بی صدا رفت...
رد پایش گم شد...
نمایش نسخه قابل چاپ
بی صدا رفت...
رد پایش گم شد...
عشق
کودتايي ست
در کيمياي تن
و شورشي ست شجاع
بر نظم اشياء
و شوق تو
عادت خطرناکي ست
که نمي دانم چگونه از دست آن
نجات پيدا کنم
و عشق تو
گناه بزرگي ست
که آرزو مي کنم
هيچ گاه " بخشيده " نشود.
تو نهایت آرامش منی..دستانت تجسم عشق و نوازش اند…
نگاهم که میکنی
لبخند که میزنی
از سقف سرد شب ،
روشنی می چکد..آری
تو نهایت آرامش منی..
اگر يک نفر
هر آنچه که
از درونش برمي آيد را بنويسد
بي شک از درون او
کسي رفته است
و تو هم روزي پير مي شوي
اما من
پيرتر از اين نخواهم شد
در لحظه اي از عمرم متوقف شدم
منتظرم بيايي
و از برابر من بگذري
زيبا ، پير شده
آراسته به نوري
که از تاريکي من دريغ کرده اي
عشق را بی خیال
دوست دارم
لابه لای موهای مشکی ات
بمیرم...
در ايـن ديـرگـاه
در ايـن شـب زمستانیاز کلمـات تـو سـرشـارم
ايـن کلمـات
چون زمـان
چون قلب میتپند
چون چشـم ، عريـان
چون دسـت ، سنگيـن
و چون ستـارگـان
درخـشـان
کلمـات تـو بـه مـن رسيـد
آنهـا از دل و انـديشـه و تـن تـوسـت
کلمـات تـو ، تـو را بـه مـن آورد
آنها ، پدر
آنها ، همسر
آنها ، رفيـقنـد
آنها ، محـروم
تـلـخ
شـاد
امـيـدوار و قهـرمـانـنـد
اصلا
کلمـات تـو ، انـسـانـنـد
عاشقانه میپرستمشان
يک زن
اگر بخواهد
حتي مي تواند با صدايش
تو را در آغوش بگيرد
از همان آغاز
راه ما کمي از هم جدا بود
تو مثل يک شاعر
عاشق بودي
و من مثل يک عاشق
شعر مي سرودم
هر دو گم شديم
من در پايان يک رويا
تو در يک شعر بي پايان