درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی از اسرار
نمایش نسخه قابل چاپ
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی از اسرار
باز برميگردي!رفته اي اينك ، اما … آيا!
« دوز » بازي هاي بي دوز و كلك
جنگ با « تير و كمان هاي كِشي »
جنگ مردان مثل جنگ واقعي
جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود
جنگ ما مانند « جنگ زر گري »
گرچه پر آشوب، اما خوب بود
چجوریه که از "ی" پرید به "د" ؟
در بسته شد به ناگهان
یک عده پشت در ماندند
با مشت های بیهوده
با سکه های فرسوده
همیشه از عشق تو حکایت می کنم
سر نمازم با تو درد و دل و شکایت می کنم
میان اینهمه فرعونهای خسته از طغیان
به موسای نگاهت میدهم دست عصایم را
اگر زباغ رعیت ملک خورد سیبی
براورند غلامان او درخت از بیخ
اسیر بند شکم را دوشب نگیرد خواب
شبی به معده سنگی شبی زدل تنگی
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خر خارکش در آب وگلست
تـا بــال و پـرم بـود ز دامـم نـرهـاندی
امروز رهاندی که مرا بال و پری نیست
تو جسم تیره ای ما تابناکیم
تو از خاکی و ما از جان پاکیم
دلا تا کی در این زندان فریب این وآن بینی[golrooz]یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند
دل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
د ر راه خدا د و کعبه ا مد حا صل
یک، کعبه ء صورت ا ست ویک، کعبه ء د ل
تا بتوا نی زیا رت د ل ها کن
کا فزون زهزا ر کعبه با شد ، یک د ل !
لازمه عاشقیست رفتن ودیدن ز دور [golrooz]ور نه ز نزدیک هم رخصت دیدار است
تا نورِ تو تابيده به طور كلماتم
موساي تكلم شده ام در خودم امشب
بیا آرام من با هم بخندیم
دمی غافل شوی "ناک اوت" گردی
یاس بوی مهربانی می دهد
عطردوران جوانی می دهد
دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست
تا برزمین مشرق و مغرب کند سخا
ای دل گرت هوای بهشت است آرزو
یکسان بود هوای بهشت و هوای توس
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم؟
منم سر گشته و حیرانت ای دوست
کنم یک باره جان قربانت ای دوست
تورا گر ساخت ابراهیم آذر
مرا بفراشت دست حی داور
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گشت و اختر و کار آخر شد
دنيا ديدی و هر چه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سـرتاسـر آفـاق دویـدی هیـچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
دردهاي پوستي كجا؟
درد دوستي كجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي كهنه ي لجوج
جفــــــــا كه با من دلخــســـــته ميكني ، سهل است
غرض وفــــاست ، كه با مــــردم دگــــــر نكــــني
یارب مددی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
تو می دانی که من
از میان همه نعمت های این جهان،
آنچه را برگزیده ام و دوست می دارم، تنهایی است.
این نگهبان سکوت،
شمع جمعیت تنهایی،
راهب معبد خاموشی ها،
حاجب درگه نومیدی،
سالک راه فراموشی ها،
چشم به راه پیامی، پیکی
گرمی بازوی مهری نیست.
(دکتر شریعتی)
يوسف گمگشته بازايدبه كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور.[narahatish]
روحی رها سری پر از شیدایی
نایی پر از ترانه
دهانی
گرسنه ی کلام های تازه
هوا بس ناجوانمردانه سرد است،
ای دمت گرم و سرت خوش باد،
سلامم را تو پاسخ گوی،
در بگشای.
یک نفر در میان آتش و دود
جدول روزنامه حل میکرد
درصمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
واز او می پرسی
خانه دوست کجاست
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
دود در مزرعه سبز فلك جاريست
تيغه نقره داس مه نو زنگاريست
وآنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بيزاريست