پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
دیاری دیگر
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست .
همراه ! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم .
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار :
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست .
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت .
در صدای پرنده فروشو .
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند .
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد .
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد .
و فراتر :
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید .
میان لبخند و لب
خنجر زمان درهم شکست .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
خواب تلخ
مرغ مهتاب مي خواند
ابري در اتاقم ميگريد
گلهاي چشم پشيماني مي شكفد
درتابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد
مغرب جان مي كند
مي ميرد
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويد كم كم
بيدارم
نپنداريم درخواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهاي چشم پشيماني را پر پر مي كنم
پاسخ : دیوان اشعار سهراب سپهری
فانوس خيس
روي علف ها چكيده ام
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريكي چكيده ام
جايم اينجا نبود
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجاميرود اين فانوس
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود
و او چون نسيمي به درون وزيد
اكنون روي علفها هستم
و نسيمي از كنارم مي گذرد
تپش ها خاكستذ شده اند
آي پوشان نمي رقصند
فانوس آهسته پايين و بالا مي رود
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود
جاده نفس مفس مي زد
صخره ها چه هوسناكش بوييدند
فانوس پر شتاب
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه هاي شب پژمرد
رقص پريان پايانن يافت
كاش اينجا نچكيده بودم
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل به راه افتاد
كاش اينجا در بستر علف تاريكي نچكيده بودم
فانوس از من مي گريزد
چگونه برخيزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
جهنم سرگردان
شب را نوشيده ام
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم
مگذار ازبالش تاريك تنهايي سر بر دارم
و به دامن بي تار و پود رويا ها بياويزم
سپيدي هاي فريب
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته
او را بگو
تپش جهنمي مست
او را بگو : نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم
جهنم سرگردان مرا تنها گذار
پاسخ : دیوان اشعار سهراب سپهری
ياد بود
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و من روي شن هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي ام آب شد
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم ذسيدم
من تصوير خوابم را مي كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود
چگونه مي شد در رگ هاي بي فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت ؟
تصوير را كشيدم
چيزي گم شده بود
روزي خودم خم شدم
حفره اي در هستي من دهان گشود
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم
تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد
و ريشه نگاهم درتار و پودش مي سوخت
اين بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود
فرياد زدم
تصوير را بازده
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و نگاه انساني به دنبالش مي دويد
پاسخ : دیوان اشعار سهراب سپهری
پرده
پنجره ام به تهي باز شد
و من ويران شدم
پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود
از ميان برخيز
پايان تلخ صداههاي هوش ربا
فرو ريز
لذت خوابم مي فشارد
فراموشي مي بارد
پرده نفس مي كشد
شكوفه خوابم مي پژمرد
تا دوزخ ها بشكافند
تا سايه ها بي پايان شوند
تا نگاهم رها گردد
در هم شكن بي جنبشي ات را
و از مرز هستي من بگذر
سياه سرد بي تپش گنگ
گل كاشي
باران نور
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت
روي ديوار كاشي گلي را مي شست
مار سياه ساقه اين گل
در رقص نرم و لطيفي زنده بود
گفتي جوهر سوزان رقص
در گلوي اين مار سيه چكيده بود
گل كاشي زنده بود
در دنيايي رازدار
دنياي به ته نرسيدني آبي
هنگام كودكي
در انحناي سقف ايوانها
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها
ميان لك هاي ديوار ها
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود
شبيه اين گل كاشي را ديدم
و هربار رفتم بچينم
رويايم پر پر شد
نگاهم به تارو پود سياه ساقه گل چسبيد
و گرمي رگ هايش را جس كرد
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود
گل كاشي زندگي ديگر داشت
آيا اين گل
كه در خاك همه روياهايم روييده بود
كودك ديرين را مي شناخت
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تارو پود شكننده ساقه چسبيده بود
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد
چگونه مي شد چيد
گليرا كه خيالي مي پژمراند ؟
دست سايه ام بالا خيزد
قلب آبي كاشي ها تپيد
باران نور ايستاد
رويايم پرپر شد
پاسخ : دیوان اشعار سهراب سپهری
مرز گمشده
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت
از مرزي گذشته بود
در پي مرز گمشده مي گشت
كوهي سنگين نگاهش را بريد
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
و كوه از خوابي سنگين پر بود
خوابش طرحي رها شده داشت
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد
برگشت
فضا را از خود گذرداد
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد
كوه از خوابي سنگين پر بود
ديري گذشت
خوابش بخار شد
طنين گمشده اي به رگهايش وزيد
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت
خواب خطاكارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد
انتظاري نوسان داشت
نگاهي در راه مانده بود
و صدايي در تنهايي مي گريست
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
لحظه گمشده
داب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم
زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت
اين تاريكي طرح وجودم را روشن مي كرد
در باز شد و او با فانوسش به درون وزيد
زيبايي رها شده اي بود
و من ديده به راهش بودم
روياي بي شكل زندگي ام بود
عطري در چشمم زمزمه كرد
رگ هايم ازتپش افتاد
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمي گذشت
شور برهنه اي بودم
او فانوسش را به فضا آويخت
مرا در روشن ها مي جست
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من ره نيافت
نسيمي شعله فانوسش را نوشيد
ئزشي گذشت
ئ من در طرحي جا مي گرفتم
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم
پيدا براي كه ؟
او ديگر نبود
آيا باروح تاريك اتاق آميخت ؟
عطري در گرمي رگ هايم جا به جا مي شد
حس كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد
من چه بيهوده مكان را مي كاوم
آني گم شده بود
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
باغي در صدا
در باغي رها شده بودم
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
اخ و برگش در وجودم م يلغزيد
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد
صدايي كه به هيچ شباهت داشت
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد
هميشه از روزنه اي نا پيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگي در من نبود
راهي پيموده نشد
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
ناگهان رنگي دميد
پيكري روي علفها افتاده بود
انشاني كه شباهت دوري با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپشهايش
زندگي اش آهسته بود
وجودش بي خبري شفافم را آشفته بود
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود
روشني تندي به باغ آمد
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم