می باش به عمر خود سحر خیز/ وز خواب سحر گهان بپرهیز
نمایش نسخه قابل چاپ
می باش به عمر خود سحر خیز/ وز خواب سحر گهان بپرهیز
ما جامه نمازی به سر خم کردیمبا خاک خرابات تیمم کردیمشاید که در این صومعه ها در یابیمآن علم که در مدرسه ها گم کردیم
می کوش که هر چه گوید استاد / گیری همه را به چا بکی یاد
در این شب سیاهم گمگشته را مقصوداز گوشه ای برون آ ی ای کوکب هدایت
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آید / در خت دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
تو را توش هنر می باید اندوخت حدیث زندگی می باید آموخت /بباید هر دو پا جستن نهادن از آن پس فکر فردا ایستادن
نغمه زنم بر سر دیوار باغ
خوش کنم از بوی ریاحین دماغ
غزل هایت را
توی پیاده رو جا گذاشتم
وقتی دیدم تمام شهر می گریند
تازه فهمیدم
غزل های تو را
خوانده اند
...
دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردند
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کرد تنم عمر حسابش کردند