كاش كه معشوق زعاشق طلب جان مي كرد
تا كه هر بي سر و پائي نشود يار كسي ...
نمایش نسخه قابل چاپ
كاش كه معشوق زعاشق طلب جان مي كرد
تا كه هر بي سر و پائي نشود يار كسي ...
یاد دارم یک غــــروبِ گرم گرم
می گـذشت از کـوچه ی ما دوره گرد
دوره گردم ،کهنه قالــی می خرم
دســت دوم ، جــنس عالی می خــرم
گر نــداری ،کوزه خالی می خرم
کاســه و ظــرف سفـــالی می خــرم
اشــک در چشمان بـابـا حلقه بست
عاقبــــت آهـــی زد و بغضش شکست
آخر ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگی است؟
سوختــم دیــدم که بـابـا پیر بود
بدتر از آن خــــواهرم دلــــگیر بود
صورتش دیدم که لــــک برداشته
دســـــت زیبایش تـــرک برداشتـــه
بــوی نانِ تـازه هـوش از او ربود
اتفاقـــا مـــــادرم هـــم روزه بــود
بــاز آواز درشــــت دوره گــرد
پـــــرده اندیشه ام را پـــاره کـــرد
دوره گــردم کهنه قالی می خرم
کاســــه و ظـــرف سفالی مــی خرم
خــواهرم بی روسری بیرون پرید
آی آقـــا!؟ سفره خالی می خرید؟؟!
ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست
تا نگویی کین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست
آنکه از دستش ز پا افتاده ام
کی بدست آیدچومن رفتم زدست
دل در او بستیم و از ما در گسست
عهد نشکستیم و از ما بر شکست
واژه ی عشق
به معناي حريم امنيست
دور محدوده ي تنهایيمان
و تو اين معنا را چه غلط فهميدي
كه به تنهايي من سنگ زدي
و به شيدايي من خنديدي.
خنده ات آتش شد
آتشش بال و پرم را سوزاند
و تو اين را ديدي
باز میخندیدی!
تو چه میفهمیدی؟
تو نميفهميدي.
واژه ي عشق
به معناي گذشتن با هم
از ميان كوچه باغ سبزدلگرميها
يا نشستن لب مرداب پر از نيلوفر
كه درونش چند مرغابي آزاد به ما مينگرند
و من و تو با هم
جمله اي ساده بسازيم از غم.
تو چه ميدانستي؟
كه خيال من از اين حادثه ها لبريز است
تو چه ميدانستي؟
كه من از فاجعه هم شعر و غزل ميسازم
تو چه ميدانستي؟
واژه ي عشق به معناي تو بود
تو چه میدانستی؟
تو نمیدانستی
تو نمیدانستی.
شهر آیینه دار میشود با یک گل
پروانه تباه میشود با یک گل
گفتند نمیشود ولی میبینید
یک روز بهار میشود با یک گل...
میترسم...
چـتـری کـه رویِ سَــر گـرفـتـه ای
جـایـی بَـرایِ مَـن نَـدارد
خـیـس مـی شَـوَم . . .
نَـه از بـاران . . .
از تَــرسِ آن کـه :
" نَـبـیـنـی جـایِ پـاهـایَـم را کـنـارِ ردِ پـاهـایَـتـــ
پرنده بودن و باران ، پرنده بودن و باد
پرنده بودن و تقدير هر چه باداباد
سکوت درخور اين لحظه هاي روشن نيست
بخوان بلند بر اين قله هاي بي فرهاد
اگرچه با عطش سوختن زمين گيرم
مرا به باد غزل هاي خويش خواهي داد
تو با سرودن از آغوش صبح مي بري ام
به رقص دستهءگنجشک در مزارع باد
ومن دوباره همان دوره گرد خواهم خواند
سکوت ... زخمه ... غزل خط فاصله فرياد ...
دوست داشتن انسانها به معنای دوست داشتن خود به اندازه دیگری است
دستم بوی گل میداد....مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند..اما هیچ کس فکر نکرد شاید من گلی
کاشته باشم...
مرد همسایه از سر دلسوزی تا سر کوچه ...
پیرمرد به رسم دیرین تا دم در ...
اما زنی که دستش را گرفته بودم،
مرا تا گور خواهد برد !