-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
كنشت و كعبه و بتخانه و ديـر
سرائي خـالـي از دلبر نذونند
يكي بزريگري نالون در اين دشت
بچشم خـونفشان آلاله ميكشت
همي كشت و همي گفت اي دريغا
كه بايد كشتن و هشتن در اين دشت
به صحرا بنگرم صحرا ته وينم
به دريـا بنـگرم دريا تـه وينـم
بهـرجا بنگرم كوه و در و دشت
نشان از قـامت رعـنا ته وينم
http://www.lifeofthought.com/images/Baba-taher.jpg
شاعر عزیز مهدی اخوان ثالث
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
شهریار
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
امشب ای ماه! به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه، تو همدرد منِ مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید، چهها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینهی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
فریدون مشیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
!چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان***شاعر گرانقدر سپهری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
[golrooz]سهراب سپهری[golrooz]
غمی غمناک
شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.
[golrooz]مرحوم قیصرامین پور[golrooz]
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بیتاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندی میگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
مولوی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
[golrooz]اکبر اکسیر
چه دانستم که اين سودا مرا زينسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد
چو کشتيم در اندازد ميان قلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ريزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بيچون
چه دانمهای بسيار است ليکن من نميدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دريا کفی افيون
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وانکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
اين که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسيست
وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خيالات نمود
وانکه در پرده چنين پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
پروین اعتصامی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
بر سر خاک پدر دخترکی * صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم * کاش روحم به پدر میپیوست
گریهام بهر پدر نیست که او * مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت * دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید * هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی دارویی * وندرین کوی سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت * که طبیبش بر بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم * تا مرا دید ، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای * لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست * دیشب از دیده من آتش جست
هم قبا داشت ثریا ، هم کفش * دل من بود که ایام شکست
این همه بخل چرا کرد ، مگر * من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود ، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست
شاعر گرانقدر : نیما یوشیج
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
مير داماد ، شنيدستم من،
كه چو بگزيد بن خاك وطن
بر سرش آمد واز وي پرسيد
ملك قبر كه : (( من رب، من ؟ ))
***
مير بگشاد دو چشم بينا
آمد از روي فضيلت به سخن:
اسطقسي ست - بدو داد جوب -
اسطقسات دگر زو متقن .
***
حيرت افزودش از اين حرف ملك
برد اين واقعه پيش ذوالمن
كه : زبان دگر اين بنده ي تو
مي دهد پاسخ ما در مدفن
***
آفريننده بخنديد و بگفت :
(( تو به اين بنده ي من حرف نزن .
او در آن عالم هم، زنده كه بود،
حرفها زد كه نفهميدم من
بعدی احمد شاملو لطفا......
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
احمد شاملو..
.
با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده!
لحظه ی ِ عمر ِ من
به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه ی ِ واقعی ست
که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی است پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی است که زمان مرا می سازد
لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.
[golrooz]اخوان ثالث[golrooz]
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چون سبوی تشنه
از تهی سرشار،
جویبار لحظهها جاریست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را میشناسم من.
زندگی را دوست میدارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبار لحظهها جاری
سعدی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل، سر دست برفشانی
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
مدهای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی، که چه میرود نهانی
دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی، نه به قتل میرهانی
فروغ
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
باز در چهره ی خاموش خیال
خنده زد چشم گناه اموزت
شاعر گرانقدر سلمان هراتی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
او همين جاست ، همين جا
نه در خيال مبهم جابلسا
ونه در جزيره خضراء
و نه هيچ كجاي دور از دست
*********
با مردم درددل مي كند
و هركس كه وارد اتوبوس شود
از جايش برمي خيزد
و به او تعارف مي كند.
ملک شعرای بهار
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
فردوسی عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
بسي رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
شاعر عزیز اعتصامی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ديوانگي است قصهي تقدير و بخت نيست
از نام سرنگون شدن و گفتن اين قضاست
در آسمان علم، عمل برترين پر است
در كشور وجود هنر بهترين غناست
ميجوي گرچه عزم تو ز انديشه برتر است
ميپوي گرچه راه تو در كام اژدهاست
شفیعی کدکنی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هیچ کس گمان نداشت این
کیمیای عشق را ببین
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه می کند
کیمیا و سحر صبح را نگاه کن
جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
کیمیای عشق و صبح
و سبزه آفریده است
خنده های کودکان وباغ مدرسه
کیمیای عشق سرخ را ببین
هیچ کس گمان نداشت این . . .
سپهری عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
گل آیینه
شبنم مهتاب می بارد .
دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر .
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست .
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه .
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب .
او ، خدای دشت ، می پیچد صدایش در بخار دره های دور :
مو پریشان های باد !
گرد خواب از تن بیفشانید .
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت ،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید .
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند .
او ،خدای دشت ،می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی :
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک ،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب
شاعر عزیز عطار [golrooz]
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ندارد درد ما درمان دریغا
بماندم بی سرو سامان دریغا
در این حیرت فلک ها نیز دیری است
که میگردند سرگردان دریغا
رهی بس دور میبینم در این ره
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند و نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
پس از وصلی که همچون یاد بگذشت
در آمد این غم هجران دریغا
حضرت مولانا
[golrooz][golrooz][golrooz]
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چه دانستم که اين سودا مرا زينسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد
چو کشتيم در اندازد ميان قلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ريزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بيچون
چه دانمهای بسيار است ليکن من نميدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دريا کفی افيون
حافظ
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمیرود ز ضمیر
بیار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصیر
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
دل رمیده ما را که پیش میگیرد
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
رهی معیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
نظامی عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
از ان خسروی می که در جام اوست
شرف نامهی خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان
بگفتی دراز آمدی داستان نگفت
آنچه رغب پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
داداشم فردوسی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چو بخت عرب بر عجم چیره شد *** همی بخت ساسانیان تیره شد
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز [پیمانه] *** نهان شد ز رو گشت پیدا پشیز
همان زشت شد خوب، شد خوب زشت *** شده راه دوزخ پدید از بهشت
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر *** ز آزادگان پاک ببرید مهر
به ایرانیان زار و گریان شدم *** ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت *** دریغ آن بزرگی و آن فرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان *** ستاره نگردد مگر بر زیان
چو با تخت، منبر برابر شود *** همه نام بوبکر و عمّر شود
تبه گردد این رنجهای دراز *** نشیبی دراز است پیشش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر *** ز اختر همه تازیان راست بهر
ز پیمان بگردند وز راستی *** گرامی شود کژّی و کاستی
رباید همی این از آن، آن ازین *** ز نفرین ندانند بازآفرین
نهانی بتر زآشکارا شود *** دل مردمان سنگ خارا شود
شود بنده بی هنر شهریار *** نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی نماند کسی را وفا *** روان و زبانها شود پر جفا
از ایران و از ترک و از تازیان *** نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، همه ترک و تازی بود *** سخنها به کردار بازی بود
نه جشن و نه رامش، نه گوهر نه نام *** به کوشش ز هرگونه سازند دام
بریزند خون از پی خواسته *** شود روزگار بد آراسته
زیان کسان از پی سود خویش *** بجویند و دین اندر آرند پیش
ز پیشی و بیشی ندارند هوش *** خورش نان کشکین و پشمینه پوش
چو بسیار از این داستان بگذرد *** کسی سوی آزادگان ننگرد
یکی نامه ای بر حریر سفید *** نوشتند پر بیم و چندی امید
به عنوان بر از پورِ هرمزد شاه *** جهان پهلوان رستم کینه خواه
سوی سعد وقاص جوینده جنگ *** پر از رأی و پر دانش و پر درنگ
به من بازگوی آنکه شاه توکیست *** چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه *** برهنه سپهبد برهنه سپاه
به نانی تو سیری و هم گرسنه *** نه پیل و نه تخت و نه بار و بُنه
ز شیر شتر خوردن و سوسمار *** عرب را به جایی رسیده ست کار
که تاج کیان را کند آرزو *** تفو باد بر چرخ گردان، تفو!
شما را به دیده درون شرم نیست *** ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی *** همی تخت و تاج آیدت آرزوی
جهان گر به اندازه جویی همی *** سخن بر گزافه نگویی همی
شاعر گرانقدر : فریدون مشیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دو جام يك صدف بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشيد،
- اين دردانه مرواريد -
مي تابيد !
من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شراب نور نوشيديم
مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :
دلت شد چون صدف روشن،
به مرواريد مهر
آن روز !
پروین اعتصامی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
اینکه خاک سیهش بالین است/اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید/هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز/سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند/دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد/هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی/آخرین منزل هستی این است
آدمیهر چه توانگر باشد/چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند/چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن/دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه/خاطری را سبب تسکین است
مشیری عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
مولانا
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم،تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
میبرم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد، میرقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند شفر پایم بست
میروم، خنده به لب خونین دل
میروم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
حافظ بگین لطفا
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
وای ببخشین من از فروغ نوشتم[khejalat]
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
این چه شوریست که در دور قمر می بینم //همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم هر کسی روز بهی می طلبد از ایام //
علت آنست که هر روز بتر می بینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است //قوت دانا همه از خون جگر می بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان //طوق “زرین” همه بر گردن “خر” می بینم
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر //سران را همه بدخواه پدر می بینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد //هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن //که من این پند به از گنج و گهر می بینم
فریدون مشیری
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
من سکوت خویش را گم کردم!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه میپرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم!
احمد شاملو
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
به ئولين و ثمينِ باغچهبان
چه بگويم؟ سخنی نيست. میوزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمهيی سازکند
در همه خلوتِ صحرابه رهاشنارونی نيست.چه بگويم؟ سخنی نيست.
پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کجانديشی خاموش نشستهست.
بامهازيرِ فشارِ شب کج،کوچه از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج خستهست.
چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی نيست.
وندر اين ظلمتجا
جز سيا نوحهیِ شومرده زنی نيست.
ور نسيمی جنبد
به رهاش نجوا را نارونی نيست.
چه بگويم؟
سخنی نيست...
فخرالدین عراقی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خستهای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
سپهری عزیز
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
درآ ، که کران را برچیدم ، خاک زمان رفتم ، آب "نگر" پاشیدم .
در سفالینه چشم ، "صد برگ " نگه بنشاندم ، بنشستم .
آیینه شکستم ، تا سرشار تو من باشم و من . جامه نهادم .
رشته گسستم .
زیبایان خندیدند ، خواب "چرا" دادمشان ، خوابیدند .
غوکی میجست ، اندوهش دادم ، و نشست .
در کشت گمان ، هر سبزه لگد کردم . از هر بیشه ، شوری به سبد کردم .
بوی تو می آمد ، به صدا نیرو ، به روان پر دادم ، آواز "درآ" سر دادم .
پژواک تو میپیچید ، چکه شدم ، از بام صدا لغزیدم ، و شنیدم .
یک هیچ ترا دیدم ، و دویدم .
آب تجلی تو نوشیدم ، و دمیدم .
شاعر گرانقدر : عمران صلاحی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
نامت را بر زبان می آورم دریا بر من گسترده تر می شود
دریایی که ادامه ی گیسوان توست
کلامت را سرمه چشم می کنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آب ها می بینم
می خوانمت
موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید
صدفی پلک می زند
و تو در گیسوانت می تابی
قیصر امین پور
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
حسرت همیشگی:
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی: وقت رفتن استباز هم همان حکایت همیشگیپیش از آنکه با خبر شویلحظه عزیمت تو ناگزیر میشودآی...ای دریغ و حسرت همیشگیناگهانچقدر زوددیر میشود
طرحی برای صلح (۳)
شهیدی که برخاک می خفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ
فردوسی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
.
.
.
.
.
فخرالدین اسعد گرگانی
-
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
سهى نام و سهى بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر
ازین هر ماهرویى را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روى و سمن بر
به بالا هر یکى چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوى طاو و سان و بازان
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتى هست جادویى به نیرنگ