دردم از یـــــار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جـــــان نیز هم
نمایش نسخه قابل چاپ
دردم از یـــــار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جـــــان نیز هم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم /خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا ... که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
تو را دانش و دین رهاند درست
در رستگاری بباید جست
تویی بهانه آن ابر ها که میگریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یا رب این نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است /آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
تو که از محنت دیگران بی غمی نشایدکه نامت نهند آدمی
یارب مددی کن و ندایی بفرست
طوفانزده ام راه نجاتی بفرست[golrooz]