تا مرد سخن نگفته باشد / عیب و هنرش نهفته باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
تا مرد سخن نگفته باشد / عیب و هنرش نهفته باشد
دل من از هوس بوي تو اي مونس جان
خاك راهي ست كه در دست نسيم افتادست
تشنه لب کشته شود در لب شط بر چه گناه / آن که سیراب کند در لب کوثر تشنه ؟
همچو گرد اين تن خاكي نتواند برخواست
از سر كوي تو زان رو كه عظيم افتادست
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه ي احزان شود روزي گلستان غم مخور
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست / وان در طلب طعمه پر و بال بیاراست
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا گنج خرابات مقام است
ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند /در سر کار خرابات کنند ایمان را
اين پيك نامور كه رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز مشكبار دوست