دردی اگر داری و هم دردی نداری...
با چاه آن را در میان بگذار،با چاه..
گفتند این را پیش از این،اما نگفتند..
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند..
آنگاه دردت را کجا فریاد کن...
آه...
نمایش نسخه قابل چاپ
دردی اگر داری و هم دردی نداری...
با چاه آن را در میان بگذار،با چاه..
گفتند این را پیش از این،اما نگفتند..
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند..
آنگاه دردت را کجا فریاد کن...
آه...
این روزها برای تنهـــا شدن، کافیست صادق باشـــــی!
صبحی برمی خيزم
به آن سان که خورشيد طلوع می کند
دردها رفته اند و عطر خوشبختی تراس خانه کوچکم را پر کرده است
دلم واژه های تازه می خواهد
سردی و خاموشی تنم را فراگرفته
دلم روشنايی آفتاب را می خواهد
کاش کسی در آفتاب برايم خانه می ساخت
کاش کسی سهم مرا از خورشيد به من می داد .......
باد که میوزد با خود
بوی تو را برای من میاورد
و موقع رفتن
عطر گونه های خیسم را برای تو
چه آغازي چه انجامي
جه بايد بود و بايد شد
در اين گرداب وحشت زا
چه اميدي چه پيغامي
كدامين قصه شيرين
براي كودك فردا....
کوزه را شکست وزمین را از باده سیراب کرد. فریاد زدم مسلمانم!و ای کاش که خاک بودم !!!!
قبلا میرفتی جایی یه خداحافظ میگفتی
در چشمانم تنهاييم را پنهان مى كنم
در دلم دلتنگيم را
در لبخندم غصه هايم را
دل من چه خردسال است
ساده مى نگرد, ساده مى خندد, ساده مى پوشد...
دل من از تبار بلور هاى كاهگلى است
ساده مى افتد,ساده مى شكند, ساده مى ميرد
فصل که رخت عوض می کند
دوباره عاشقت می شوم
گیرم زمستان باشد و من
آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم
عشق تو همین شال پشمی است
که نفسم را گرم می کند
فقط مجنون ها بخوانند ......!!!!!!!!!!!!!!!
تو مي ايي
يقين دارم كه مي ايي
زماني كه مرا در بستر سردي ميان خاك بگذارند تو مي ايي
يقين دارم كه مي ايي پشيمان هم ....
دو دستت التماس اميزمي ايد به سوي من ولي پر مي شود از هيچ
دستي دست گرمت را نمي گيرد
صدايت در گلو بشكسته و الوده با گريه
به فريادي مرا با نام ميخواند و مي گويي كه اينك من
سرم بشكن
دلم را زير پا له كن
ولي برگرد !!
همه فرياد خشمت را بجرم بي وفايي ها
دورنگي ها
جدايي ها بروي صورتم بشكن
مرو اي مهربان بي من كه من دور از تو تنهايم!
ولي چشمان پر مهري دگر بر چهره ي مهتاب مانند نمي ماند
لباني گرم با شوري جنون انگيز نامت را نمي خواند
دگر ان سينه ي پر مهر ان سد سكندر نيست
كه سر بر روي ان بگذاري و درد درون گويي
تو مي ايي زمانيكه نگاه گرم من ديگر بروي تو نمي افتد
هراسان
هر كجا
هر گوشه اي برق نگاهت را نمي پايد
مبادا بر نگاه ديگري افتد
دو چشم من تو را ديگر نمي خواند
محالست اينكه بتواني بر ان چشمان خوابيده دوباره رنگ عشق و ارزو ريزي
نگاهت را بگرمي بر نگاه من بياويزي
به لبهايم كلام شوق بنشاني
محالست اينكه بتواني دوباره قلب ارام مرا
قلبي كه افتادست از كوبش بلرزاني/برنجاني
محالست اينكه بتواني مرا ديگر بگرياني
تو مي ايي يقين دارم ولي افسوس ان پيكر كه چون نيلوفري افتاده بر خاكست
دگر با شوق روي شانه هايت سر نمي ارد
به ديوار بلند پيكر گرمت نمي پيچد
جدا از تكيه گاهش در پناه خاك مي ماند
و در اغوش سرد گور مي پوسد و گيسوي سياهش
حلقه حلقه بر سپيدي هاي ان زيبا لباس اخرينش ....
نرم ميلغزد
جدا از دستهاي گرم و زيبا و نجيب تو ....
دگر ان دستها هرگز بر ان گيسو نمي لغزد
پريشانش نمي سازد
دلي انجا نمي بازد
تو مي ايي يقين دارم تو با عشق و محبت باز مي ايي ولي افسوس ...
ان گرما بجانم در نميگيرد
بجسم سرد و خاموشم دگر هستي نمي بخشد
يقين دارم كه مي ايي
بيا اي انكه نبض هستيم در دستهايت بود !!!!!
دل ديوانه ام افتاده لرزان زير پايت بود !!!!
بيا اي انكه رگهاي تنم با خون گرم خود تماما معبري بودند !!!!!!
تا نقش ترا همچون گل سرخي بگلدان دل پاكيزه ي گرمم برويانند ....
يقين دارم كه مي ايي
بيا !!!!!!!!
تا اخرين دم هم قدمهاي تو بالاي سرم باشد
نگاهت غرق در اشك پشيماني بروي پيكرم باشد دلت را جا گذاري شايد انجا،
تا كه سنگ بسترم باشد!