پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
51
روباه و بز
بزی تشنه بود .
او از شیب تندی پایین رفت و یک شکم سیر آب خورد و سنگین شد .
بعد سعی کرد دوباره بالا بیاید ولی موفق نشد . پس بنا کرد به مع مع کردن .
روباهی او را دید و گفت :
" سزایت همین بود ، کله پوک . اگر به اندازه ریشت عقل در سر داشتی ، قبل از این که پایین بروی فکر بالا آمدن را می کردی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
52
لک لک و درناها
مردی برای درناها دام گذاشت چون آنها دانه هایی را که کاشته بود می خوردند . همراه درناها لک لکی هم در دام گرفتار شد .
لک لک به مرد گفت :
" مرا آزاد کن . من لک لکم ، نه درنا . ما لک لک ها شایسته ترین پرنده ها هستیم . من روی بام خانه پدری تو زندگی می کنم . می توانی از روی پر و بالم بفهمی که من درنا نیستم . "
مرد گفت : " من ترا با درناها گرفتم و همراه درناها می کشمت "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
53
ماهیگیر و ماهی کوچک
ماهیگیری ماهی کوچکی صید کرد .
ماهی گفت : " ماهیگیر ، مرا به آب برگردان . تو که می بینی چقدر کوچک هستم . من شکم ترا سیر نمی کنم . ولی اگر آزادم کنی بزرگ می شوم و وقتی مرا گرفتی خوب شکمت را سیر می کنم . "
ماهیگیر گفت : " اگر چنین کاری کنم احمق هستم ، یک ماهی کوچک در تور می ارزد به یک ماهی بزرگ در دریا . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
54
خرگوش ها و قورباغه ها
خرگوش ها دور هم جمع شدند و بنا کردند به شکوه و زاری از روزگار خود : " ما خرگوش ها طعمه آدمیزاد و سگ و عقاب و همه نوع جانوری می شویم . مرگ بهتر است از این زندگی در وحشت و عذاب . بیایید خودمان را در آب غرق کنیم . "
پس همگی به سوی دریاچه ها هجوم بردند تا خودشان را غرق کنند .
قورباغه ها صدای خرگوش ها را شنیدند و به درون آب پریدند .
آنگاه یکی از خرگوش ها گفت : " دوستان ، یک لحظه صبر کنید ! دیگر نمی خواهد خودمان را غرق کنیم . لابد زندگی قورباغه ها حتی از زندگی ما هم بدتر است . چون آن بیچاره ها از ما هم می ترسند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
55
پدر و پسرانش
پدری به پسرانش نصیحت می کرد که در زندگی با هم متحد باشند .
پسرها حرف پدر را گوش نمی کردند . پس از آنها خواست تا برایش جارویی بیاورند و گفت : " آن را بشکنید ! "
پسرها هرچه زور زدند نتوانستند جارو را بشکنند . آنگاه پدر شاخه های جارو را از هم باز کرد و از پسرانش خواست آنها را یکی یک بشکنند .
پسرها بدون هیچ زحمتی شاخه های جارو را شکستند .
پدر گفت : " وضع شما هم همین طور است . اگر در زندگی اتحاد خود را حفظ کنید هیچکس نمی تواند شما را شکست دهد . ولی اگر با هم اختلاف داشته باشید و از یکدیگر جدا شوید ، هرکسی راحت می تواند نابودتان کند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
56
روباه
روباهی در دام افتاد و دمش را از دست داد .
او تدبیری اندیشید تا شرمندگی اش را پنهان کند .
آنوقت روباه های دیگر را جمع کرد و به آنها گفت که دم هایشان را ببرند .
او می گفت : " دم مایه دردسر است و فقط بار زائدی است که باید همه جا با خودمان ببریم . "
یکی از روباه ها گفت : " اگر دم خودت را از دست نداده بودی این حرف را نمی زدی . "
روباه بی دم دیگر یک کلمه هم نگفت و از آنجا رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
57
پشه و شیر
پشه ای جلوی شیری پرید و گفت :
" پس تو فکر می کنی از من زورمندتری ، بله ؟ ولی اینطور نیست . تو اصلاً قوی نیستی . تنها کاری که می توانی بکنی چنگ انداختن و گاز گرفتن است ، مثل زن هایی که با شوهرشان دعوا می کنند . من از تو نیرومندترم . اصلاً بیا زورآزمایی کنیم ! "
پشه سر و صدای زیادی راه انداخت و شروع کرد به نیش زدن سر و صورت شیر . شیر آنقدر پنجه انداخت و صورت خود را خراشید که غرق خون شد و از خستگی از پا افتاد
پشه از شادی وزوز کرد و پروازکنان رفت . اما بعد در تار عنکبوت اسیر شد و عنکبوت شروع کرد به خوردن او .
پشه با خود گفت : " از عهده حیوان نیرومندی مثل شیر برآمدم ، ولی این عنکبوت مردنی مایه هلاک من شد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
58
سگ و گرگ
سگی بیرون از حیاط به خواب رفت . گرگ گرسنه ای سر رسید و خواست او را بخورد .
سگ گفت : " کمی صبر کن ، گرگ . فعلاً مرا نخور . من لاغر و استخوانی هستم . ولی به همین زودی صاحبانم عروسی دارند ، آنوقت غذای زیادی می خورم و چاق می شوم . بهتر است آن موقع مرا بخوری . "
گرگ حرف او را گوش کرد و از آنجا رفت . دفعه بعد که گرگ آمد سگ روی پشت بام دراز کشیده بود .
گرگ پرسید : " در عروسی غذا خوردی ؟ "
سگ گفت : " گوش کن ، گرگ . بار دیگر که دیدی من بیرون حیاط خوابیده ام بیهوده به انتظار جشن عروسی ننشین . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
59
خر وحشی و خر اهلی
خری وحشی خری اهلی را دید و به او نزدیک شد . چاقی خر اهلی و نرمی پوست و خوراک خوب او باعث حسادت خر وشی شد .
ولی هنگامی که ارباب خر اهلی روی پشت او بار گذاشت و با ترکه راهش انداخت خر وحشی گفت :
" نه ، برادر جان ، دیگر به تو حسودی نمی کنم . می بینم که برای آن چیزها بهای گزافی می پردازی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
60
اسب و صاحبانش
باغبانی اسبی داشت . او خیلی از اسب کار می کشید ، ولی غذای اندکی به او می داد . اسب از خدا خواست که به او ارباب دیگری بدهد و همین طور هم شد .
باغبان او را به کوزه گر فروخت . اسب خیلی شاد شد ، ولی کوزه گر از باغبان هم بیشتر از اسب کار می کشید .
اسب باز دست به شکایت برداشت و از خدا ارباب بهتری خواست و باز دعایش برآورده شد .
کوزه گر او را به دباغ فروخت . وقتی که اسب پوست حیوانات را در حیاط دباغ دید شیهه دردناکی کشید و گفت :
" آخ ، وای بر من ! چرا پیش همان صاحبان قبلی ام نماندم . این بار مرا برای پوستم فروخته اند ، نه برای کارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان