پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
چرا پرندگان از نغمه سرایی باز نمی ایستند ؟
چرا همه چیز مانند گذشته است ؟
چراقلب من از ضربان باز نمی ایستد؟
چرا آبشار ها از ریزش آب خودداری نمی کنند ؟
چرا باز ستارگان بر فراز آسمان چشمک میزنند ؟
چرادنیا به آخر نمی رسد ؟
چرا باز ماه در آسمان خود نمایی می کند ؟
چرا خورشید باز در آسمان می درخشد ؟
چرا دریا ساکت و آرام نمی شود ؟
مگر نمی دانند که تو مرا ترک کرده ای ؟
مگر نمی دانند از آن زمان که مرا ترک کرده ورفته دیگر دنیا به آخر رسیده ؟
مگر نمی دانند که تو عشق مرا از یاد برده ای ؟
چرا دنیا به آرامی بگردش بی انتهای خود ادامه میدهد ؟
چرا باران از آسمان میلغزد وبر روی زمین میریزد
مگر عمر دنیا به پایان نرسیده ؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
نفس نفس پارو زنان به ساحل رسیدم ناگهان تمام دنیا دور سرم چرخید حباب امیدم در سینه ام شکست...ای وای
سهراب گفت پشت دریا شهریست که در آن....
اینجا جز غروب غمناک افق چیزی نیست دیگر مرا تاب زندگی نیست....
درهمین فکرها بودم که ناگهان موجی عظیم آخرین صفحات دفتر مشق زندگیم را خط زد .....
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
و كسي گفت بهار نزديك است
مي رود فصل خزان
مي توانيم كه همراه شويم ما با آن
چه كسي گفت خزان زيبا نيست
چه كسي گفت كه طعمش تلخ است
چه كسي گفت جدايي با آن همراه است
من به تو مي گويم
كه خزان هم زيباست
طعم آن شيرين است
عشق در فصل خزان هم زيباست
چه كسي گفت كه عشق
مختص فصل بهار است وبس
مي شود عاشق شد
در غروب پائيز
مي توان عاشق ماند
تا طلوع خورشيد
چه كسي مي فهمد
كه سخن مي گويد او با ما
چه كسي مي شنود حرفهاي دل او
خش خش برگ درختان زير پا
وصداي زوزه باد
كه هر لحظه فرياد زند تنهايم!!!!!!!!!!
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
در قید آن شدم که ز سر وا کنم تو را
بیگانه ام بخوان که تمنا کنم تو را
مردم ز هجر تو ای نازنین کسم
نزدیکتر بخوان مرا که مداوا کنم تو را
در حب و عشق فقیرم خودم ولیک
در فکر آن شدم که دارا کنم تو را
در این زمانه ملولم از دیو ودد بلی
انسان بدیده ام تو را ، مدارا کنم تو را
نا مهربانیم ، نه تو بشناسیم ، نه من
ترسم در این زمانه که تنها کنم تو را
گر در سرت آید که ز سر واکنی مرا
هرگز امان مباش که رسوا کنم تورا http://www.daneshju.ir/forum/images/...s/danesh_2.gif
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
چه بگویم که خودت می دانی
من به اندازه ی چشم تو
لبالب غزلم
باز کن چشم که بگشایم باز
دفتر سوخته ی شعرم را
ای پر از واژه ی زیبای " امید "
ای سراپا غزل ناب " سحر "
من دریازده را خوابم کن
بکشان در پی امید مرا هر طرفی
پای هر پنجره بی تابم کن .
شعله شو تا که بسوزم همه روز
شعر شو تا بسرایم همه شب
راه شو تا که بیایم همه جا
عشق شو عشق
وجودم همه تب
من به امید بهار و تو به باران زده ام
ای شکوه غزل و زمزمه ام
- "جاری خاطره" - سیرابم کن
بکشان در پی امید مرا هر طرفی
پای هر پنجره بی تابم کن
__________________
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
ای صمیمی ای دوست!
گاه بیگاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی ....
ای قدیمی ای خوب!
تو مرا یاد کنی یا نکنی...من بیادت هستم....
آرزویم همه سر سبزی توست.... دایم از خنده لبانت لبریز......
دامنت پر گل باد.....
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خيال انگيز !
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم..!
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستیم..!
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
دلتنگی؟
میدانم.
خستهای؟
میدانم.
تنهایی؟
ناگفته پیداست.
حرفهای ناگفته بر دلت سنگینی میکند؟
این را هم باور کن از شیوهی سنگین نفس کشیدنت، خوب میدانم.
بغض راه نفس کشیدن را بر تو سد کرده؟
از هقهق لابهلای حرفزدنت پیداست.
دلت هزاران هزار خرمن گریه بهانه دارد؟
چشمان گاه خیس تو، بهترین شاهد است.
از نوشتن خسته شدهای؟
از نانوشتههایت پیداست،
از پریشانی حرفهایی که گاه و بیگاه
با خطوطی نامنظم مینویسی
و از این دستهایی که دیرزمانیست با نوشتن بیگانهاند،
خوب میخوانم.
از قرار معلوم، اهل درددلکردن هم نیستی؟
خوب این هم نظری است، طرز فکر و روشی است.
سکوت تو بهترین مدعاست که:
ناگفتههایت، تلنباری است بر حرفهای ناگفتهات.
میخواهی حرف بزنی ولی نمیدانی چه بگویی؟
پریشانگوییهایت، لرزش واژههایت، داد میزنند.
همهی اینها را میدانم، باور کن میدانم خوب هم میدانم.
ولی باور داری که زمستان، انتظار تو را میکشد؟
باورت میآید هنوز هم زمستان چشمانتظار توست؟
پس بمان، برای خاطر زمستان هم که شده بمان!
باور کن زمستان هنوز تو را دوست دارد.
تو بمان، باور کن ضرر نمیکنی.
فقط تا همین زمستانِ پیشرو صبر کن
آنوقت خواهی دید که این صبر تو، زیاد هم بده نبوده است.
شنیدم، خودم با گوشهای خودم شنیدم که زمستان میگفت
بیصبرانه انتظار آمدنش را و آمدنت را میکشد.
یعنی زمستان، تو را و خودش را یکجا انتظار میکشد.
چه میکنی؟
میمانی؟
میمانی تا دل زمستان را شاد کنی؟
یا میروی و زمستان را ناامید؟
چند روز قبل وقتی همه، بیصبرانه آمدن بهار را در انتظار بودند،
و هیچکدام نه آمدن بهار را دیدند و نه رفتن زمستان را،
دیدم که بهار، همآغوش زمستان بود.
بهار و زمستان را میگویم، دست در دست هم! باور کن.
شاید زمستان امسال هم
مثل همهی زمستانهای قبل، بیحتی یک بدرقهکننده برود.
هیچکس بغض آخرین نگاه زمستان را به یاد دارد؟
ندارد، ایمان دارم که به یاد ندارد.
چرا زمستان را فقط در سرمای سوزان دیماه آن میبینیم؟
برف زیبایش؟
باران زندگیبخشش؟
غروبهای عاشقانهاش؟
جویبارهای گاه و بیگاهش؟
غرش ابرهای زیبایش؟
برق خیرهکننده در دل شبهای تارش؟
صدای نمنم بارانی که سقف شیروانی را
چونان دلانگیزترین ترنم موسیقی به رقص میآورد؟
روزهای برفی و برفبازی و...؟
چرا اینهمه زیبایی را فقط بهخاطر کمطاقتی خودمان نادیده انگاریم؟
بمان
بگو
بنویس
بخوان
حرف بزن
بخند
گریه کن
شاد باش
ساعتها در غم دوری و غربت در خودت فرورو
اصلاً چند شبانهروز سکوت کن
داد بزن
گلایه کن
همهی بغضت را در فریادی خلاصه کن
بر سر هرکس و هرچیز:
آسمان!زمین!رود!دریا!درخت!بی
__________________[golrooz]
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
دلتنگ مباش
یک نفر محتاج است.....
یک نفر شادی و لبخند تورا
یک نفر دیدن چشمان تر از شوق تورا
یک نفر لمس نگاه ، لمس روئیدن امید تورا
یک نفر شستن غم هایش را
لب ان حوضک ابی دلت
یک نفر محتاج است همه ابی هارا
نازنین ،واژه ی صورتی ام محتاج است
باش و دلتنگ مباش!!!
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
تو چه میخواهی از خودت؟
تکليفت چيست؟
اصلا مجاز و استعاره و اين پَرت و پَلاها ...!
ببين عزيزم
اصلا چرا آمدی ... وقتی میدانستی
پايانِ راه ... پُر از سوال و احتمالِ تهديد است؟!
از کی، از کجا، از چه کسی ...؟ همين حرفها!
هيچ، بزن زيرِ هر چه گفتهای
هرچه شنيدهای، هرچه ديدهای
هرچه خواندهای، هرچه از هرچه از هرچه ...!
بگو من نبودم.
__________________