تا بیامد بر لب جویی بزرگ
کاندرو گشتی زبون،هر شیر و گرگ
نمایش نسخه قابل چاپ
تا بیامد بر لب جویی بزرگ
کاندرو گشتی زبون،هر شیر و گرگ
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
دوش در حلقه ی ما صحبت گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی یابد که از تنها بپرهیزد
در کنار من ز گرمی برکناری ای دریغ
وصل هجران غم و شادی به هم باشد مرا
آن روز به علم تو چه افزود / و از کرده خود چه برده ای سود
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
در کارگه کوزگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
شکر شکن شوند همه ی طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگال می رود