بوصل رسيدن درويش و دوري او بار ديگر بجور رقيب
گفت راوي که: شاه هر نفسي / آن گدا را همي نواخت بسي
خبر آمد که از فلان کشور / بر سر شاه ميرسد لشکر
بي شمارست لشکر دشمن / پاي تا سر نهفته در آهن
شاه بايد که فکر کار کند / دفع آن خيل بي شمار کند
شاه بايد که لشکر انگيزد / در سواري چو گرد برخيزد
چون ازين قصه شد رقيب آگاه / رفت و گفت از سر حسد با شاه:
نزد ارباب عقل معلومست / که نظر سوي ناکسان شومست
هر کرا بخت بد ز پا انداخت / ديگرش سربلند نتوان ساخت
حذر از قوم بخت برگشته / که چو خويشت کند سرگشته
يارب، اين سفله از کجا آمد؟ / که بسروقت ما بلا آمد
اين سخن گفت و کرد محرومش / بهره اين داد طالع شومش
عاشق از وصل چون جدا افتاد / دست بر سر زد و ز پا افتاد
گفت: باز اين چه حالتست مرا؟ / اين چه رنج و ملالتست مرا؟
اگر از ابر فتنه بارد سنگ / آرد آن سنگ بر سرم آهنگ
اگر از دشت فتنه رويد خار / خلد آن خار بر دلم صد بار
چشم من گر بگل نظر فگند / گل شود خار و در دلم شکند