من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
نمایش نسخه قابل چاپ
من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
به اندازه تمام روزهای گذشته ...
خسته ام
و به اندازه تمام لحظه های نیامده ...
دلزده...
هیچ کس براﮯ هیچ کس نیستـ
دنیا را ب افتخار کسانـﮯ خلق کرده اند
ڪ هیچ انتظار عاشقانه اﮯ از دنیا ندارند
دنیا براﮯ من و تو نیستـــــ جانمـ
حتـﮯ اگر تمام ڪـــافه هاﮯ شهر
مرا یاد خاطراتِ گم شده ام با تو بیاندازند..!
حالا مـבتـﮯ است،ذهنم را خالـﮯ ڪرבه ام
از خیال و בلم را از امیـב
نشستـہ ام لب ایوانِ روزمرگـﮯ
و نگـاه مـﮯ ڪنم بـہ ایـטּ روزهآ
ڪہ براﮮ خوבشان مـﮯ رونـב
رسیـבه ام بـہ بـﮯ حسـﮯ
بـہ بـﮯتفاوتـﮯ رسیـבه ام
بـہ حس برگـﮯ ڪہ مـﮯ בانـב
باב از هـر طرفــ ڪہ بیایـב
سرانجـامـش افتاבטּ استــ...!
زنـבگـﮯ مثل پیانو است،בڪمہ هاﮮ سیاه
براﮮ غم ها وבڪمہ هاﮮ سفیـב
براﮮ شاבﮮ هاست ،اما زمانـﮯ میتواטּ
آهنگ زیبایـﮯ نواخت ڪہ בڪمہ هاﮮ
سفیـב وسیاه با هم بـہ صـבا בر آینـב
هرچـہ مے روم ، نمے رسم !
گاهے بـا خود فڪر مےکنم
نکنـב مـטּ باشم،ڪلاغ آخـر قصـہ ها
..داغـــی...
تازه می فهمی چه بر سرت آمده ست...
لحظه ای که...
آنکه بعد از او آمده است "نامت" را صدا مـــی کند...
و
تمـــام دنـــیا روی سرت آوار مـــی شود
و
شهـــر خاطراتت روی قلبت ویـــران...
هــــي با تـــو ام!
این روز هــا از کنـار مــن که میگــذری احتیــاط کـن
هزاران کارگــر در مــن
مشغـــول کارنــد
روحیــه ام در دســت تعویض اســت
مدت هاست تنها چیزی که مرا یاد تو می اندازد طعنه های دیگران است!
شاید اگر این " دیگران " نبودند ،تو زودتر از اینها برای من ، مـُرده بودی
چه تلخ محاکمه می شوند پاییز و زمستان که برای جان دادن به درخت ، جان می دهند
و چه ناعادلانه کمی آن طرف تر همه چیز به نام بهار تمام می شود