تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
دل خزان زده ام باغ ارغوان شده است
بهشت خاطر پژمرده ام جوان شده است
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
شبی پرسیدمش با بی قراری بغیر از من کسی را دوست داری؟
زچشمش اشک شد از شرم جاری، میان گریه هایش گفت آری[golrooz]
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو می روی به ترکستان است
تا به فراق خو کنم صبر من و قرار کو؟
وعده وصل اگر دهد طاقت انتظار کو؟
وصف آیینه کار شاعر نیست،از لب خود شنیدنی هستی
کاش می شد خودت بگویی که، از خودت چه تجسمی داری [golrooz]