ترسم این قوم که بر درد کشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
نمایش نسخه قابل چاپ
ترسم این قوم که بر درد کشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
تو خود ای گوهر یکدانه جائی آخر
کز غمت دیدۀ مردم همه دریا باشد
ديده در آينه صبح تو را ميبينداز گريبان تو صبح صادقميگشايد پر وبال
لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .
در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .
دست خوش
اشک هايم را کجا خواهي نوشت؟
تندیس عاشقانه ی اردیبهشت ها
یک لحظه ی تغزلی از ماجرای توست
سبد جبار عزیزی
تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
شاعري چون تو هنوزم به اين دنيا نيست
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را زعطش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
مرغ مسکين ! زندگی زيباست...من در اين گود سياه و سرد توفانی نظر با جستجوی گوهری دارمتارک زيبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بيارايم.مرغ مسکين ! زندگی، بی گوهری اينگونه ، نازيباست !
تو طاعت حق كني به بهشت
نه نه تو نه عاشقي كه مزدوري تو
و شناور گشت دریاچه
درون خواب سبز
و دوباره سایه های گرم شعر
با تمام واژه های بیدلی آمیختند
رفت خورشید قشنگ
روی دامان گل تنها نشست
روسری مخملی بر سر کشید
تا ببیند ماه را دیوانه وار
روشني است آتش درون شب
و ز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:استخوان مرده مي لغزد درون گور
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .
لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .
در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
ره مردان آزاده گیر
ایستاده ای دست افتاده گیر
رقص نور داره کوچه و قرمزه
اما مهمونی نیست
که یه دافی قر بده
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
تو نیکی میکنو در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
ز سر خويش برگرفت کلاهگرم شد با ادا و شوخی او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده ای زد به شيخ دستاری
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟
هر كجا هستي، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .
آفتابي شو
ور نبود جام زطلاي ناب
با دو كف دست توان خورد اب
بيدارم
نپنداريدم در خواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد.
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل هاي چشم پشيماني را پرپر مي كنم.
مرا به هيـــــچ بدادي ، خــلاف شـــرط محــبّت
هنوز با همه عيـــــبت به جان و دل بخريدم
مي خروشد دريا
هيچكس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق اگر آيد نزديك
همه عمر سفر ميكردمكاش بر اين شط مواج سياه
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افروز مرا بر غم ها.
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خر خارکش در آب وگلست
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديك تر
از رگِ گردن به من نزديك تر
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.
او نمي داند كه روييده است
هستي پر بار من در منجلاب زهر
و نمي داند كه من در زهر مي شويم
پيكر هر گريه، هر خنده،
در نم زهر است كرم فكر من زنده،
در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من
ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر باز نگیری
یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه وخویشان نشوم
می روم با ره خود
سر فرو ، چهره به هم ، با کسم کاری نیست
سد چه بندی به رهم ؟
دست بردار چه سود آید بار از چراغی که نه گرماش نه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی که نهادندش سر زنده به گور؟
دست بر دار از این هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار-- بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
وآن گل بزبان حال با او می گفت --من همچو تو بوده ام مرا نیکودار
روسربنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شبگرد مبتلا کن