خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند
حیف من زاده ی امروزم.
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز می سوزم.
نمایش نسخه قابل چاپ
خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند
حیف من زاده ی امروزم.
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز می سوزم.
باد
کدام تکه از روح تو را
کنده و تا اینجا آورده؟
که چنین چرخ می زنی
نگـــاه میکنمـ از غمـ به غمـ
که بیـــشتر استـــ
به خیسیـ چندانیـ که عازم سفر است
من از نگــاه کلاغیـ که رفــت فهمیدمـ
که سرنوشت درختانـ باغ من تبر استـ
شکوه دنیا همچون دایره ای است بر روی آب
که هر زمان
بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود
ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر ، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم ، پل زدم از خود تا صخره ی دوست.
من هستم ، و سفالینه ی تاریکی ، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک ، و چناری که به فکر ، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک ، ابر نیایش چه بلند ، و چه زیبا بوته ی زیست ، و چه تنها من!
تنها من ، و سرانگشتم در چشمه ی یاد ، و کبوترها لب آب.
هم خنده ی موج ، هم تن زنبوری بر سبزه ی مرگ ، و شکوهی در پنجه ی باد.
من از تو پرم ، ای روزنه ی باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!
هنگام من است ، ای در به فراز ، ای جاده به نیلوفر خاموش پیام
رنگ رخساره نبینی و ندانی ز نهان
چه کنم جز که بگویم سخن عشق عیان
نامه در دست نسیم است لب پنجره آی
منتظر باش که هر آن برسد نامهرسان!
کردهام آنچه که در مذهب ابراهیمیست
بردهام عقل به قربانگه عشقش قربان
صبح عید است و نهان از نظر خفتهدلان
بوسهها بر رخ هر برگ نشاند باران
بار دیگر رسدم جامه سبزی ز بهار
برکنم، برکنم این رخت که پوشانده خزان
تو قفل تن شکستهای، درون جان نشستهای!
رها شدم! سبک شدم! تو بند دل گسستهای
چو خواندیم به سوی خود، نخست باورم نشد!
دوباره بانگ برزدی: بیا بیا که رستهای!
رهاندهای دل مرا ز رنج اخم و تخم غم!
لبم ز خنده پر شده، چه خندهی خجستهای!..
رنجش از صفرا و از سودا نبود .. بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است .. تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل .. نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علت ها جداست .. عشق اُصطرلاب اسرارِ خداست
عاشقی گر زین سرو گر زان سر است .. عاقبت ما را بد آن سر رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان .. چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است .. لیک عشق بی زبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت .. چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت .. شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلــــــیل آفــــــــــتاب .. گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی از سایه نشانی میدهد .. شمس هردم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد ترا همچون سمر .. چون برآید شمس اِنشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست .. شمس جان باقیی کِش اَمس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد .. میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کاو خارج آمد از اثیر .. نبودش در ذهن و در خارج نظیر
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهوده میخوانید.
چرا که ترانه ما
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
من
پری كوچك غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.