دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند // وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند // وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
در حنجره ام شور صدا نیست رفیق
یک لحظه دلم ز غم جدا نیست رفیق
قبای حسن فروشی ترابراز دوبس // که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری
یادم آمد
آخرین قرارمان نیامدی
و من در انتظار
ترمه های دامنه کوهپایه را دسته دسته چیدم و هی خشکیدند
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند...
به باغ پر ملال ما پرنده پر نمیزند...
در صفحه ی دلم نوشتی صبور باش
قلبم غبار دارد و معنا نمی شود
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
یا جامه ی احساس و وفا بر تن کن
یا از تلفات عشق خود دیدن کن
امروز دلم به سن تکلیف رسید
لطفی کن و تکلیف مرا روشن کن [golrooz]
ناکامیم ای دوست ز خود کامی توست وین سوختگی های من از خامی توست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم رسوایی من باعث بد نامی توست[golrooz]