يارب مددي ساز که يارم به سلامت
باز آيدو برهاندم از دست ملامت
نمایش نسخه قابل چاپ
يارب مددي ساز که يارم به سلامت
باز آيدو برهاندم از دست ملامت
توانا بود هرکه دانا بود
زدانش دل پیر برنا بود
دل دردمند ما را که اسیرتوست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
يكي عيش گذشته ياد ميكرد
بدان تاريخ دل را شاد مي كرد
دل در بر من گم شده تهمت به که بندم
غیر از تو کسی راه به این خانه ندارد
دنيايمان با او پر از شادي
با رفتنش لبريز غم ميشد
بيآنكه حتي با خبر باشيم
از عمرمان يك سال كم ميشد
جناب jentelman عزيز ، با عرض پوزش شعرتون تكراري بود[sootzadan]
در دلم آرزوي آمدنت ميميردباز برميگرديرفته اي اينك ، اما … آيا!
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرورگيسوان تو در انديشه من
نيم چندان شگرف اندر سواري/ كه ارم پاي با شير شكاري[bamazegi]
يك ادم خسته است از بي مهري
او چاقوي تيز خورده از چشمانت
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ «تلاجن*» سايه ها رنگ سياهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
می روم با ره خود
سر فرو ، چهره به هم ، با کسم کاری نیست
سد چه بندی به رهم ؟
دست بردار چه سود آید بار از چراغی که نه گرماش نه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی که نهادندش سر زنده به گور؟
دست بر دار از این هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
من اگر کامروا گشتم خوش دل چه عجب
مستحق بودم اینها به زکاتم دادند
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
من فقط شعر های سهرابو خوب حفظم ...احسنت به شما [golrooz]
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ني ها، همهمه شان مي آيد
مرغان، زمزمه شان مي آيد .
در باز ونگه كردم
و پيامي رفته به بي سويي دشت .
گاوي زير صنوبرها،
ابديت روي چپرها .
از بن هر برگي وهمي آويزان
و كلامي ني ،
نامي ني .
پايين، جاده بيرنگي .
بالا، خورشيد هم آهنگي .
يخ از بلور صافي تر به گوهر
خلاف ان شد كه اين خشك است وان تر
روی خط های کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک میشد در کف ، در زردی ، در خفقان
نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
حافظ
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است[nishkhand]
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا
ببخشید نا آگاهانه از صفحه 1 پریدم اینجا در جبران این کار:
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
ان جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در آن پنهان است
تو اگر باز كني پنجره رامن نشان خواهم دادبه تو زيبائي را
آن تهی مغز را چه علم و هنر
که بر او هیزم است یا دفتر
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
***
هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب
بهار امد وشمشادها جوان شده اند
پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند
در نگاه تو رها ميشدم از بود و نبودشب تهي از مهتابشب تهي از اخترابر خاكستري بي بارانپوشانده آسمان را يكسر
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
دل من در دل شب خواب پروانه شدن ميبيندمه در صبحدمان داس به دست
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند