وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانی آیدش بازیچه در گوش
نمایش نسخه قابل چاپ
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانی آیدش بازیچه در گوش
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟ / سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی ؟
یارب به کمند عشق پا بستم کناز دامن غیر خودتهی دستم کنیکباره زاندیشه عقلم برهانوزباده صاف عشق سر مستم کن
نه تاب و ارزش من رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانیست
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است / ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تو کیمیای بزرگی بجوی بی خبران
بهل که قصه ز خاصیت گیاه کنند
دانی که چرا همی کند نوحه گری ؟ / همگام سپیده دم خروس سحری؟
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آندر بارگاه قدس برِ قدسیان نبود
دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل دست بدانمانش
درد مارا نیست درمان الغیاث
هجر مارا نیست پایان الغیاث