکيبايي ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکيبايي زاده رنج و سختي است.
شکيبايي بخشيدني نيست، به دست آوردني است.
از خدا خواستم تا خوشي و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوري.
از خدا خواستم تا از رنج هايم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختي ، تو را از دنيا دورتر و دورتر، و به من نزديکتر و نزديکتر مي کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالي بخشد،
خدا گفت: نه!
بايسته آن است که تو خود سر برآوري و ببالي اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوي.
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
گاهی اوقات,دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای مردگانی که در کنج گلویم ماوا گزیده اند, فاتحه ای بفرستم.
میدانید چرا"
زیرا در کنج گلویم قبرستانیست, پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض"
دلم برای دلم, که همانند اتوبوس های شهری شده, میسوزد. چون غصه ها فشرده وپی در پی بر آن سوار میشوند ومن که راننده ام, فریاد میزنم : بس است دیگر, سوار نشوید, جانیست, اما کو گوش شنوا, انگار غم ها برایم مهمانی گرفته اند.
ای غمها ببینید با من چه کار کرده اید, که تنها دوای درد های من, درد است.
تازگیها اشکهایم هم, قطره آب نیستند بلکه کلماتی هستند که بر چشمانم چاری میشوند, فقط به خاطر اینکه پیدا نمیکنند کسی را که معنای این کلمات را بفهمد.
با اینکه ماه رمضان نیامده ولی نیت روزه سکوت کرده ام, آخر تیغ روزگار آنچنان شاهرگ کلامم را بریده است, که سکوتم بند نمی اید.
وقتی فکر میکنم, هیچ هم عالمی دارد, زمانیکه همه داشته هایت هیچ میشوند آن وقت, هیچ برایت یک دنیاست وآنجاست که میفهمی, بالاتر از سیاهی هم رنگی هست, در ست مثل رنگ زندگی این روزهای من.
کاش میشد, مثل در حیاط های قدیمی به رفتن وآمدن آدمها عادت کرد.
کاش میشد, صداها را هم در کنار عکسهایشان قاب کرد روی دیوار.
کاش میشد, انتظار را از کوچه های بن بست آموخت, که دلخوش به تماشای هیچ رهگذری نیستند وتنها دل به آمدن کسی میبندند, که میدانند اگر بیاید لااقل برای لحظاتی میماند.
هیچگاه نفهمیدم چه رازیست بین دل ودستم, آخر به هرچه دل بستم از دستم رفت وتنها فهمیدم, میان آن همه الف وب ومشق دبستان, تنها چیزی که در زندگی واقعیت دارد خط فاصله است. خط فاصله - - - -
خداوندا" برگ در هنگام زوال می افتد ومیوه به هنگام کمال ,اگر قرار بر رفتن است میوه ام گردان وبعد ببر.
اى پناه من، هر وقت راهها بر من بسته شوند، مرا از آنچه موجب خشم تو است رهايى ده،
بارالها " زمین تنگ است و آسمان دلتنگ , بر من خرده نگیر اگر نالانم...من هنوز رسم عاشقی نمی دانم.
خدایا! کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بستم, در آرامش فراموش نکنم ودر طوفان های زندگی با خدا باشم نه ناخدا"
خداوندا مرا ببخش, به خاطر همه درهایی که زدم وهیچکدام خانه تو نبود,
خداوندا" من میدانم که زنگ تفریح این دنیا همیشگی نیست ,در زنگ بعدی که حساب است کمکم کن.
خداوندا" به من بیاموز که امروز را برای ابراز احساسات به عزیزانم غنیمت شمارم ,شاید فردا احساسی باشد اما عزیزی نباشد.
پروردگارا" آرامش را همچون دانه های برف, آرام وبی صدا بر سرزمین قلبم فرود آر وبه من یاد بده, که درونم را زیبا کنم تا مدیون هیچ عکاسی نباشم.
ودر پایان از تو میخواهم, مرا از آن دسته آدمهایی قرار دهی ,که هرکس در اولین سلام وحتی آخرین خداحافظی دانه های دلم را ببیند تا وقتی انار دلم ترکید, سرخی دانه هایش نگاه های زیادی را به نخ بکشد و همه بفهمند که این دانه ها از خون جگر سرخ شده اند.
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
شب آرامی بود" می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی آبتنی کردن در این, رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ !!! زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان ، نور، خدا، عشق ، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد، قدر این خاطره را ، دریابیم . . . !!!
- - - به روز رسانی شده - - -
روزی حضرت سلیمان(ع) مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید.و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان(ع) فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت:در این راه تمام سعی ام را خواهم کرد...
حضرت سلیمان(ع) که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بودبه اذن خداوندمتعال آن کوه را برای آن مورچه جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردوگفت:خداوندی را شاکرم که در راه عشق ووصال به وجود مقدسش، پیامبری رابه خدمت موری درمیآورد...
ومن نیز با خواندن این مطلب نکته ای آموزنده در ذهن تداعی کردم که آیا ما انسانها از مورچه ای کمتریم وآیا به راستی اگر به حقیقت عشق وعاشقی پی ببریم پیامبری نیست که کوه مشکلات پیش رویمان رابرای وصال ورسیدن به معشوق حقیقی هموار سازد.
"خداوندا مگر ما از مورچه ای کمتریم"
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
http://axgig.com/images/80619596829449960472.jpg
ای دو جهان از قلمت یک رقم بی رقمت لوح دو عالم عدم
در کف من مشعل توفیق نه ره به نهان خانه تحقیق ده
شمع زبانم سخن افروز ساز شام من از صبح سخن روز ساز
به نام آن علیمی که آسایش دلها وآرایش کارها از نام اوست.سپاس وستایش زیبنده ومختص ذات اقدس ومقدسی است که اشرف مخلوقات را به زیور خردواندیشه بیاراست ودانش وقلم را به او ارزانی داشت تا مایه معاش وامتعاش وی گردد.
با همه خوبیها وبدیها سال نو دیگری از آغوش مطهر خداوند به زمین می آید وبرگ دیگری از درخت زمان بر زمین می افتد.
بهار معنی طراوت می دهد. معنی رویش سبز جوانه ها. معنی سبز و با صفا و صمیمی شدن. معنی بیداری و تلاش و کوشش.
بهار گل واژه های پاکی و پاکیزگی را در گوش جان ها ترنم می کند. و با نسیم سحرگاهی ره به سوی هستی می پوید.
به کوه و دشت و چمنزار و بیشه زار سر می زند. در میان کوچه ها و خیابان ها خانه ها و شهر و روستا سرود عشق می سراید.
و پیام هستی بخش الهی را به همه می رساند. چه زیبا و دل انگیز است که: طبیعت با هر آنچه در اوست از انسان ها و حیوان و گیاه، این ندای وحی گونه خدایی را به جان می پذیرد و جانی تازه می گیرد. آری بهار یعنی زندگی دوباره و جلوه ای از روز رستاخیز.
اکنون: در آغاز سال نو با الهام از آیات رحمانی و شکر از نعمت های بیکران ربانی بیایید: پنجره های دل را به روی بهار زندگی باز کنیم و از هر چه بدی و زشتی است روی گردانیم و دیگران را نیز،و به هر چه خوبی و زیبایی است رهنمون سازیم ودر یک سخن بیایید: دل هایمان را بهاری کنیم وبه قول جناب دکتر قاسم انصاری:
قرق کنید فضا را نگار می آید/ چراغ لاله بیارید، یار می آید
ز بوستان ازل، گلبهار نوروزی/ به باغ آینه بی اختیار می آید
گشاده چهره، متین، آفتاب مهر آیین/ به قصد قربت گل، بی قرار می آید
غزال وحشی عشق از کرانه های الست/ به دشت منتظر روزگار می آید
دوان دوان و ثناخوان ز قله های امید/ پی زیارت گل، آبشار می آید
قدح کشان و غزل خوان قناری طبعم/ به وصف خاطره، آیینه وار می آید
ز باغ عشوه به دامان دختر صحرا/ شکوفه های غزل آبدار می آید
عروس قافیه زیبا و دلنشین و وزین/ به بزم دلکش شعر بهار می آید
" امیر " شهر سخن در پی تلاوت عشق/ به بارگاه ادب باوقار می آید
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
در رؤياهايم ديدم که با خدا گفتگو میکنم
خدا پرسيد:" پس تو میخواهی با من گفتگو کنی؟"
من در پاسخش گفتم : " اگر وقت داريد"
خدا خنديد : " وقت من بینهايت است...
در ذهنت چيست که میخواهی از من بپرسی؟"
پرسيدم : " چه چيز بشر شما را سخت متعجّب
می سازد ؟
خدا پاسخ داد: "کودکیشان،
اينکه از کودکی خود خسته میشوند،
عجله دارند بزرگ شوند،
و بعد دوباره پس از مدّتها، آرزو میکنند که کودک باشند،
... اينکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول به دست آوردند
و بعد پولشان را از دست میدهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.
اينکه با اضطراب به آينده مینگرند
و حال را فراموش میکنند
و بنابراين نه در حال رندگی میکنند و نه در آينده
اينکه آنها به گونهای رندگی میکنند که گويی هرگز نمیميرند،
و به گونهای میميرند که گويی هرگز زندگی نکردهاند."
دستهای خدا دستانم را گرفت
برای مدتی سکوت کرديم
و من دوباره پرسيدم:
"به عنوان يک پدر،
میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بياموزند؟"
او گفت : "بياموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد،
همهی کاری که آنها میتوانند بکنند اين است که
اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بياموزند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند،
بياموزند که فقط چند ثانيه طول میکشد تا زخمهای عميقی در قلب آنان که دوستشان داريم، ايجاد کنيم
امّا سالها طول میکشدتا آن زخمها را التيام بخشيم.
بياموزند ثروتمند کسی نيست که بيشترينها را دارد،
کسی است که به کمترينها نياز دارد.
بياموزند که آدمهايی هستند که آنها را دوست دارند،
فقط نمیدانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بياموزند که دو نفر میتوانند با هم به يک نقطه نگاه کنند،
و آن را متفاوت ببينند.
بياموزند که کافی نيست فقط آنها ديگران را ببخشند،
بلکه آنها بايد خود را نيز ببخشند."
من با خضوع گفتم:
" از شما به خاطر اين گفتگو متشکرم.
آيا چيزی ديگری هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند؟"
خداوند لبخند زد و گفت:
" فقط اينکه بدانند من اينجا هستم".
"هميشه"
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
نقل است که روزی حضرت مولانا در دکان شیخ صلاح الدین زرکوب – رضی الله عنه نشسته بود و یاران گرداگرد دکان حلقه زده به معارف و اسرار مشغول شده بود ؛ ناگاه پیر مردی سینه کوبان علا لا کنان درآمد و سر به قدم مولانا نهاده زاری ها نمود و گفت :
هفت ساله فرزندکی داشتم و او را دزدیدند ، چند روز است که در طلب او سر و پا برهنه بیچاره شده ام و نمی یابم . همانا که به حدت تمام فرمود که عجب چیزیست ! تمامت عالمیان خدا را گم کرده اند و او را اصلا نمی جویند و طلب او نمی کنند و سینه کوبان بر سر نمی زنند ، ترا چه شده است که سینه کوبی می کنی ؟ مردی پیر در هوای طفلکی خود را خراب و رسوا می کنی ، چرا یکدم خالق عالم را نجویی و ازو استعانت و استغاثت نخواهی تا یوسف گمشده را یعقوب وار بیابی ؟ فی الحال پیر بیچاره سر نهاده ، استغفار کرد و خود را پوشانیدن گرفت . در این حالت بود که از فرزند مفقود او خبر دادند که موجود شد ، همانا که آن روز چندانی خلایق عاشق و مرید شدند که در شمار آید ؟
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
دانشجویی به استادش گفت :
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد ، مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿