پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
-در مورد چی؟
-ازدواج و اینا دیگه!
-هنوز نه!
-چه جور پسریه؟
-خوب!خیلی خوب!خواهرشم همین طور!یعنی همشون خیلی خوبن!
-پس عروسی رو افتادیم!
-واقا نمی دونم ژیلا!
-حالا وقتی برگشتی با هم صحبت می کنیم!مهم اینه که الان خوبی وبهت خوش می گذره!
-اره خیلی!
-کی بر می گردی؟
-احتمالا پس فردا!
-باشه پس بر گشتی بهم زنگ بزن!
-حتما مر30 از اینکه فکر من بودی×
-قربانت!فعلا خداحافظ!
-خداحافظ و ممنون!
"موبایل رو قطع کردم و چراغ رو روشن و یه خرده سر و وضعم رو مرتب کردم و رفتم بیرون.بقیه م تازه بیدار شده بودن و رفتم و به هورا کمک کردم تا چایی دم کرد و دوتام نسکافه درست کرد و برگشتیم تو سالن و نشستم به خوردن و صحبت کردن و کمی بعد چند تا ساندویچ مرغ درست کردیم و از خونه رفتیم بیرون و قدم زنون به سمت میدون دهکده حرکت کردیم و یه ربع بعد رسیدیم.
همه جمع بودن و بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم و مثل شب قبل تند برامون چایی تازه دم اوردن.
طبق معمول جوونا نزدیک هم نشسته بودم و بزرگترام طرف دیگه .صحبت سر میوه ها بود و نحوه ی فروختنشون و اینکه امسال نصول خیلی خوب بوده.جوونام که سرشون به کار خودشون گرم بود و می گفتن و می خندیدن.
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل ششم
یه خرده بعدم غذای از ظهر مونده رو آوردن و هر کی م شام خودش رو در آورد و شروع کردن به خوردن.
من کنار رعنا نشسته بودم.یعنی در واقع مثل شب قبل به محض رسیدن ،رعنا اومد جلوم و منم رفتم طرفش و بغلش نشستم.
همونجور که مشغول خوردن بودیم رعنا آروم بهم گفت»
_مونا خانم!
_جانم؟
_شهر چه جوریه؟
«یه لحظه نگاهش کردم .یعنی آرزوی رفتن به شهر رو داشت؟!
یه لبخند بهش زدم و گفتم»
_از چه نظر؟
_برای زندگی !
_تا منظورت از زندگی چی باشه!
«نگاهم کرد که گفتم»
_چقدر درس خوندی؟
_سال اول دانشگاهم!
«با تعجب نگاهش کردم ! متوجه شد و گفت»
_غیر حضوری!
_آهان! خیلی عالیه! تا حالا شهر نرفتی؟
_رفتم اما فقط برای چند روز!
_خوشت اومده ازش؟
«سرش رو تکون داد و گفت»
_ اِی!
_اما این اِی فقط برای چند روزه رعنا جون!
_یعنی خوب نیست؟
_اگه از من بپرسی میگم زندگی اینجاست! می خوای اینجا رو ول کنی و بری میون دود و آهن و سر و صدا که چی رو پیدا کنی؟!
_آخه اینجا یه محیط بسته س !
_و فکر می کنی که شهر محیط بازه؟
«یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم»
_پس گوش کن ببین چی بهت می گم! تو هر چی که دلت بخواد اینجاست! اینجا شاید کوچیک باشه اما بسته نیست ! هر چی که بخوای اینجا داری ! آرامش،آسایش ،چند وقت دیگه م به سلامتی ازدواج می کنی !بعد خانواده تشکیل می دی! میون کسایی هستی که براشون مهمی! هیچ استرسی نداری ! اینطورم که شنیدم از نظر مالی هیچکس اینجا مشکل نداره! پس دنبال چی هستی؟! شاید شهر اولش به نظر خوب بیاد اما خیلی چیزات رو توش از دست می دی و بعدشم خودتو توش گم می کنی! یه وقت متوجه می شی که برای دو سه ساعت خواب ساده و راحت که اینجا اصلا به نظرت نمی آد،باید به هزار جور قرص و دارو متوسل بشی ! تنها می مونی! با یه عالمه دروغ و ریا و تظاهر!
شاید با هزار جور سختی یه کم پول بیشتر دربیاری اما در مقابلش باید خیلی تاوان بدی!
«یه خرده فکر کرد و گفت»
_شما دانشگاه رفتین؟
_آره!
_کار می کنین اونجا؟
_نه!
_چرا؟
_وقتی مدرکم رو گرفتم مادرم مریض شد .مجبور شدم ازش نگهداری کنم! بعدش فوت کرد و یه خرده بعد از اون پدرم مریض شد! چند سال بعدم اون فوت کرد! اینجوری سرم به اونا گرم بود!
_خدا رحتمشون کنه!
_مرسی عزیزم!
«بعد نگاهش کردم که بهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و گفتم»
_اگه بری شهر ،این لبخند قشنگ خیلی زود از روی لبت محو می شه! مسخ می شی!
«یه خرده مکث کرد،احساس کردم می خواد یه چیزی ازم بپرسه اما خجالت می کشه!»
_اگه چیز دیگه ای می خوای بپرسی،بپرس!خجالت نکش !
«سرش رو انداخت پایین و آروم گفت»
_به خاطر پدر و مادرتون ازدواج نکردین؟
_نه! ازدواج نکردم چون همجنس خودم رو پیدا نکردم! اگرم می خوای بپرسی مجرد بودن چه جوریه باید بهت بگم خیلی مزخرف ! تنهایی،غم ،احساس بیهودگی ،احساس عقب موندن و ترس !
«بعد یه دست کشیدم به موهاش و نازش کردم و گفتم»
_ازدواج کن! خوبه! خیلی خوبه!
«خندید و گفت»
_فکر می کردم آینده تو شهره!
_آینده اون چیزیه که تو می سازیش! جاش مهم نیست! تو چند سال دیگه به اون چیزی می رسی که من الان رسیدم .من دو تا آپارتمان دارم ،ماشین دارم.پول نقد دارم ،حقوق پدرم رو دارم اما وقتی می شینم و فکر می کنم می بینم هیچی ندارم! چون تنهایی رو دارم!
تو اینجا خیلی چیزا داری که نگاه شون نمی کنی که ببینی شون!
«بعد برگشتم و به جمال نگاه کردم که داشت زیرچشمی و نگران ما رو نگاه می کرد! آروم به رعنا گفتم»
_تو اونو داری که نگرانته! شریک زندگیت! قدرش رو بدون! اونا که تو شهرن ،از صبح تا شب کار می کنن و بدبختی می کشن که آخرش اگه بتونن به الان تو برسن! تازه نمی تونن!
با هزار تا مصیبت یه خونه ی شصت هفتاد متری با قرض و وام و این چیزا می خرن تازه اگه بتونن بخرن! بعد هزینه های سرسام آور زندگی! یه وقت می بینی که شوهرت رو فقط یه ساعت در شبانه روز می بینی،اونم خسته و داغون ! یه وقتم اصلا شوهرت رو نمی بینی ! یعنی از دستش می دی! از چنگت درش می آرن! اون وقت تنها می شی!دیگه م نمب تونی برش گردونی! شهر با خودش می بردش! تو خودش غرقش می کنه!
همین جا بمون و خوشبخت باش! پول همونقدر لازمه که برات آسایش بیاره ! بیشترش آزارت می ده ! اینو وقتی می فهمی که پولدار شدی!
«یه خرده فکر کرد و بعد یواش دستمو گرفت و فشار داد و گفت»
_مرسی!
«بهش خندیدم و گفتم»
_اگه ده سال به عقب برمی گشتم ،حتما ازدواج می کردم!
«یه ساعت بعد از شام،همه از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.ماهام برگشتیم خونه و کمی بعد خوابیدیم.
روزای دیگه تقریبا به همین صورت گذشت.شاد و خوب و پر انرژی! و تقریبا بعد از چهارمین روز ،می تونستم بگم که همه چی رو در مورد پویا می دونستم. یعنی خودش در طول میوه چیدن برام گفت. از کودکیش،از دوران دبیرستانش ،از دانشگاه رفتن و کارایی که کرده،از شغل هایی که داشته،از چیزایی که یاد گرفته! خلاصه خیلی چیزا برام گفت.شبشم بهم گفت که اگه می خوام برگردم،حاضره. راستش دلم می خواست برگردم.می خواستم زودتر برسم خونه.نمی دونم اما دلم می خواست برگردم خونه! شاید به دلیل اینکه تمام این اتفاقات انقدر سریع و تند برام پیش اومده بود که نتونسته بودم هضم شون کنم! دلم می خواست برگردم خونه و بهشون فکر کنم! یکی ،یکی!
روز پنجم تقریبا ساعت ده صبح بود که از همه ی اهالی ،تک تک خداحافظی کردم.
باورم نمی شد که بعد از گذشت فقط چهار روز،انقدر به اونجا و آدماش دلبستگی پیدا کنم و با گریه ازشون جدا بشم! یعنی اول با گریه ی رعنا شروع شد! وقتی بغلم کرده بود! جالب اینکه چند تا از دخترا که احساسات رقیق تری داشتن اصلا جلو نیومدن که خداحافظی کنن!پشت بقیه ایستاده بودن و یواشکی منو نگاه می کردن و از همون دور ،اشک هاشون رو که گاهگاهی تو نور آفتاب می درخشید می دیدم!
بعد از این خداحافظی تلخ یا باید بگم گرم،حامد با ماشین ،من و پوبا رو تا جایی که اتوبوس می اومد رسوند و خودشم همونجا منتظر موند تا از سوار شدن ما خیالش راحت بشه.
بیست دقیقه نیم ساعت بعد اتوبوس اومد و از حامدم خداحافظی کردیم و سوار شدیم.
وقتی حرکت کردیم یه مرتبه احساس عجییبی بهم دست داد! احساس دلتنگی ! احساس رفتن از خونه! احساس سفر!
برای خودم خیلی عجیب بود ! این دهکده م مثل خیلی جاهای قشنگی بود که تا اون موقع رفته بودم و وقتی می خواستم برگردم یه همچین حسی نداشتم!پس الان چرا اینجوری شده بود؟! شاید به خاطر قشنگی و سرسبزیش بود اما من جاهای قشنگ زیادی رفته بودم!
خوب که فکر کردم و درونم دنبال علت دلتنگی م گشتم،متوجه شدم که این حس به خاطر دور شدن از آدمای اونجا بهم دست داده بود! آدمای خوب و پاکی که مثل آب زلال بودن!
تا نصفه های راه اصلا حرف نزدم! پویام همین طور! انگار اونم یه همچین حسی داشت!
تقریبا نزدیک تهران بودیم که بهش گفتم»
_دلم براشون تنگ می شه!
«نگاهم کرد و خندید و گفت»
_زیاد دور نشدیم آ! می تونیم برگردیم!
_به راننده ی اتوبوس می گیم برگرده؟
_نه،کمی جلوتر باید نگه داره! پیاده می شیم و با اتوبوسی که می آد می ریم اونجا!
«یه لحظه فکر کردم و گفتم»
_شاید یه مرتبه ی دیگه!
«بعد با خنده گفتم»
_و شایدم زمستون که همه جا رو برف پوشونده باشه!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
«یه لبخندی زد و گفت»
_پس تا زمستون!
«یه ساعت و نیم بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم و یه تاکسی گرفتیم. یعنی پویا اصرار داشت که منو برسونه خونه و هر چقدر اش خواستم که خودم تنهایی برم قبول نکرد.وسط راهم می خواست بریم یه جا ناهار بخوریم اما چون خسته بودم مستقیم رفتیم خونه.
وقتی پیاده شدیم،چمدونم رو تا جلوی آسانسور آورد.تعارفش کردم که تشکر کرد و گفت»
_مرسی به خاطر همه چی!
_من باید ازت تشکر کنم! همه چی عالی بود! خیلی چیزا یاد گرفتم!
«خندید و گفت»
_می تونم بهتون تلفن بزنم؟
«خندیدم و با سر بهش جواب مثبت دادم که با یه نگاه ازم خداحافظی کرد و رفت سوار تاکسی شد.صبر کردم تا حرکت کنه.لحظه ی آخر برام دست تکون داد و رفت! بازم یه مرتبه یه احساس بدی تمام وجودم رو گرفت!احساس کردم تنها شدم! به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول نکردم که ناهار رو با هم بخوریم! اینطوری حداقل یه ساعت بیشتر باهاش بودم!
در رو بستم و رفتم سوار آسانسور شم که همسایه ی طبقه ی اولمون لای درِ آپارتمانش رو باز کرد و باهام سلام و علیک و احوالپرسی کرد و گفت»
_نبودین؟!
_مسافرت بودم!
_به سلامتی! خوش گذشت؟
_جای شما خالی.
_دوستان به جای ما!چه جوون خوش قیافه ایه! از اقوامتونه؟
«نگاهش کردم! از فوضولیش حالم بهم خورد! زیر لب گفتم»
_بله،ببخشین ،بااجازه!
_خواهش می کنم! خواهش می کنم!
«سوار آسانسور شدم و رفتم بالا و رفتم تو آپارتمانم.چمدون رو گذاشتم یه گوشه و روپوشم رو در آوردم و رو یه مبل نشستم و دور و برم رو نگاه کردم.
بازم شدم مثل سابق! مثل همون موقع که انگار این دیوارای خونه می خواستن منو بخورن!
مثل چند روز پیش که ژیلا رو پیدا نکرده بودم ممکن بود هر اتفاقی برام بیفته!
دلم می خواست جیغ بکشم و فریاد بزنم! از تنهایی ! از بیهودگی ! از پوچی!
سعی کردم به خودم تلقین کنم که اینا همش به خاطر اینه که تازه رسیدم خونه و هنوز بهش عادت نکردم !
ولی به چی عادت نکردم؟! به تنهایی و پوچی؟!یعنی وقتی عادت کنم شادی و آرامش می آد سراغم؟!
یه خرده دیگه فکر کردم! زندگی من این بود و باید قبولش می کردم! باید جنبه های مثبت رو هم در نظر می گرفتم ! سلامتی،خونه،زندگی !
اما همه اینا چه فایده ای داشت وقتی تنهایی و بی هدفی کنارش بود؟!
بی اختیار بلند شدم و رفتم سر جعبه ی داروها. یه دیازپام 5 از توش در آوردم.
می خواستم بخورم و یه دوش بگیرم و بخوابم! یاد رعنا افتادم و چیزایی که بهش گفته بودم!
چقدر خوشبخت بود و نمی دونست!
از یخچال شیشه آب رو در آوردم و تا خواستم قرص رو بخورم که زنگ زدن! وای خدایا! نکنه دوباره خاله ام باشه؟!
آیفون رو برداشتم و گفتم»
_بله؟!
_دوباره سلام!
«انگار دنیا رو بهم داد ! اونم با دو کلمه! دوباره سلام!
پویا بود! نمی دونستم چی شده که برگشته اما هر چی که بود برام عالی بود!»
_سلام!
_لطفا در رو باز کنین ! براتون غذا گرفتم! میذازم تو آسانسور! برش دارین !
«نمی دونستم چی بهش بگم! بگم ممنون از اینکه به فکر من بودین؟! بگم مرسی از اینکه نذاشتین احساس تنهایی مثل آوار رو سرم خراب بشه؟!
بگم چرا به خودتون زحمت دادین؟! یا بگم خودشم بیاد بالا؟!
یاد همسایه ی فوضول جلو آخری رو گرفت! برای همین فقط گفتم»
_پویا!
«سکوت برقرار شد و یه خرده بعد گفت»
_در رو بزنین ! میذارم تو آسانسور ! خداحافظ!
«دستم رفت برای دکمه ی آیفون و فشارش دادم و گوشی رو گذاشتم و رفتم دم پنجره .کمی بعد دیدمش! اونم منو دید! دستم رو براش بلند کردم ! بهم خندید و سوار همون تاکسی شد و رفت!نرفت! حرکت کرد!
شاید پنج دقیقه همونجا پشت پنجره ایستادم! نمی دونم چرا! شاید منتظر بودم که دوباره برگرده! به بهانه ی نوشابه آوردن همراه غذا! یه مرتبه یاد غذا افتادم ! دوییدم طرف در و بازش کردم! خوشبختانه کسی نخواسته بود از آسانسور استفاده کنه و هنوز تو طبقه ی دوم بود! درش رو باز کردم .یه پاکت دسته دار بزرگ بود. برش داشتم و برگشتم خونه.اولین چیزی که دیدم یعنی اولین چیزی که از تو پاکت در آوردم،تمام تنهایی و بیهودگی و پوچی رو از تو خونه فراری داد!
یه شاخه گل سرخ!
یه باغ گل سرخ!
اونقدر گل سرخ که دیگه تو خونه خلایی وجود نداشت که بشه با افکار بد پُرش کرد!
شاخه ی گل رو دستم گرفتم و چشمام رو بستم. خودمو تو ده می دیدم که کنار پویا دارم میوه می چینم و به حرفاش گوش می دم!
تند چشامو باز کردم و تو پاکت رو نگاه کردم!
همه چی بود!
دو بسته غذا،سالاد،ماست،نوشابه!
حتی دستمال کاغذی م توش بود!
پس دیگه بهانه ای نبود که دوباره برگرده! یعنی امروز! نه فردا!
خدا کنه!
یه تماس با ژیلا گرفتم و بهش گفتم بعدا می آم و برات همه چیز رو تعریف می کنم و بعدش با شوق و اشتهای زیاد شروع کردم به نهار خوردن!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل هفتم(قسمت 1)
ساعت حدود هفت شب بود که موبایلم زنگ زد .با عجله به طرفش رفتم و شماره رو نگاه کردم .همون بود که از خدا می خواستم! پویا!
_سلام و خسته نباشین!
_سلام،مرسی،شمام خسته نباشین!
_استراحت کردین؟
_آره،خوبم ،خسته نیستم! راستی تا یادم نرفته اگه شماره ی هورا جون رو بهم بدین ،یه تماس باهاش بگیرم.
_حتما! یادداشت کنین.
«شماره رو یادداشت کردم که گفت»
_شما غذای هندی دوست دارین؟
_غذای هندی؟!
_آره!
_نمی دونم!یعنی تا حالا نخوردم! تُنده خیلی!
_یه کم! ولی خوشمزه س ! یه رستوران هستش که غذاهاش عالیه! گفتم اگه دلتون بخواد بیام دنبالتون که هم شام رو با هم باشیم و هم حساب کتاب این چند روزه رو بدم خدمت تون!
_حساب کتاب؟!
_دستمزدتون!
_شوخی می کنین؟!
_نه،جدی می گم! بالاخره کار کردیم!
_ما که همه ش می خندیدیم!
_هم خندیدیم و هم کار کردیم!حالا غیر از اون! اجازه می دین که بیام دنبالتون؟
«از پیشنهادش واقعا خوشحال شدم اما گفتم»
_آخه من آماده نیستم!
_آمادگی نمی خواد که! یه لباس می پوشین و منم می آم دنبال تون!
«یه خرده مکث کردم و بعد گفتم»
_کمی طول می کشه ها!
_اصلا اشکالی نداره! چه ساعتی بیام؟
_نه خوبه؟
_عالیه!
«خندیدم و گفتم»
_پس تا ساعت نه به شرط اینکه مهمون من باشین!
«هیچی نگفت که گفتم»
_باشه؟!
_یعنی اینکه الان دیگه نمی تونم باهاتون صحبت کنم؟
_یعنی اینکه شب موقع شام با هم صحبت کنیم!
«خندید و گفت»
_پس تا ساعت نُه!
«ازش خداحافظی کردم و رفتم سر کمدم! یه نگاهی به مانتوهام کردم و خوشبختانه یه مانتو برای این جور مواقع داشتم .باید حتما فردا می رفتم و یه چیزایی برای خودم می خریدم.
در کمد رو بستم و رفتم یه نسکافه برای خودم درست کردم و شروع کردم آروم آروم خوردن و فکر کردن!
سعی می کردم آینده ی خودم و پویا رو تو ذهن م ترسیم کنم اما فقط می تونستم تا یه جایی برم ! یه مسافرت! یه شام یا ناهار! یا مثلا یه سینما رفتن! دیگه جلوتر از این رو نمی تونستم ببینم!
یعنی همین کافی بود؟
نه!
من یه همچین چیزی نمی خواستم! من دنبال آینده بودم. دنبال زندگی! دنبال یه شریک زندگی اما اگه پویا زندگی و شراکت تو زندگی رو اینجوری می دید چی؟!
نه! قابل قبول نبود! یعنی برای من!
یه آن ترسیدم !
ترسیدم نکنه دوباره داستان سعید برام تکرار بشه!
ناخودآگاه برگشتم به اون سال ها!
یاد اون روزی افتادم که برام حرف زد ! رازش رو به من گفت و بعدش که رسیدیم نمایشگاه ،سعید دیگه اون سعید قبلی نبود ! نه اینکه کاملا تغییر کرده باشه اما دیگه خجالت نمی کشید که منو نگاه کنه ! دیگه راحت باهام حرف می زد!
تو نمایشگاه جلو هر تابلو که می رسید برام سبکش رو توضیح می داد!
اطلاعات زیادی داشت ! باورم نمی شد که یه آدمی مثل سعید به این چیز علاقه داشته باشه!
از اون روز به بعد با من صمیمی شد. قرار بود خیلی زود با خونواده ش بیان خواستگاری اما این خیلی زود دو ماه طول کشید و خبری نشد!
نمی تونم الان بگم که عاشقش شده بودم اما خیلی ازش خوشم اومده بود!
اما نه! حتما عاشقش بودم که اون همه مدت براش صبر کردم!
تقریبا تو ماه سوم بود که تو دانشگاه ،زمان بین دو تا کلاس ،از دور صدام کرد ! نگاهش کردم اما جلو نرفتم.کمی منتظر شد و دوباره بهم اشاره کرد! بازم عکس العملی نشون ندادم! می دونستم کلافه شده! منم مخصوصا پیش ژیلا اینا موندم که نتونه بیاد جلو.
بعد از کلاس،داشتم می رفتم خونه که از پشت سرم صدام کرد.ایستادم تا بهم رسید و سلام کرد و گفت»
_امروز تو دانشگاه می خواستم باهاتون صحبت کنم!
_در مورد چی؟
_همینجوری ! انگار متوجه نشدین!
_چرا،شدم!
_پس...!
_ببین سعید،این وضع نمی تونه اینطوری ادامه پیدا کنه!
«خیلی هول شده بود!»
_متوجه نمی شم!
_شما قرار بود برای خواستگاری بیاین!
«دستاشو بهم مالید و این طرف و اون طرف رو نگاه کرد ! صورتش عرق کرده بود!»
_می شه بریم یه جایی که بشه صحبت کرد؟
_چرا همینجا حرف نمی زنی؟!
_آخه مطلب پیچیده تر از اینه که بشه اینجا حرف زد!
_خب همینطور که راه می ریم بگو!
_اون طوری تمرکز ندارم! خواهش می کنم عنایت کنین و متوجه ی موقعیت من باشین!
_موقعیت من چی؟
تا آخر صفحه 200
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
201 تا 210
- حرف شما متین. اما اجازه بدین بریم یه جای مناسب با هم صحبت کنیم.
بازم با ترس و لرز دنبالم اومد تا به یه ابمیوه فروشی رسیدیم و رفتیم توش که دو تا ابمیوه سفارش داد و با احتیاط، مثل اینکه یه عده در تعقیبش هستند، نشست و گفت:
- جای شلوغی اینجا!
- من جای دیگه رو سراغ ندارم!
- بله! بله!
- خب بفرمایین!
- عرضم خدمتتون که داریم امده میشیم که انشالله، بی حرف پیش برای امر خیر مزاحم تون بشیم!
- آمادگی شما چقدر طول می کشه؟
- متاسفانه یکی از اقوام به رحمت ایزدی پیوستن و احترام روزهای عزاداری واجبه! به امید خدا بعد از گذشت ایام سوگواری حتما خدمت می رسیم!
یه خرده فکر کردم و گفتم:
- این که مساله پیچیده ای نبود!
- خب در انظار عمومی صحیح نیست که....!
- باشه، باشه! حالا کی ایام سوگواری تموم می شه؟
- انشالله بیست روز، یک ماه دیکه.
و این بیست روز یه ماه تبدیل شد به سه چهار ماه و بازم خبری نشد! و این سه چهار ماه، سه چهار ماه چند بار تکرار شد؟!
چرا قبول کردم که به خاطرش صبر کنم؟ من که خواستگار داشتم؟
پس دوستش داشتم که به خاطرش صبر کردم! اما اون چی؟!
از جام بلند شدم! حوصله ی دوباره و دوباره مرور کردن گذشته رو نداشتم!
باید اماده می شدم. چیزی به ساعت نه نمونده بود! پویا، سعید نیست. سعید مثل یک ادمک بود! یه ادمک تحت فرمان خانواده و پدرش! پویا پسر مستقل و با اراده اس!
داری چی میگی با خودت؟ داری چیکار می کنی؟ پویا چند سال از تو کوچیکتره! امکان نداره خونواده ش بذارن با تو ازدواج کنه! خیلی خوش خیال شدی آ!
چه کسی داشت اینا رو بهم می گفت؟!
تصویر خودم تو آینه!
داشتم ارایش می کردم! جلوی اینه!
خودم داشتم با خودم حرف می زدم! و جالب این بود که حرف درستی ام می زنم!
تصویرم داشت بهم حقیقت رو می گفت.
به حرفاش اهمیت ندادم و به ارایشم ادامه دادم و گذاشتم هر چی دلش می خواد بگه!
یه خرده بعد اماده شدم. نیم ساعت وقت داشتم. لباسم رو پوشیدم و فقط مونده بود مانتو و روسری ام. اونم گذاشتم وقتی پویا اومد بپوشم.
لازم بود که کمی منتظر بمونه.
رفتم رو مبل نشستتم. یه مرتبه تو فکرم اومد نکنه این دفعه پویا با تاکسی بیاد دنبالم! خب عیبی نداشت! ماشینم تو پارکینگ بود! با اون می رفتیم. ساعت رو نگاه کردم! بیست دقیقه به نه بود.
چه جور شخصیتی داشت پویا؟ متولد چه ماهی بود! باید حتما ازش بپرسم! ساده و صادق! محکم و بااراده! احساساتی! گرم و صمیمی!
یعنی ممکن بود همین امشب بهم پیشنهاد ازدواج بده/ اگه پیشنهاد داد چی باید بگم؟ بگم در موردش فکر کنم؟ خب اونو که حتما باید بگم! بلافاصله که نباید جواب داد! اما بعد از فکر کردن چی؟ بهش بگم اره؟
عجب دیوونه ای هستم من! اصلا چطوری می تونم بهش نه بگم؟
تو ذهن ام مجسمش کردم! خوش قیافه، خوش تیپ، قد بلند و چهار شونه! ملایم و ارام.
خنده ام گرفت ! خنده شوق و لذت!
دوباره ساعت رو نگاه کردم. ده دقیقه به نه بود.
دو ساعت پیش باز می خواست پشت تلفن باهام حرف بزنه! می خواست بگه؟ چرا نذاشتم حرف بزنه؟ شاید چیز خوبی می خواست بهم بگه!
دوباره خندیدم! یعنی لبخند زدم! یه لبخند کوچولو که از صد تا خنده قشنگ تره!
احتمالا همون حرف رو تو ماشین بهم می گه!
خواستگاری!
بعد من بهش چی بگم؟
یه ابخند بزنم و بگم پویا من واقعا غافلگیر شدم؟
ممنون که منو برای زندگی اینده ات انتخاب کردی اما نه پویا جان! اصلا انتظار خواستگاری را نداشتم! باید فکر کنم!
مرسی پویا جان اما بهتر نیست بعدا در موردش صحبت کنیم؟
اول یه نگاهش می کنم و بعد می گم پویا جان تو از من چند سال کوچکتری!
این دفعه لبخند از رو لب هام محو شد! همه جواب ها که منفی یا تقریبا منفی بودن! پس من داشتم چه غلطی می کردم! الان دارم کجا می رم؟ برای چی دارم می رم؟ می خوام پویا رو بیشتر بشناسم که بعد بهش جواب منفی بدم؟ یا می خوام برای چند روز سرم گرم بشه و از تنهایی در بیام؟
واقعا می خوام بهش جواب رد بدم؟ یعنی ته دلم اینو می خواد؟
نه ته دلم می خواد که باهاش ازدواج کنم! اما می خوام یه جورایی وجدانم راحت باشه! می خوام از قبل بهش گفته باشم که از من کوچیکتره که بعدش این مساله رو تو سرم نزنه! اصلا این حرفا چه معنی می ده؟ تو سر زدن یعنی چی؟ مگه من مجبورش کردم که ازم خواستگاری کنه یا اصلا دنبالم بیاد؟!
اما دلم می خواد که دنبالم بیاد! من جواب نیمه منفی بهش بدم و اونم دنبالم بیاد و بهم اصرار کنه! که بعدش بهش بگم تو ول نکردی و می خواستی هر جوری هست باهام ازدواج کنی! اصلا چرا همه اش به بعد فکر می کنم. اونم به یه بعد بد؟ شاید اینطوری نباشه! خیلی دخترا هستن که با یه پسر از خودشون کوچیکتر ازدواج می کنن و خیلی ام خوشبختن. مثل کی بگم؟ مثل....! حالا تو فکرم نیست اما می دونم که هستن! چرا باید فکر کنم که بعدش بد می شه؟! چرا خوب نشه؟! یعنی من نمی تونم پویا را خوشبخت کنم؟! چون یکی دو سال یا یه خرده بیشتر ازش بزرگترم؟ چون زن ها زود شکسته می شن و مرد ممکنه بره دنبال یکی دیگه؟ یکی که از زنش جوونتره؟ اینم نمی تونه دلیل محکمی باشه! زن هایی هستن که شکسته نمی شن! یعنی زود شکسته نمی شن! مردایی ام هستن که با داشتن زن های قشنگ و خانم دنبال الواطی می رن!
اصلا چرا باید من این فکرا رو بکنم؟ اصلا چرا باید ما خانم ها همه اش فکر بکنیم و اونم از این جور فکرا؟! شاید فقط منم که از این فکرا می کنم؟! چرا مردها از این فکرها نمی کنن؟ شاید می کنن و ما خبر نداریم!
صدای زنگ تلفن اومد!
ساعت رو نگاه کردم! نه و دو دقیقه! درست سر وقت!
می تونست مثلا ساعت نه و نیم بیاد و من تو انتظار بمونم!
اما درست سر وقت اومد!
اروم از جام بلند شدم و به طرف ایفون رفتم و وقتی بهش رسیدم کمی صبر کردم.منتظر ایستاده بود. کمی نگاهش کردم و بعد گوشی را برداشتم و گفتم:
- سلام.
- سلام حاضرین؟
- ساعت نه شد؟
- نه و سه دقیقه! زود اومدم؟
- نه! نه! الان حاضر می شم!
- عجله نکنین!
- الان میام!
گوشی را گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. باید ده دقیقه منتظرش می ذاشتم! شاید یه ربع!
آخرین نفس رو کشیدم و بلافاصله مانتوم رو پوشیدم و روسری رو برداشتم و یه نگاه تو اینه کردم!
تصویرم داشت بهم لبخند می زد!
نفهمیدم لبخندش چه معنایی داره!
چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و دکمه اسانسور را زدم!
نه و پنج دقیقه پایین بود!
نتونستم منتظرش بذارم.
انگار عاشق شده بودم!
کمی بعد در رو باز کردم چند قدم اون طرف تر منتظر ایستاده. یه شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن طوسی خوشرنگ. موهاشم خیلی کم ژل زده بود اما ساده درست کرده بود! تا منو دید لبخند زدم و گفت:
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
- سلام!
- سلام!
- دعوت زورکی چه جوریه؟
- خوب!
- پس بریم!
- با تاکسی؟
خندید و گفتک
- نه ماشین اوردم! بفرمایین.
خواستم از روی جدول خیابان رد بشم که دستش رو دراز کرد و دستمو گرفت و کمک کرد که رد بشم و بعد رفتیم اون طرف خیابان و در یه ماشین شیک رو برام باز کرد و سوار شدم و خودش از اون طرف سوار شد که گفتم:
- ماشین قبلی نیست!
- دست پدرمه. با مامان رفتن بیرون.
- خیلی شیکه!
- پیشکش!
- ممنون.
- خب بریم؟
سرمو تکان دادم که گفت:
- حالا راستی غذای هندی دوست دارین؟
- نمی دونم! می گن غذاهاشون تنده!
یه فکری کرد و گفت:
- انتخاب غذا و جاش با من باشه؟!
نگاهش کردم و گفتم: باشه!
خندید و ماشین رو روشن کرد و کمربندش رو بست و گفت:
پس بریم!
و با سرعت زیاد حرکت کرد! خیلی تند می رفت! یه موزیک خیلی ملایم و قشنگ گذاشته بود که با بوی ادکلنش هماهنگی عجیبی داشت و احساس خوبی درونم ایجاد می کرد!
یه چند دقیقه ای ساکت بود و بعد گفت:
- وقتی ازتون جدا شدم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم!
همونجوری که نشسته بودم و تو خیابان رو نگاه می کردم قلبم با چند برابر حالت عادی شروع به تپیدن کرد!
وقتی رسیدم خونه، همه چیز برایم بی رنگ بود.
هیچی نگفتم:
-بیرنگ و کسل کننده!
متوجه شدم که برگشته و داره منو نگاه می کنه اما به روی خودم نیاوردم که گفت:
-الانم دارم به وقتی فکر می کنم که شما رو رسوندم خونه و باید ازتون جدا بشم!
یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:
- نمی خواین جوابم رو بدین؟
- باید یه دوست تمام وقت برای خودتون پیدا کنین!
- می تونه این دوست شما باشین!
- من؟!
- اره، چرا نه؟!
داشت اون چیزی اتفاق می افتاد که ته دلم می خواستم! از خوحالی دلم می خواست بلند بلند بخندم اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- در این مورد باید از دوستان دیگه تون کمک بگیرین.
- من دوست دیگه ای ندارم! یعنی به اون صورتی که منظورمه ندارم!
- نداشتین؟
- تا چند سال پیش چرا!
- در موردشون باهام صحبت نکردین!
کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- یه دختری بود که خانواده ام برام در نظر گرفته بودن. همین دو سال پیش!
- بعد چی شد؟
- به درد هم نمی خوردیم! افکارش اونطوری نبود که باید باشه!
- یعنی چه جوری نبود؟
- باز!
- یعنی ازادی که شما می خواستین نداشت؟
- چرا از اون نظر خیلی داشت اما فکرش فقط در یه محدوده فعالیت می کرد! دنیا رو با زرق و برق هاش می خواست! نمی تونست از یه مرزی رد بشه! فقط پوسته دنیا رو می دید! از پوسته پایین تر نمی رفت!
- و دید من از پوسته رد می شه؟
- رد شد!
خندیدم و گفتم:
- شاید شما اینطور تصور کردین!
- نه! اصلا!
- از کجا می دونین؟
- از اونجایی که با تاکسی باهام اومدین! از اونجایی که با اتوبوس رفتیم ده! از اونجایی که بدون دستکش، مثل بقیه میوه چیدین!
- شاید همه ش یک نوع تظاهر بوده؟
- همه اش نمی تونه تظاهر باشه! آدما تا جایی می تونن ریا و تزویر به خرج بدن!
- و من حالا شایستگی این دوستی رو دارم؟
- حالا دیگه مساله این نیست! باید ببینم من لیاقت این دوستی رو دارم یا نه!
یه نگاهی بهش کردم و هیچی نگفتم. دوباره جلوم رو نگاه کردم! اگه یه بار دیگه تو اون لحظه بهش نگاه می کردم و یا حتی اگه همون نگاه رو کمی بیشتر طول می دادم، حتما همون لحظه جواب مثبت رو ازم گرفته بود.
چند دقیقه به سکوت گذشت که گفت:
- اگه اجازه بدین می حواستم بگم....
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
- خیلی مونده تا برسیم؟
یه لبخندی زد و گفت:
- ای، یه کمی مونده!
- میوه چینی کی تموم می شه؟
- شاید دو سه روز دیگه! یعنی با حمل و نقل اش!
- یادم باشه فردا به هورا جون تلفن کنم!
- قبل از اینکه بیام حالتون رو می پرسید.
- سلام بهش برسونین. خودمم باهاش تماس می گیرم.
یه خرده که گذشت آروم گفت:
- نمی خواین جملهام را تموم کنم؟
منم زیر لب گفتم:
- نه.
- هیچوقت نه؟
- فعلا نه.
دیگه چیزی نگفت و کمی صدای موسیقی رو بلندتر کرد. تمام فکرم به جمله نیمه تمامش بود! تو اون لحظه و تو اون ماشین احساس کردم که واقعا دوستش دارم! پس چرا نمی ذاشتم جلوتر بره؟ واقعا به خاز اینکه چند سالی ازش بزرگتر بودم؟
نه به این خاطر نبود! می ترسیدم! ازش می ترسیدم! می ترسیدم فقط تا نیمه راه باهام باشه!
کی ترسیدم چون می دیدم که چقدر خوش قیافه و خوش تیپه و می دونستم که نگه داشتن یه همچین مردی واقعا مشکله!
می ترسیدم ک یه روزی مجبور بشم ازش خداحافظی کنم!
می ترسیدم روزی برسه که از دستش بدم!
گریه ام گرفته بود!
نمی دونم چه مدت گذشت و از کجاها رد شدیم اما یه ان متوجه شدم که دیدم یه جای شلوغ، پایین شهر هستیم! با تعجب گفتم:
- کجاست اینجا؟!
- نزدیک انقلاب!
- انقلاب؟!
- اوهووم!
از شیشه بیرون رو نگاه کردم که گفت:
- تا حالا نیومده بودین؟
- خیلی وقته! اتفاقا با دیدن اینجاها یاد خریدهایی افتادم که باید بکنم!
- خرید چی؟
- گوشت، مرغ، نون. یخجالم خالی خالی شده! قبل از رفتن می خواستم برم خرید اما سفر ناگهانی شد و نتونستم.
- نمی پرسین کجا داریم می ریم؟
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
-نه بهتون اعتماد دارم!یعنی به ایده هاتون
"خندید.کمی بعد یه جا ماشین رو پارک کرد و گفت"
-تقریبا رسیدیم.
"پیاده شدیم .خیابون شلوغ شلوغ بود!دزدگیر ماشین رو زد و رفتیم تو پیاده رو وقتی که از خیابونم شلوغتر بود !با یه بافتی ار مردم که از بالای شهر فرق داشتن و وقتی از کنارمون رد می شدن نگاهمون می کردن!
"بی اختیار به پویا نزدیک شدم که گفت"
-کمی بالاتره!
"راه افتادیم.نمی دونم چه احساسی بهم دست داده بود!یه حس مثل غربت!اروم بازوی پویا رو گرفتم!احتیاج داشتم که خودمو به یه تکیه گاه وصل کنم!اصلا به روی خودش نیاورد
کمی جلوت ر رسیدیم به یه مغازه!طباخی...!یه کله پاچه فروشی!
راشتش جا خوردم!یعنی فکر می کردم اینجاها یه رستورانی چیزی تازه باز شده که پویا منو با خودش اورده!امادگی داشتم که چیزای عجیب از پویا تجربه کنم اما این یکی یه خرده عجیب تر بود!
"برگشت و یه نگاهی کرد و گفت"
-اینجاست!بریم تو؟
"خندیدم و گفتم"
-ولی پاچه نخوریم ا!
"خندید و گفت"
-باشه!
"از همون دم در همه ی سرها به طرف ما چرخیده بود!بعضیا لقمه تو دهنشون بود و مات شده بودن به ما!بعضیا لقمه تو دستشون بود!
بعضیا گوشتکوب به دست مارو نگاه می کردن و بعضیام در حالی که مشغول خرد کردن نون سنگک بودن خشکشون زد که صدای صاحب مغازه یا مسوول اونجا که پشت دو تا دیگ بزرگ و جوشان بود اومد!"
-خوش اومدین!بفرمایین!پسر!یه دست میز لژ بکش!بفرمایین پویا خان!
"پس کاملا می شناختنش!ویه سورپرایز دیگه!
بعد از سلام و علیک رفتیم ته مغازه که مثلا لژ خانوادگی بود و شاگرد مغازه با یه دستکال نیمه تمیز میز رو پاک می کرد و نشستیم و پویا غذا سفارش داد.اول اب کله پاچه و بعدش مغز و زبان و گوشت و چشم!
باید بگم این تجربه م برام عالی بود!تا اون موقع طباخی نرفته بودم!کله پاچه خرده بودم اما تو خونه!
و واقعا کیف داشت !پویا کوچولو کوچولو سفارش داد!اون 4 تا چشم که هیچوقت نخورده بودم و پویا تمیزش کرد و با اصرار برام لقمه گرفت و داد بهم!بعد زبان و بعدش گوت و مغز!
همه داغ و داغ می رسید جلومون!
شاید اندازه ی سه روز ناهار و شام خوردم!چقدر عالی بود!
به قدری این شام بهم مزه داد که از اونجا دل نمی کندم!دو تا کاسه ترشی خوردم!یه زبان نصفه!نصفه مغز !دو تا چشم!
اصلا باورم نمی شد که بتونم این همه چیز رو بخورم!اونم شام!خلاصه شاممون ییه ساعت و نیم طول کشید و بعدش بلند شدیم که اروم به پویا گفتم"
-قرارمون این بود که شام مهمون من باشیم!
"اروم گفت"
-اینجا از شما پول نمی گیرن!باشه دفعه ی بعد!
"رفتیم جلوی در و پویا پول داد و یه انعام خوبیم به شاگرد مغازه که خیلی خیلی خوشحال شده بود و هی تشکر می کرد!بعدش رفتیم سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم!خیابون کمی خلوتتر شده بود و پویا خیلی تند می رفت!
-خیلی تند رانندگی می کنین پویا!خطرناکه!
"سرعت ماشین رو کم کرد و گفت"
-چطور بود؟
-چی؟
-شام و منطقه ش!
-عالی بود!ممنون!همیشه دلم می خواست برم تو یکی از این طباخی ها!تا حالا نرفته بودم!
--اینجا غذاش عالیه!هم تمیزه هم سالم.
-خیلی خوشمزه بود×
-من گاهی می ام اینجا!
-تنهایی؟
-اکثرا!گاهی م با ایک از دوستام که از دانشگاه با هم بودیم.پسر خوبیه.البته بیشتر تنهایی می ام.بافت این منطقه برام جالبه!ادم وقتی اینجاست خودش رو میون مردم حس می کنه!
-از شلوغی؟
-نه!به خاطر شلوغیش نیست!می دونین؟!ما از همیم اما جدا!و این جدایی ما رو ازار می ده!
"بعد یه لحظه سکوت کرد و گفت"
-موقع شام دقت کردین؟
-به چی؟!
-به ادمایی که اونجا بودن!
-نه!به کسی نگاه نکردم!
-همه جور ادمی اونجا بود!بعضیا فقط اب کله پاچه رو می خوردن که ارزونه!بعضیا اب و پاچه!بعضیا با گوشت و بعضیا زبان و چیزای دیگه!یعنی انجا هم ادمای ضعیف بودن و هم قوی!اما همه بودن و با هم غذا می خوردن!این یعنی نزدیکی!همه از یک دیگ می خوردن!و با یک طعم و مزه!این اختلاف ها رو کم می کنه!از بین نمی بره اما کم می کنه!یعنی حداقل ها برای همه!
"نگاهش کردم و گفتم"
-ناراحتین از اینکه پولدارین؟
-از پولدار بودن ناراحت نیستم!از این ناراحتم که همه پولدار نیستن!تو یه رستوران بالای شهر فقط قشر پولدار می ان!اما اینجا نه!اینجا همه می ان و کسی به کس دیگه کار نداره!
-فکر نمی کنین که هر کی باید جای خودش باشه!
-کاملا !اما اون جای خودش کجاست؟زیر پای ما؟!
-نه!نه!منظورم این نیست!
-ولی اینطوریه !یکی بالای برج بیست طبقه س و یکی زیر زمین!نباید اونی روکه تو طبقه بیستم هستش اورد پایین!باید اونی رو که زیر زمینه رو اورد رو زمین!چرا شما اون زنجیر طلا تون رو دادین به رعنا؟!جز این بود که اونم یه گردنبند طلا داشته باشه؟!این یعنی اینکه از زیر زمین بیاد رو زمین!یعنی حداقل ها!
"بعد خندید و گفت"-هورا می گفت نمی دونین با زنجیر طاش چه کیفی می کنه!
-جدی؟!
0اره می گفت من متوجه ش بودم!دقسقه اس یه بار لمسش می کنه و لذت می بره!
-خیلی خوشحالم!
-پس شمام از اینکه ادما رو مثل جسد نکنن زیر زمین موافقین؟!
-من هیچوقت دلم نمی خواد ادما رو مثل جسد ببینم!
"نگاهم کرد و لبخند زد!
کمی بعد تقریبا رسیده بودیم که گفت"
-فردا کاری دارین؟
-اره!یه خرده باید به خونه برسم!نظافت و خرید و این چیزا!
"دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم دم خونه و از ماشین پیاده شدیم که گفتم"
-واقعا عالی بود پویا!شما در سورپرایز کردن ادما استادین!خیلی بهم خوش گذشت!
"بعد یه کم دست دست کردم و با حجالت اروم بهش گفتم"
-می بخشین که تعارفتون نمی کنم خونه!چون...
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
"نذاشت بقیه ی حرفم رو بزنم و گفت"
-کاملا طبیعیه!
"با یه لبخند شرماگین بهش زدم و گفتم"-بازم ممنون!از همه چیز!
-بهتون تلفن می کنم!
"خندیدم و گفتم"
-پس فعلا خدانگهدار!
-خدانگهدار!
-اروم رانندگی کنین!
-حتما!
"بعد با لبخند با دست ازش خداحافظی کردم و در خونه رو باز کردم و رفتم تو و رفتم بالا و تند در اپارتمان رو باز کردم و رفتم تو و بدون اینکه چراغا رو روشن کنم رفتم پشت پنجره می خواستم ببینم رفته یا هنوز پایینه!نمی دونم دلم می خواست!پایین باشه یا رقته باشه!شاید هیچکدوم!دلم می خواست بالا باشه!
از پشت شیشه نگاه کردم!رفته بود!
چند دقیقه همونجا ایستادم و بعد چراغا رو روشن کرد م وتند لباس مو عوض کردم!خیلی خسته بودم!یعنی خسته نبودم خوابم می اومد!
دست و صورتم رو شستم و مسواک کردم و رفتم تو رختخواب!
چشمامو بستم و به اون فکر کردم!وبا فکرش خوابیدم!
فصل هشت
فردا صبحش به زور ساعت3 از خواب بیدار شدم .باید یه خرده به زندگیم می رسیدم!نظافت و خرید!
یه نسکافه درست کردم و با اید دیشب و دیرو و روزهای قبل و با یه لبخند بی اراده روی لبم نشستم و مشغول خوردن شدم!
خوردن یه فنجون نسکافه نیم ساعت طول کشید!یعنی همراه نسکافه مزه مزه کردن لحظات این چند روز نیم ساعت طول کشید!
اصلا دلم نمی خواست این یاداوری رو تموم کنم اما چاره نبود!از جام بلند شدم!باید اول می رفتم خرید.صبح خرید گوشت و مرغ و این چیزا.عصری م خرید لباس و کفش و این چیزا!
داشتم اماده می شدم که صدای ایفون بلند شد!تا تصویر پویا رو توش دادیم واقعا به خودم لرزیدم!نکنه کارم داشته باشه و مجبور بشم برم پایین !نه ارایشی نه چیزی!
گوشی رو برداشتم و گفتم "
-سلام!
"اما نمی دونستم که بعدش چی بگم که گفت"
-سلام !ببخشین بی موقع و بی خبر مزاحم شدم!
-خواهش می کنم!
-لطفا در رو باز کنین!
"بی اختیار در رو باز کردم!یه لحظه از میدان دید خارج شد و دوباره برگشت.تو دستش یه چیزایی بود!اومد تو!مونده بودم چیکار کنم؟!نکنه بیاد بالا!نمی دونستم باید همونجا بمونم یا برم و خودمو اماده کنم!اما چند لحظه بیشتر طول نکشید که دوباره برگشت و گفت"
-اسانسور رو زدم بیاد بالا!یه چیزایی براتون گرفتم!برش دارین!
"با تعجب گفتم"
-چی؟!چی گرفتین؟!
-کمی گوشت و مرغه!
"یه لحظه موندم وبعدش گفتم"
-چی؟!
-بهتون تلفن می کنم!فعلا خداحافظ!
"تا خواستم حرف بزنم و رفت!دوییدم طرف پنجره که لحظه ی اخر دیدمش!با دو تا دستام با حالت گیجی سوال بهش علامت دادم که یه دستی تکون داد و سوار ماشینش شد و باسرعت رفت!
با یه لحظه مکث دوییدم طرف در و بازش کردم و رفتم بیرون و در اسانسور رو که رسید بود بالا زدم !وای خدای من!
توش چند تا کیسه نایلون بزرگ بود!برشون داشتم و بردم شون تو اپارتمان!چند تا بسته گوشت بود!چند تا بسته گوشت چرخ کرده!چند تا بسته سینه ی مرغ!دو بسته میگو و دو بسته ماهی!
-نمی دونستم چی شده و چی کار باید بکنم!همونجا کنار کیسه نالون ها نشستم!چرا اینکارو کرد؟چه معنی داشت این کار؟
تند شماره ش رو گرفتم که جواب داد!
-پویا؟!
-سلام!
-این چه کاری بود که کردین؟!
-سلام!
- سلام اما این چه معنی ای داره؟
-دوستی!
-اره اما...
-گفتم شاید سختتون باشه و حملش براتون سنگین!
-اخه بالاخره چی؟!من خودم باید اینکارا رو بکنم!
-شاید تا حالا!
"دیگه نتونستم جوابی بدم که گفت"
-خونه رو تمیز کردین؟
"به خودم اومدم و یه نگاهی به درو و برم کردم و گفتم"
-دیر از خواب بلند شدم.داشتم می رفتم که اول خرید کنم!
-خب حالا برین به نظافت خونه برسین!
-اما باید پولش رو...
-باشه!باشه!بعدا حساب می کنم!
-بعدا نه!الان!
-نوشتم پای حسابتون!
-کدوم حساب!
-دستمزدتون و بقیه حسابا!
-اونکه چیزی نمیشه اولا !بعدشمک من اونو نمی خوام!
-پس باشه پای بقیه ی حساب!
"وخندید"
-پویا!
"خودمم خندم گرفت که گفت"
-بهتون زن می زنم!
"یه لحظه سکوت کردم و بعد گفتم"
-مرسی پویا!
"دوباره خندید و گفت"
-خداحافظ!
-خداحافظ!
"و تلفن قطع شد!
برگشتم سر کیسه ها و نگاهشون رکدم!یه حس خیلی خیلی خیلی عالی درونم بود!حس حمایت!حس شریک داشتن!حس دوتا بودن!حس عشق!
اول خندیدم!بعد گریه م گرفت!شروع کردم به گریه کردن!گریه ی عم نبود که!پس چی بود؟!شاید از شادی!گریه گریه م که نبود!چند قطره اشک بود و بدون بغض و کینه و غصه!پس گریه ی خوشحالی بود!
هر قطره اشکی که از چشم یه دختر می چکه می تونه هزار معنا داشته باشه!
کیسه ها رو برداشتم و بردم تو اشپزخونه.
پاک کردن و تمیز کردن و تو فریزر گذاشتن شون 1.5 طول کشید.1.5 خوب!نه مثل دفعات قبل!با بی تفاوتی و از سر اجبار و فقط برای زنده موندن و بقا!چیزی که سالها برام بود!
اینبار چیز دیگه ای همراهش بود!
پویا!
پویا به همه ی کارهای قشنگش!
تا آخر صفحه220
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل هشتم (قسمت 1)
«حدود ساعت یک بود که کار خونه تموم شد و یه دوش گرفتم و اول یه تلفن به هورا زدم و ازش به خاطر همه چیز تشکر کردم!خیلی خوب و گرم و صمیمی بود! مثل قبل. ازم خواست که بازم برم پیشش.بهش گفتم باشه.
بعد یه زنگ به ژیلا زدم»
_ژیلا! سلام!
_به به! سلام! سلام! چه عجب خانم؟! بالاخره سرتون خلوت شد؟!
«با خنده گفتم»
_من تازه دیروز برگشتم!
_بعله!بعله! فکر کنم هفته ی دیگه وقت به من می رسه!
_لوس نشو!
_چه خبرا؟!
_خیلی خبر هست که باید بهت بدم!
_پس پاشو بیا اینجا.ناهار با هم می خوریم!
_الان؟!
_آره! من ناهار نخوردم!
_تا من بخوام بیام اونجا میدونی ساعت چند میشه؟
_باشه،راهی که نیست! صبر میکنم!
«یه لحظه فکر کردم و بعد گفتم»
_باشه.
_پس زود بیا!
_الان حرکت میکنم!
_پس فعلا بای!
_بای!
«تلفن رو قطع کردم و مثل برق لباس پوشیدم ! خنده م گرفته بود! نه به اون چند روز پیش که از بیکاری به جنون رسیده بودم و نه به حالا که وقت نداشتم نیم ساعت بعد از ظهر بخوابم!
خوشحال بودم ! راضی و خوشحال! چرخ دنده ای زندگی شروع به حرکت کرده بودن! برای من!
چند دقیقه بعد حاضر شدم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم و از پارکینگ اومدم بیرون و حرکت کردم و تقریبا بیست دقیقه ی بعد جلوی ساختمون شرکت ژیلا بودم.
ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم طرف ساختمون و رفتم توش و دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر شدم تا بیاد پایین. چند نفر دیگه م اومدن.بی اختیار برگشتم و طرف چپ م رو نگاه کردم!
انگار به بدنم برق وصل کردن!
شوک ! شوک شدید! تمام رشته های عصبی م متشنج شده بود!
درست کنارم سعید ایستاده بود و منتظر که آسانسور بیاد پایین! شاید اگه نگاهش نمی کردم متوجه نمی شد اما شد !
فهمیدم که همین حالتم به اون دست داده اما برای هر کدوم از ما فرق می کرد! برای من یادآوری خاطرات تلخ بود و برای اون شرمزدگی ! البته شاید!
نمی دونم این نگاه چقدر طول کشید .فقط با باز شدن در آسانسور به خودم اومدم و رفتم توش .بقیه م اومدن.دکمه ی طبقه ی آخر رو زدم و بقیه م یکی دو تا دکمه رو زدن و آسانسور حرکت کرد و چقدر کُند و آروم! شاید اندازه ی صد سال! به همون اندازه که بتونم ده بار خاطراتم رو مرور کنم.
اواخر سال آخر دانشگاه بودم و هنوز صبر می کردم تا خونواده ی سعید بیان برای خواستگاری ! خودش که دیگه درسش تموم شده بود.مدرکش رو گرفته بود و رفته بود سرکار.پیش پدرش .اما هر روز اونجا بود! یعنی هر روز که من دانشگاه بودم.
بیرون دانشگاه منتظر می موند تا من بیام و بعدش با ماشین منو می رسوند خونه.گاهی هم با هم می رفتیم بیرون .ناهار یا مثلا تریا. و هر دفعه م منو امیدوار می کرد که خونواده ش دارن راضی می شن که بیان خواستگاری.
یادمه تو یکی از همون روزها باهاش قهر کردم و هر چی دنبالم اومد و التماس کرد که منو برسونه قبول نکردم و بهش گفتم»
_سعید دیگه دنبالم نیا! همه چی تموم شد! می فهمی؟!
_تو رو خدا این حرف رو نزنین! من دارم سعی خودمو می کنم!
_سعی تنها برای من کافی نیست!
_من خیلی تحت فشارم!
_منم همینطور!می دونی چند وقته خونوادم منتظرن که شماها بیاین خواستگاری ؟!
_می دونم! می دونم اما شمام باید به من کمک کنین!
_چه کمکی؟!
_یه همکاری کوچیک اما مهم و ارزنده!
_مثلا چی؟!
_پدر و مادرم می خوان بدونن که شما چه جوری هستین!
_یعنی چی؟!
_آخه اینجا که نمی شه حرف زد ! شما لطف بفرمایین سوار ماشین بشیم،بعدش خدمت تون عرض میکنم!
_نه! همینجا بگو!
_والا چی بگم؟!
_هر چی هست بگو!
_خانواده م می خوان یه تحقیقی در مورد شما انجام بدن!
_تحقیق؟! که چی بشه؟!
_که شما رو بهتر بشناسن!
_خب مگه تو توی این مدت منو نشناختی؟! بهشون بگو!
_آخه من نگفتم شما تو دانشگاه خودم هستین؟
_چرا؟!
_دلیل داشت! دلیل محکمه پسند!
_چه دلیلی؟!
_اگه می گفتم مسأله خیلی وتق پیش منتفی می شد!
_چرا؟!
_آخه اگه شما یه کمی همکاری می کردین...!
_مثلا چه همکاری ای؟!
_در مورد پوشش عرض می کنم! یه چادر و ...
_یعنی به چیزی که نیستم تظاهر کنم؟!
_این تظاهر نیست که!
_پس چیه؟!من با روپوش و مقنعه می آم دانشگاه! این براشون کافی نیست؟!
_خب خانواده ی ما به این جور مسائل خیلی اهمیت می دن! اگه می فهمیدن که شما تو این دانشگاه هستین حتما می اومدن و ...
_و من در آزمون رد می شدم! هان؟!
«عصبانی شده بودم و تقریبا با فریاد بهش گفتم»
_تو هنوز بزرگ نشدی سعید! یه بچه ای! برو هر وقت بزرگ شدی بیا!
«بعد با همون حالت عصبی ازش جدا شدم.اما اون نه!
ترم آخرم تموم شد و منم حدود دو سه هفته با پدرم و مادرم رفتیم مسافرت! واقعا فکر می کردم که همه چیز تموم شده اما وقتی برگشتم دوباره روز از نو و روزی از نو! این دفعه می اومد دم خونه مون! از این ور خیابون می رفت اون ور و دوباره برمی گشت!
یکی دو روز صبر کردم اما ول کن نبود! بالاخره مجبور شدم برم پایین ! تا منو دید انگار دنیا رو بهش دادن آروم راه افتاد طرف سر کوچه و منم دنبالش رفتم و بعد کوچه ی بالایی که صداش کردم!»
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_سعید چرا دست برنمی داری؟!
_سلام!
_چرا دست برنمی داری؟!
_جواب سلام واجبه!
_باشه! سلام! حالا تو جوابم رو بده!
«یه خرده سرش رو انداخت پایین و بعدش که نگاهم کرد دیدم اشک تو چشماش جمع شده ! خیلی ناراحت شدم! و نرم و آروم!
این دفعه ملایم ازش پرسیدم»
_سعید چرا نمی ری دنبال زندگیت و نمیذاری منم برم دنبال زندگیم؟
_آخه من شما رو انداه ی ...
«یه مکثی کرد و بعد گفت»
_نمی تونم! بدون شما نمی تونم!
_پس من باید چیکار کنم؟! چرا موقعیت منو درک نمی کنی؟!
_تو رو خدا کمکم کنین!
_آخه چه کمکی؟! اگه من چادر سرم کنم و برم دانشگاه همه چی درست می شه؟!
_نه! اونم دیگه فایده نداره!
_اون دیگه چرا؟!
_پدرم با یکی از دوستانم صحبت کرده و فهمیده شما هم دانشگاهی من هستین!
_خب ؟!
_چه جوری بگم! یعنی در واقع از موقعیت شما باخبر شده!
«خیلی عصبانی شدم و گفتم»
_جدی؟! پس پرونده ی منو بایگانی کردن! حکمم برام صادر شده؟!
_تو رو خدا اشتباه نکنین! قصد جسارت نداشتم!
_تو داری به من توهین می کنی!
«یه مرتبه همونجا نشست زمین! مثل آدمایی که واقعا مستأصل می شن! دلم براش سوخت!
آروم بهش گفتم»
_من چیکار کنم سعید؟!
«یواش از جاش بلند شد و گفت»
_تو رو خدا! تو رو هر کی که می پرستین به من وقت بدین! به خاطرم صبر کنین! یه خرده تأمل داشته باشین! من همه چیز رو درست می کنم! و مطمئن باشین که اشتباه نمی کنین! من جبران می کنم! من بعدش در تمام طول زندگی این گذشت و صبر و تحمل شما یادم نمی ره! قول می دم!
«و من صبر کردم ! دو سال ! و بعدش...
آسانسور رسید به آخرین طبقه ! فقط من توش بودم و سعید و یه نفر دیگه.
رفتم بیرون و داشتم دنبال دفتر ژیلا می گشتم. اون یه نفر دیگه م از اون طرف رفت و سعید مثل سایه دنبالم اومد! اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم! دروغ نگفته باشم،دلم می خواست ببینمش! اونم به خاطر اینکه بفهمم چه جوری شده! همین!
پلاک ها رو نگاه می کردم و می رفتم جلو که آروم صدام کرد!»
_مونا خانم!
«ایستادم بدون اینکه برگردم! فقط سرجام ایستادم که رسید بهم و اومد جلوم ایستاد و گفت»
_سلام!
«فقط نگاهش کردم که گفت»
_می دونم! اگه همین الان یه کشیده به صورتم بزنین ،حق دارین!خواهش می کنم اینکارو بکنین! من خوشحال می شم!
«نگاهش کردم و گفتم»
_شما بهتره زمانی خوشحال باشین که مَرد شده باشین!
«سرش رو انداخت پایین»
_اجازه می دین رد بشم؟
«نگاهم کرد و گفت»
_فقط یه لحظه!
_من کار دارم!
_من بَد بودم ! ضعیف بودم اما دست خودم نبود!
_حالا قوی شدین؟
_من دیگه اون آدم سابق نیستم مونا خانم! من...
_تو همیشه ضعیفی!
«بعد یه نگاه به لباساش کردم .کت و شلوار شیکی پوشیده بود! یه لبخند استهزاآمیز بهش زدزم و گفتم»
_هنوزم اجازه ندارین شلوار جین بپوشین؟!
«و از کنارش رد شدم ! کمی اون طرف تر،شرکت ژیلا رو پیدا کردم .زنگ زدم .برم نگشتم که ببینم داره چیکار می کنه.تا مستخدم در رو باز کرد و سریعرفتم تو شرکت و در رو پشت سرم بستم! بیچاره مستخدمه هاج و واج نگاهم می کرد! با تعجب زیاد! و بلافاصله پرسید»
_چی شده خانم؟!
«فهمیدم که وضع چهره م افتضاحه! یه لبخند بهش زدم و گفتم»
_من دوست خانم برکت هستم !
«تا اینو گفتم با خنده گفت»
_بله! بله! بفرمایین! خانم منتظرتونن! بفرمایین!
«بعد رفت جلو یه اتاق و در زد و رفت تو و گفت»
_خانم مهمون تون تشریف آوردن!
«ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق ،ژیلا پشت به میز نشسته بود و تا منو دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و گفت»
_سلام! کجایی گرسنگی...
«بعد یه آن مکث کرد و چهره ش رفت تو هم و گفت»
_چیه؟چی شده؟!
«فقط نگاهش کردم که زود مستخدمش رو رَد کرد و دست منو گرفت و برد رو یه مبل نشوند و گفت»
_چی شده مونا؟!
«آروم بهش گفتم»
_دیدمش !همین الان!
_یه لحظه ساکت شد و بعد گفت»
_سعید رو ؟!
«سرم رو تکون دادم که با ناراحتی گفت»
_مردشور منو ببرن! اصلا فکر این الاغ نبودم ! چی گفت؟!
_معمولا این وقتا چی می گن؟! عذرخواهی !
_می خواستی بهش بگی برو گم شو عوضیِ بچه ننه!
_انقدر اعصابم تحریک شده بود که نفهمیدم بهش چی گفتم!
_من خودم تا حالا دو بار خدمتش رسیدم ! جرأت دیگه نمی کنه پاشو این طرف بذاره!
_مگه باهاش حرف زدی؟! تو که گفتی یه وقتی شرکتش اینجا بوده!
_آره ! نمی خواستم بگم که هوایی بشی! یکی دوبار دیدمتش! یعنی دو بار! یه بار که تازه اومده بودم اینجا! تو راهرو منو دید ! یه بارم اومد شرکت.
_چی می خواست؟!
_معلومه دیگه! آدرس تو رو می خواست! منم حسابی حالش رو جا آوردم! دنبالت می گشت! چند سال!
«بعد بلند شد و در رو باز کرد و داد زد و گفت»
_آقای قندی؟! یه لیوان آب با دو تا نسکافه برامون بیار! خانم عبدالهی ! کسی اگه تلفن زد وصل نکن!
«بعد برگشت و اومد کنارم نشست و گفت»
_نباید اصلا می ذاشتم بیای اینجا! تقصیر منه!
_تو چه تقصیری داری!
_چرا ! اون موقع شم من باید یه کاری می کردم ! یعنی می خواستم بکنم اما تو نمی ذاشتی !پاک دیوونه شده بودی! چند سال بازیت داد؟! کاشکی همون موقع ها یه کاری می کردم!
_سرنوشت باید کار خودش رو می کرد که کرد!
_بعضی وقتا ما خودمون سرنوشت مون رو می سازیم! توام همین کارو کردی! اگه واقعا ولش می کردی همه چیز تموم شده بود!
«تو همین موقع در زدن و آقای قندی با یه سینی اومد تو و ژیلا سینی رو ازش گرفت و اونم رفت بیرون. لیوان آب رو داد به من که کمی ازش خوردم و یه خرده آروم شدم!»
_بهتری؟!
_آره!
_دیگه فکرش رو نکن! اصلا من نمی فهمم تو چرا باید انقدر عصبی بشی؟! مگه فراموشش نکردی؟!
_چرا!
_پس چی؟!
_یادآوری خاطرات ! به حالت مرگ از دستش عصبانی شدم! شایدم از دست خودم!
_اگه برات مهم نباشه عصبانی نمی شی!
_برام دیگه مهم نیست اما نمی تونم تمام اون سالها رو از زندگیم حذف کنم!
_به قول خودت بذارش پای سرنوشت! بیا! نسکافه ت رو بخور.آروم می شی! بعدش دیگه بهش فکر نکن!
«فنجون نسکافه رو داد بهم و گفت»
_خب! حالا تعریف کن ببینم چه خبرایی هست!
«کمی از فنجونم خوردم و آروم آروم شروع کردم بع تعریف کردن! نصفی از ذهن م رو پویا اشغال کرده بود و نصفه دیگه رو سعید و خاطراتش!
اول از حرکت کردنمون گفتم .صبح زود تا ترمینال!
یه لحظه پویا رو می دیدم و یه لحظه سعید رو!
تا آخر صفحه ی 230